پای تپه مردابی بود پوشیده از گُلهای «آکالیفا». درخت گردویی که در نوک تپه روییده بود، برگهای خشکش را دستِ شوخِ باد به خِشخش انداختهبود.
چت از طریق واتساپ
پای تپه مردابی بود پوشیده از گُلهای «آکالیفا». درخت گردویی که در نوک تپه روییده بود، برگهای خشکش را دستِ شوخِ باد به خِشخش انداختهبود.
در واقع او مردی شیک پوش بود. باآن طرز گرفتن قاشق چایخوری، روی هم انداختن پاهایش، تکان خوردن مژه های بلندش. صورتش چروکیده اما زیبا بود. لباس کهنه، اما تمیز می پوشید. وقتی از قبرستان بیرون می رفت، در پمپ بنزین دست وصورتش را می شست،
کشاورزی، الاغی داشت که سالها خدمتگزارِ وفادارش بود، اما اکنون پیر شدهبود و روزبهروز ناتوانتر میشد. اربابش از نگه داشتن او خسته شدهبود و به این فکر افتاد که از او خلاصشود. وقتی الاغ متوجهشد، زیرکانه فرار کرد و سفر خود را به سمت شهر بزرگ آغاز کرد، با خودش فکر کرد که ممکن است آنجا نوازنده شود.
غرقِ عرق از خواب بیدار شدم. از آجرفرشِ سرخرنگِ تازه آبپاشی شدهیِ پیادهرو، بخار داغی بلند میشد.
پیرزنی در حال جارو کردن خانۀ محقّرش بود، که ناگهان یک سکۀ نیم شیلینگی کج و کوله را یافت. او با خود اندیشید: عجب اتفاقی! من حالا با این سکه نیم شیلینگی چه کار میتوانم بکنم؟ شاید بهتر باشد که همین امروز به بازار شهر بروم و با آن یک بچّه خوک خوشکل خریداری نمایم.
جیم گیلمور از کانادا به خلیج هورتون آمد. او آهنگری را از پیرمرد هورتون خرید. جیم کوتاه و سیاه با سبیلهای کلفت و دستان بزرگ بود. او یک نعلگر خوب اسب بود و حتی با پیش بند چرمی خود هم چندان شباهتی به آهنگرها نداشت. او در طبقهی بالای آهنگری زندگی میکرد و غذای خود را در مهمانخانهی اسمیت میخورد.