ترجمه داستان «بوته گل رز» نویسنده «فلورا استیل»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان‌های بسیار پیش از این و در دوره‌ای که انسان‌ها مجبور بودند خودشان را از سحر و جادو مصون بدارند، مردی نیکو سرشت زندگی می‌کرد. همسر جوان و زیبای آن مرد به تازگی فوت کرده و از او یک دختر کوچولو به یادگار مانده بود.

مرد بزودی دریافت که به تنهائی قادر به مراقبت از دختر کوچولویش نیست بنابراین با زن جوانی که شوهرش را اخیراً از دست داده بود، ازدواج نمود. زن جوان جدید این مرد از شوهر قبلی‌اش یک پسر کوچولو داشت. بنابراین دو بچّۀ این خانوادۀ تازه با همدیگر رشد می‌کردند و بزرگ می‌شدند. آن‌ها همدیگر را از صمیم قلب دوست می‌داشتند و همچون برادر و خواهر واقعی بودند.

مادر پسرک در واقع ساحره‌ای فتنه جو بود. او دوست داشت که پسرش را همیشه در کنارش داشته باشد بنابراین در قبال محبت او نسبت به دیگران حسادت می‌ورزید. دختر کوچولو به سرعت رشد می‌کرد لذا بزودی به نوجوانی زیبا تبدیل شد. او پوستی چون برف، گونه هائی مثل گل رُز و لب هائی به رنگ گیلاس داشت.

موهای دخترک نیز بلند و افشان چون ابریشم طلائی بودند. موهای او آنچنان بلند شده بودن که تا پاهایش می‌رسیدند بطوریکه پدر و همسایگان مدام به تحسین وی می‌پرداختند.

این موضوع باعث شده بود که نامادری از دخترک متنفر گردد لذا تمامی قدرتش را به خدمت می‌گرفت، تا او را ضایع سازد و از چشم دیگران بیندازد.

نامادری همیشه وظایف سنگینی به دخترک محوّل می‌نمود و همواره او را در بدترین شرایط آب و هوائی به بیرون از خانه می‌فرستاد، تا سخت‌ترین امورات خانه را انجام بدهد.

هرگاه دخترک موفق نمی‌شد، تا وظایف مربوطه را به خوبی به انجام برساند آنگاه بیرحمانه کتک می‌خورد و شدیدترین دشنام‌ها را متحمل می‌گردید.

مدتی پس از آن در غروب یکی از روزهای سرد زمستانی زمانیکه برف شدیداً می‌بارید و غنچه‌های بوته گل رُز وسط باغچه که بچّه ها در طی تابستان‌ها در اطرافش بازی می‌کردند، به قهوه‌ای گرائیدند، برگ‌هایش تماماً خزان نمودند و کل پیکره گیاه در زیر لایه‌ای از دانه‌های سفید برف دفن شدند آنگاه نامادری به دخترک گفت:

بچّه جان، زود باشید و به خواروبار فروشی بروید و دسته‌ای شمع برایم خریداری نموده و بیاورید. من در آنجا مقداری پول گذاشته‌ام، پس آنها را بردارید و سریعتر بروید و در بین راه بازیگوشی و درنگ نکنید.

بدین ترتیب دخترک پول‌ها را برداشت و درحالیکه هوا کم کم به تاریکی می‌گرائید، از میان برف‌ها به سمت خواروبار فروشی به راه افتاد. این زمان وزش باد سرد آنچنان شدت یافته بود، که نزدیک بود دخترک را از جا بلند کند و با خودش ببرد.

دخترک در چنین شرایطی سرش را پائین گرفته بود و با سرعت می‌دوید. موهای بلند و زیبای دخترک در اثر وزش باد به هم می‌پیچیدند و مانع راه رفتنش می‌شدند.

به هر حال دخترک سالم به خواروبار فروشی رسید. او شمع‌ها را خرید و بهای آنها را پرداخت نمود و آنگاه راه برگشت به خانه را در پیش گرفت.

در این موقع باد از جانب پشت سر به وی می‌وزید و باعث می‌شد، تا موهای طلائی دخترک در جلو صورتش به نوسان در آیند و همچون ابری طلائی جلوی چشم‌هایش را بگیرند و او را در قدم برداشتن دچار مشکل سازند.

بدین ترتیب دخترک اندکی از مسیر همیشگی دور ماند و ناگهان خود را در مقابل یک دیوار سنگچین مشاهده نمود.

دخترک به ناچار متوقف شد. او دسته شمع‌ها را بر زمین گذاشت، تا وضعیت اطراف را برای رهائی از بُن بست جستجو نماید.

سرانجام زمانی که دخترک توانست از دیوار سنگچین بالا برود، ناگهان یک سگ بزرگ سیاه رنگ به طرفش آمد و پس از برداشتن دستۀ شمع‌ها از آنجا گریخت.

 دخترک از این رویداد بسیار ناراحت شد. او به شدت از واکنش نامادری نسبت به این موضوع می‌ترسید لذا جرأت نداشت که دست خالی به خانه برگردد.

بنابراین دخترک اجباراً به خواروبار فروشی برگشت و دسته دیگری از شمع‌ها را خریداری نمود.

دخترک در راه برگشت، مجدداً راه خود را گم کرد و به محل دیوار سنگچین رسید و همان ماجرای پیشین برای وی تکرار شد بطوریکه سگ بزرگ سیاه رنگ بار دیگر به طرفش آمد و با برداشتن دستۀ شمع‌ها از آنجا دور شد.

دخترک در غم و اندوه فراوانی فرو رفت. او چاره‌ای ندید بجز اینکه برای یکبار دیگر در میان بارش برف و وزش باد سرد به محل خواروبار فروشی مراجعه نماید و با آخرین پول هائی که برایش باقیمانده بود، دسته دیگری از شمع‌ها را خریداری نماید.

بدون هیچ غرض ورزی و تعمّدی و با آه و افسوس بسیار زمانیکه دخترک دسته شمع‌ها را بر زمین گذاشت، تا اندکی موهایش را جمع و جور کند و بدین ترتیب بتواند مسیرش را به خوبی ببیند و از دیوار سنگچین بگذرد، بار دیگر سگ بزرگ سیاه رنگ با برداشتن دستۀ شمع‌ها از آنجا فرار کرد.

دخترک دیگر هیچ چیزی برایش باقی نمانده بود. او دیگر نه پولی برای رفتن به خواروبار فروشی داشت و نه اینکه توانسته بود از شمع‌های خریداری شده به خوبی مراقبت نماید لذا درحالیکه از ترس و سرما به خودش می‌لرزید، به نزد نامادری برگشت و خود را تسلیم قضا و قدر نمود امّا با کمال تعجب ملاحظه کرد که نامادری چندان عصبانی نیست.

نامادری فقط دخترک را از اینکه دیر به خانه برگشته و باعث نگرانی خانواده شده بود، سرزنش کرد.

نامادری به دخترک گفت که پدر و همبازی‌اش پس از مدتی انتظار کشیدن به رختخواب رفته‌اند و اینک در سرزمین رؤیاها سیر می‌کنند.

نامادری سپس به دخترک گفت: من باید موهای بهم ریخته‌ات را قبل از اینکه به رختخوب بروید، مرتب نمایم. پس اینک بیائید و سر خودتان را بر روی دامن من بگذارید.

بدین ترتیب دخترک سر خویش را بر روی دامن نامادری کینه جو گذاشت و خرمن موهای زیبا و مثل ابریشم طلائی را بر زانوان زن غلطاند و بخشی از آنها نیز بر زمین قرار گرفت. زیبائی و لطافت موهای دخترک آنچنان شگفت انگیز می‌نمود، که بر شدت حسادت نامادری بیش از پیش افزود. بنابراین زن کینه جو گفت: من نمی‌توانم موهایت را درحالیکه بر روی زانوهایم قرار دارند، به خوبی رسیدگی نمایم، پس بروید و برایم یک قطعه چوب بزرگ بیاورید.

دخترک طبق گفتۀ نامادری عمل نمود و قطعه چوب چهارگوش بزرگی را برایش آورد.

نامادری آنگاه گفت: موهایت بیش از آن پُرپشت هستند، که من بتوانم آنها را شانه بزنم. پس برخیزید و برایم ساطور بزرگ را از آشپزخانه بیاورید.

دخترک از جا برخاست و ساطور تیز و بزرگی را از آشپزخانه آورد و به دست نامادری داد.

زن کینه جو و حسود گفت: حالا سرتان را بر روی تخته بگذارید، تا موهایتان را درست و مرتب نمایم.

دخترک پاکدل و بیگناه بدون اینکه هیچگونه ترس و واهمه‌ای به دلش راه بدهد، بیدرنگ سر کوچک با موهای طلا ئی اش را بر روی قطعه چوب در معرض ضربات ساطور نامادری گذاشت.

زن بیرحم به آنچه خواسته دیرینه‌اش بود، رسید و در یک لحظه در اوج حسادت و بددلی با ضربه‌ای محکم و سهمگین که بر گردن دخترک وارد آورد، توانست سرش را از بدن جدا سازد.

زن بیرحم آنگاه جسد دخترک بیچاره را برداشت و شبانه به داخل باغ برد.

او ابتدا گودالی را در برف‌های زیر بوته گل رُز حفر نمود و جسد دخترک را در آن گذاشت سپس روی آن را با توده‌ای از برف پوشاند.

زن فتنه جو با خودش گفت: زمانیکه فصل بهار فرا برسد و برف‌ها آب شوند، اگر مردم استخوان‌های دخترک بینوا را بیابند، به آنها خواهم گفت که او احتمالاً راه برگشت به خانه را در آن شب زمستانی که برای خریدن شمع رفته بود، گم کرده و بطور اتفاقی درون برف‌ها افتاده و مُرده است.

از طرفی چون نامادری زنی ساحره و فتنه جو بود لذا از انواع طلسم و افسونگری اطلاع داشت. پس قلب دخترک را قبل از دفن جسد از بدنش جدا ساخت و با آنها دو عدد کلوچه خوشمزه تهیّه نمود.

او قصد داشت تا کلوچه‌ها را به عنوان صبحانه به شوهر و پسر کوچولوی خودش بدهد و بدین ترتیب عشق و محبت آن دو نسبت به دخترک را بسوی خودش متمایل سازد.

زن بیرحم با همه این اقدامات در اشتباه بود و به منظور خودش نرسید زیرا زمانیکه صبح فرا رسید و دخترک پیدا نشد آنگاه پدر از خوردن صبحانه لذیذ و خوشمزه امتناع کرد و پسرک نیز گریه کنان نتوانست هیچ چیزی بخورد.

پدر و پسرک از ناپدید شدن دختر کوچولو بسیار اندوهگین شدند و از غم فقدان او مدام گریه می‌کردند و غصه می‌خوردند.

مدتی از این ماجرای غم انگیز گذشت، تا اینکه برف‌های زمستان کم کم آب شدند و آنها استخوان‌های دخترک مظلوم و بیگناه را در زیر بوته گل رُز یافتند.

آن‌ها با خودشان می‌گفتند که ممکن است دخترک در همان شب برفی که برای خریدن شمع‌ها به خواروبار فروشی رفته بود، راهش را در مسیر برگشتن به خانه گم کرده و در کنار بوته رُز افتاده و از سرما مُرده است.

آن‌ها با این افکار نادرست تمامی استخوان‌های دخترک را جمع کردند و همگی را یکجا در زیر بوتۀ گل رُز دفن نمودند.

پسرک که وابستگی روحی شدیدی به خواهر خوانده‌اش داشت، پس از آن هر روز در کنار بوتۀ گل رُز می نشست و برای مرگ همبازی مهربانش می‌گریست.

مدتی گذشت و تابستان فرا رسید. اینک بوته گل رُز کاملاً پوشیده از گل‌های رُز سفید رنگ شده بود ولیکن چشم پسرک در میان آن همه گل‌های سفید به یک پرنده سفید رنگ زیبا افتاد.

پرنده مدام آواز می‌خواند. او آنچنان با نوائی دلنشین به آوازخوانی می‌پرداخت انگار فرشته‌ای است که او را از اوج آسمان‌ها به زمین انداخته‌اند و اینک در فراق کاشانه‌اش غمگینانه می‌سراید.

پسرک با شنیدن صدای پرندۀ سفید نمی‌توانست از گریه کردن خودداری نماید لذا از شدت تأثر شروع به هق هق می‌کرد امّا در کمال تعجب به محض اینکه پسرک به گریه کردن می‌پرداخت، صدای پرنده هم قطع می‌شد انگار طاقت دیدن اشک‌های او را نداشت.

سرانجام پرنده زیبای سفید رنگ بال گشود و به یک مغازه پینه دوزی رفت. در آنجا یک بوته گل همیشه سبز و خوشبوی پروانش در عقب و بالای سر پینه دوز آویزان دیده می‌شد و او در حال دوختن یک جفت کفش کوچک قرمز رنگ بود.

پرندۀ سفید آنگاه بر روی یکی از شاخه‌های بوته پروانش نشست و شروع به سر دادن آوازی دلنشین بدین مضمون نمود:

"نامادری‌ام مرا کشت

پدرم نزدیک بود مرا بخورد

او که بسیار دوستش دارم

در زیر بوته‌ای نشست

تا برایش از فراز آن

سرودی غمگنانه بخوانم

چوب، ساطور و مرگ"

پینه دوز گفت:

"آه، عجب آواز دلنشینی است

پس ای پرندۀ زیبا

برایم اندکی بیشتر بخوانید

آواز تو بسیار دلچسب تر از

نوای قناری و چهچهه بلبلان است"

پرنده به او گفت: مرا بسیار خوشحال خواهید ساخت اگر کفش‌های کوچک قرمز رنگی را که در حال دوختنش هستید، به من بدهید.

پینه دوز کفش‌های کوچک قرمز رنگ را با میل و رغبت به پرنده داد.

پرنده کوچک برای قدردانی از پینه دوز چندین دفعه دیگر برایش آواز خواند.

او سپس کفش‌های کوچک قرمز را به یک پایش گرفت و به طرف درخت زبان گنجشکی که در کنار مغازه زرگری روئیده بود، پرواز نمود و در آنجا دوباره شروع به آواز خواندن کرد:

"نامادری‌ام مرا کشت

پدرم نزدیک بود مرا بخورد

او که بسیار دوستش دارم

در زیر بوته‌ای نشست

تا برایش از فراز آن

سرودی غمگنانه بخوانم

چوب، ساطور و مرگ"

زرگر با شوق زیاد فریاد زد:

"آه، عجب آواز دلنشینی است

پس ای پرندۀ زیبا

برایم اندکی بیشتر بخوانید

آواز تو بسیار دلچسب تر از

نوای قناری و چهچهه بلبلان است"

پرنده به او نیز اینچنین گفت: مرا بسیار خوشحال خواهید ساخت اگر آن زنجیر طلای کوچکی که در حال ساختنش هستید، به من بدهید.

زرگر زنجیری را که در حال ساختن آن بود، با میل و رغبت به پرنده داد.

پرندۀ کوچک برای تشکر از زرگر چندین دفعه دیگر برایش آواز خواند.

او سپس در حالیکه کفش کوچک قرمز رنگ را به یک پایش و زنجیر کوچک طلائی را به پای دیگرش داشت، بسوی درخت بلوطی که در کنار جوی آب منتهی به آسیاب روئیده بود، پرواز کرد.آسیابان در این زمان مشغول تمیز کردن دندانه‌های سنگ روئی آسیاب بود، تا گندم‌های کشاورزان را با کیفیت بهتری آرد نماید. پرنده بر روی یکی از شاخه‌های باریک درخت بلوط نشست و شروع به خواندن آوازی دلنشین نمود:

"نامادری‌ام مرا کشت

پدرم نزدیک بود مرا بخورد

او که بسیار دوستش دارم

در زیر بوته‌ای نشست

تا برایش از فراز آن

سرودی غمگنانه بخوانم

چوب، ساطور و مرگ"

آسیابان ابزاری را که در دست داشت، بلافاصله بر روی زمین نهاد و در سکوت به آواز پرندۀ کوچک سفید رنگ گوش فرا داد.

آواز پرنده آنچنان بر دل و جان آسیابان تأثیر گذاشت، که قطرات اشک از چشمانش جاری شدند لذا با صدای بغض آلودی گفت:

"آه، عجب آواز دلنشینی است

پس ای پرندۀ زیبا

برایم اندکی بیشتر بخوانید

آواز تو بسیار دلچسب تر از

نوای قناری و چهچهه بلبلان است"

پرنده کوچک در پاسخ گفت: مرا بسیار خوشحال خواهید کرد اگر آن سنگ آسیابی که در حال پاک کردنش بودید، به دور گردن من بیاویزید.

آسیابان سنگ آسیاب را آنچنان که پرنده خواسته بود، با تکه‌ای ریسمان ظریف بر گردنش آویخت. پرنده کوچک برای قدردانی از آسیابان چندین دفعه دیگر برایش آواز خواند.

او سپس بال‌های کوچک سفیدش را گشود و درحالیکه سنگ آسیاب بر گردنش، کفش‌های کوچک قرمز رنگ بر یک پایش و زنجیر طلای کوچولو بر پای دیگرش بودند، بسوی بوتۀ گل رُز به پرواز در آمد.

پرنده کوچک زمانی که به بوته گل رُز رسید، همبازی کوچولویش را در آنجا ندید زیرا او در داخل خانه همراه با پدر خوانده و مادرش مشغول خوردن شام بود.

پرنده کوچک بسوی خانه پرواز نمود و بر بالای بام نشست.

او سپس آنقدر سنگ آسیاب را مرتباً بر لبه بام مالید، تا صدای تق تق کردنش فریاد نامادری فتنه جو را به آسمان بلند کرد.

زن فتنه گر فریاد می‌زد: گوش بدهید!

این صداهای عجیب از کجا ناشی می‌شوند؟

آیا این صدای رعد است؟

پسرک با عجله از خانه خارج شد تا چگونگی ماجرا را جویا شود.

پرنده در این زمان کفش‌های کوچک قرمز رنگ را جلوی پاهای او انداخت.

پسرک فریادی از خوشحالی کشید سپس کفش‌ها را برداشت و به داخل خانه دوید و گفت: ببینید که رعد چه چیزهای خوبی را برایم آورده است.

پرنده آنگاه مجدداً به مالیدن سنگ آسیاب بر لبه‌های بام ادامه داد.

نامادری بار دیگر گفت: گوش بدهید!

این صداهای عجیب از کجا ناشی می‌شوند؟

آیا این صدای رعد است؟

این دفعه پدر دخترک از خانه بیرون آمد تا چگونگی ماجرا را جویا شود.

پرنده در این زمان زنجیر طلا را جلوی پاهای او انداخت.

پدر زنجیر طلا را برداشت و شادمانه به داخل خانه دوید و گفت:

آنچه او گفت، براستی حقیقت داشت زیرا رعد برای من هم چیز با ارزشی آورده است.

پرنده کوچک برای دفعه سوّم به مالیدن سنگ آسیاب بر لبه بام پرداخت. نامادری با شتاب و دستپاچگی گفت:گوش بدهید!

باز هم همان صدا به گوش می‌رسد.

احتمالاً رعد این دفعه هدیه‌ای هم برای من آورده است.

زن پس از آن با شتاب به خارج خانه دوید امّا زمانی که پاهایش را از درب خانه بیرون نهاد، پرنده بلافاصله سنگ آسیاب را بر فراز سر وی رها کرد.

سنگ آسیاب درست با سر زن بیرحم اصابت کرد و موجب کشتن او شد و به ماجرای زندگیش پایان بخشید.

پسرک ابتدا چند روزی را برای مرگ مادرش غمگین بود امّا پس از آن به حالت عادی بازگشت و در کنار پدر خوانده‌اش به زندگی پرداخت.

او سراسر تابستان را با کفش‌های کوچک قرمز رنگش در زیر بوته رُز می نشست و به آواز دل انگیز پرنده کوچک سفید رنگ گوش فرا می‌داد امّا زمانیکه زمستان از راه رسید و تمامی برگ‌های بوته رُز بر زمین ریختند و لایه‌ای از برف سراسر آن را پوشاند آنگاه دیگر از پرنده کوچک خبری نشد و پسرک از انتظار کشیدن خسته شد. پسرک یکروز که دیگر بسیار غمگین و دلگیر شده بود، از فراق همبازی کوچولو و پرنده سفید آواز خوان دق کرد و تسلیم فرشته مرگ شد.

پدر خوانده به همراهی همسایگان پیکر بیجان پسرک را نیز در زیر بوته گل رُز و در کنار همبازی‌اش دفن کردند.

مدتی بعد بار دیگر بهار زیبا و دل انگیز فرا رسید و بوته گل رُز شروع به غنچه دادن نمود.

گل‌های رُز دیگر کاملاً به رنگ سفید نبودند بلکه گلبرگ‌هایش از رنگ قرمزی همانند کفش‌های کوچک پسرک برخوردار شدند و مرکز گل‌ها نیز از منگوله‌ای با رشته‌های ابریشم طلائی همانند موهای دخترک برخوردار گردیدند.

به همین دلیل است، که هنوز هم اگر به گل‌های رُز وحشی نظر بیندازید، آن‌ها را به چنین وضعیتی خواهید یافت. ■

             

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «بوته گل رز» نویسنده «فلورا استیل»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692