داستان «تیراندازی به فیل» نویسنده «جورج اورول» مترجم «جعفر سلمان نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jafar salmannejad

در مولمین در برمه‌ی سفلی مورد نفرت عده‌ی زیادی از مردم قرار داشتم – تنها زمانی که در زندگی خودم اینقدر مهم بودم که این اتفاق برایم بیفتد. من افسر زیرمجموعه‌ی پلیس شهر بودم و احساسات ضد اروپایی به شکل بی هدف و غیرقابل ملاحظه‌ای بسیار تند بود.

هیچ کس جرئت ایجاد شورش را در شهر نداشت ولی اگر یک زن اروپایی به تنهایی از بازارها می‌گذشت شاید کسی آب فلفل هندی روی لباسش می‌ریخت.به عنوان یک افسر پلیس من یک هدف آشکار بودم و هر زمانی که امکانش بود طعمه می‌شدم. وقتی یک برمه‌ای زیرک مرا در زمین فوتبال زمین زد و داور (یک برمه‌ای دیگر) به سمت دیگر نگاه کرد، جمعیت با خنده‌های شنیع فریاد زدند، این اتفاق بیش از یک بار افتاد در نهایت چهره‌های زرد مردان جوان با نگاه‌های تمسخر آمیز که همه جا با من روبرو می‌شدند، توهین‌هایی که وقتی فاصله‌ی مناسبی با آنها داشتم پشت سر من گفته می‌شد بدجوری اعصابم را بهم می‌ریخت. راهبان بودایی جوان از همه بدتر بودند. چندین هزار تن از آنها در شهر بودند و بنظر می‌رسید هیچ یک از آنها کاری بجز ایستادن در کنار خیابان و مسخره کردن اروپایی‌ها نداشت.

همه‌ی اینها گیج کننده و ناراحت کننده بود چون در آن زمان در ذهنم بر این عقیده بودم که امپریالیسم یک چیز شیطانی است و هرچه زودتر کارم را رها کنم و از آن خارج شوم بهتر است. از دید تئوری – و البته مخفیانه – من کاملا هوادار برمه‌ای‌ها و کاملا مخالف غاصبان، بریتانیایی‌ها بودم. در مورد شغلی که انجام می‌دادم، از آن متنفر بودم، خیلی تلخ تر از آن بود که بتوانم توضیح بدهم. در چنین شغلی شما از نزدیک کارهای کثیفی را از امپراتوری می‌بینید. زندانیان بدبختی که در قفس‌های بدبوی قفل زده روی هم انباشته شده‌اند. چهره های خاکستری و ترسیده‌ی محکومان طولانی مدت، کپل‌های زخمی مردانی که با بامبو به انها شلاق زده شده بود-همه‌ی اینها با یک احساس گناه غیرقابل تحمل مرا عذاب می‌داد، ولی من نتوانستم چیزی را تجسم کنم جوان و کم سواد بودم و باید در سکوت مطلقی که در شرق به هر فرد انگلیسی تحمیل می‌شد به مشکلاتم فکر می‌کردم. من حتی نمی‌دانستم امپراتوری بریتانیا در حال مرگ است حتی این را هم نمی‌دانستم که این امپراتوری بسیار بهتر از امپراتوری‌های جوان‌تری است که می خواهند جای آن را بگیرند. تمام چیزی که می‌دانستم این بود که بین نفرت از امپراتوری‌ای که به آن خدمت می‌کردم و خشم علیه جانوران کوچکی که تلاش می‌کردند تا کار مرا غیر ممکن کنند گیر افتاده بودم. با بخشی از ذهنم راج بریتانیا[i] را یک حکومت ستمگر شکست ناپذیر می‌دانستم، چیزی که برای همیشه فراتر از اراده‌ی این مردم درمانده بر آنها مسلط گشته و با بخش دیگر فکر می‌کردم که بزرگترین لذت دنیا این است که سرنیزه را درون شکم یک راهب بودایی بکشم. چنین احساسی از دست آوردهای جانبی عادی امپریالیسم هستند. این را می‌توانید از هر مقام هندی بریتانیایی بپرسید بشرط آنکه بتوانید در زمانی غیر از زمان انجام وظیفه پیدایشان کنید.

یک روز اتفاقی افتاد که به شکل غیر مستقیم روشنگر بود. این اتفاق به خودی خود یک اتفاق کوچک بود ولی به من دید بهتری نسبت به آنچه که قبلا در مورد ذات واقعی امپریالیسم – انگیزه‌های واقعی برای عمل دولتهای مستبد- داشتم داد.

یک روز صبح زود دستیار بازرس در یک مرکز پلیس در آن سوی شهر به من زنگ زد و گفت که یک فیل در حال ویران کردن بازار است. آیا می‌توانم بروم و کاری انجام دهم؟ نمی‌دانستم چکاری می‌توانم انجام بدهم ولی می‌خواستم ببینم چه اتفاقی دارد می‌افتد برای همین سوار یک اسبچه شدم و براه افتادم. تفنگم را برداشتم ، یک وینچستر 44 قدیمی و خیلی کوچکتر از آنکه بتواند یک فیل را بکشد، ولی فکر کردم صدای آن شاید در ایجاد وحشت مفید باشد چندین برمه‌ای مرا در راه متوقف کردند و به من درباره‌ی کارهایی که فیل انجام داده است گفتند. البته آن یک فیل وحشی نبود فیلی اهلی بود که «فحل[ii]» شده بود. مانند تمام فیل‌های دیگر که هنگام فحل شدن زنجیر می‌شوند، این فیل هم زنجیر شده بود، ولی شب قبل زنجیر را پاره کرده و فرار کرده بود. فیل بان آن تنها کسی که می‌توانست آن را در آن حالت مدیریت کند برای تعقیب آن به راه افتاده بود ولی مسیر را اشتباه رفته بود و اکنون دوازده ساعت با ما فاصله داشت و صبح ناگهان فیل در شهر ظاهر شده بود. برمه‌ای‌ها هیچ سلاحی نداشتند و در برابر آن کاملا درمانده شده بودند، قبلا کلبه‌ی بامبویی یک نفر را ویران کرده بود، یک گاو را کشته بود و به چندین غرفه‌ی میوه حمله کرده و میوه‌ها را بلعیده بود. همچنین با وانت زباله‌ی شهرداری برخورد کرده بود و هنگامی که راننده به بیرون پرید و فرار کرد، وانت را واژگون کرد و به آن صدمه زد.

بازرس دستیار برمه‌ای و چند پاسبان هندی در محله‌ای که فیل در آن دیده شده بود منتظر من بودند آن محله، محله‌ای بسیار فقیر بود یک هزارتوی محقر از کلبه‌های ساخته شده از نی، پوشانده شده با برگ خرما، پیچیده در بالای شیب تپه. یادم می‌آید که آن روز یک صبح ابری و مه گرفته در آغاز فصل بارندگی بود. ما شروع به پرسش از مردم درباره‌ی این که فیل به کجا رفته است کردیم و به طور معمول نتوانستیم اطلاعات دقیقی به دست بیاوریم. در شرق همیشه به همین شکل است یک داستان همیشه از دور واضح بنظر می‌رسد ولی هرچه به صحنه‌ی رویداد نزدیک تر می‌شوید ماجرا مبهم تر می‌شود. برخی گفتند که فیل به یک سمت رفته است و برخی دیگر گفتند به یک سمت دیگر رفته است برخی حتی گفتند که هیچ چیزی از هیچ فیلی نشنیده‌اند تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که کل داستان دروغ است که کمی دورتر فریادهای بلند و ترسناکی شنیدیم «برو بچه، همین الان برو» و یک پیرزن با یک شلاق در دست به گوشه‌ی کلبه آمد و با خشونت انبوهی از بچه‌های برهنه را بیرون کرد. به دنبال آن برخی دیگر از زنان زبان خود را فشار دادند و فریاد زدند. آشکار بود که چیزی هست که بچه‌ها نباید ببینند کلبه را دور زدم و جسد مردی را دیدم که در گل افتاده بود. او یک هندی بود، یک کولی سیاه دراویدی تقریبا برهنه که قطعا بیش از چند دقیقه از مرگش نمی‌گذشت. مردم گفتند که فیل به شکل ناگهانی به سوی او در گوشه‌ی کلبه آمد، با خرطومش او را گرفت و پایش را روی پشت او گذاشت و به زمین فرو برد، این فصل یک فصل بارانی و زمین نرم بود و صورتش یک علامت شیار طولانی به عمق 30 سانتی‌متر و چند متر طول روی زمین ایجاد کرده بود. او روی شکم دراز کشیده بود با دستهایی که به شکل صلیب درآمده بود و سرش به یک طرف پیچانده شده بود. صورتش با گل پوشانده شده بود، چشمهایش باز بود، دندان‌هایش نمایان بود و با یک حالت عذاب غیرقابل تحمل پوزخند می‌زد(بهرحال، هرگز به من نگو، که مرده‌ها آرام بنظر می‌رسند، بیشتر اجسادی که دیده‌ام شیطانی به نظر می‌رسند) اصطکاک پای هیولای بزرگ پوست پشت او را به زیبایی پوست کندن یک خرگوش کنده بود. به محض اینکه مرده را دیدم یک مامور به خانه‌ی یک دوست در همان نزدیکی فرستادم تا یک تفنگ فیل‌کش قرض بگیرم من قبلا اسبچه را پس فرستاده بودم چون نمی‌خواستم اگر بوی فیل را حس کند از ترس دیوانه شود و مرا به زمین بزند.

مامور در عرض چند دقیقه با یک تفنگ و پنج فشنگ برگشت و در همین حین چند برمه‌ای آمدند و به ما گفتند که فیل در شالیزارهای پایین یعنی فقط چند صد متر دورتر بود. وقتی من شروع به حرکت به سمت جلو کردم عملا همه‌ی جمعیت محله از خانه‌ها بیرون آمدند و به دنبال من به راه افتادند. آنها تفنگ را دیده بودند و همه با هیجان فریاد می‌زدند که من می‌خواهم به فیل شلیک کنم آنها وقتی فیل خانه‌هایشان را خراب می‌کرد علاقه‌ی زیادی به فیل نشان نداده بودند ولی حالا که قرار بود به آن شلیک شود قضیه فرق می‌کرد. برای آنها کمی جالب بود همانطور که برای جمع انگلیسی خواهد بود. علاوه بر این آنها گوشت فیل را هم می‌خواستند. این موضوع مرا کمی ناراحت کرده بود. من قصد تیراندازی به فیل را نداشتم – من فقط برای دفاع از خودم در صورت لزوم، درخواست تفنگ کرده بودم – و اینکه جمعیتی به دنبال شما بیایند همیشه ناراحت کننده است. من به سمت پایین تپه رفتم، به نظرم رسید و احساس کردم یک احمقم، با یک تفنگ روی شانه‌ام و یک لشکر رو به افزایش از مردمی که پشت سرم به همدیگر تنه می‌زدند. در پایین وقتی از کلبه‌ها دور می‌شدی یک جاده‌ی آسفالته بود و بالاتر از آن پس مانده‌های لجن شالیزارهای هزاران متری، که هنوز شخم زده نشده بود ولی از اولین بارانها خیس شده و با علفهای پرپشت پوشیده شده بود. فیل در هشت متری جاده ایستاده بود و سمت چپش به سمت ما بود، کوجکترین توجهی به نزدیک شدن جمعیت نکرد. دسته‌های علف را می‌کند به زانوهایش می‌کوبید تا تمیزشان کند و در دهانش فرو می‌برد.

من در جاده توقف کرده بودم، همین که فیل را دیدم با اطمینان می‌دانستم که نباید به او شلیک کنم، شلیک کردن به یک فیل کاری، مسئله‌ای جدی و قابل مقاسیه با نابودی یک دستگاه عظیم و گران قیمت است و بدیهی است که اگر بتوان از انجام آن اجتناب کرد نباید آن را انجام داد. از آن فاصله که فیل با آرامش غذا می‌خورد، خطرناک تر از یک گاو بنظر نمی‌رسید. آن موقع فکر کردم و اکنون فکر می‌کنم که فحل بودن حیوان باید گذشته باشد که در این صورت او فقط به شکل بی آزاری می‌چرخد تا زمانی که فیل بان برگردد و او را بگیرد.بعلاوه من اصلا نمی‌خواستم به او شلیک کنم. تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی او را نگاه کنم تا مطمئن شوم که او دوباره وحشی نمی‌شود، و سپس به خانه برگردم.

ولی در آن لحظه به جمعیتی که به دنبالم آمده بودند نگاه کردم. جمعیت عظیمی بود، حداقل دو هزار نفر که هر دقیقه هم به آن افزوده می‌شد. دو طرف جاده برای مسافت طولانی مسدود شده بود. به دریای صورتهای زرد سر براورده از لباس‌های پر زرق و برق نگاه کردم. همه از این هیجان اندک خوشحال و هیجان زده بودند. همه مطمئن بودند که قرار است به فیل تیراندازی شود. آنها مرا طوری نگاه می‌کردند که گویی یک جادوگر را که قصد اجرای شعبده دارد نگاه می‌کنند. آنها از من خوششان نمی‌آمد، ولی با تفنگ جادویی در دستانم برای لحظه‌ای ارزش تماشا را داشتم. و ناگهان متوجه شدم که بهرحال باید به فیل شلیک کنم. مردم از من انتظار داشتند و من باید این کار را انجام می دادم. می‌توانستم اراده‌ی مقاومت‌ناپذیر دوهزار نفر از آنها را که مرا به جلو می‌کشاند حس کنم. و در همین لحظه که با تفنگ در دستانم آنجا ایستاده بودم، برای اولین بار به پوچی و بیهودگی سلطه‌ی سفیدپوستان در شرق پی بردم. اینجا من، مردی سفیدپوست با اسلحه‌اش، پیشاپیش جمعیت غیرمسلح بومی ایستاده بودم - ظاهراً بازیگر اصلی این نمایش- ولی در واقع من فقط یک عروسک خیمه شب بازی بودم که با اراده آن چهره های زرد پشت سرم به این سو و آن سو رانده می‌شدم. من در این لحظه دریافتم که وقتی یک سفید پوست تمایل به ظالم بودن پیدا می‌کند این ازادی خودش است که از بین می‌رود. او یک نوع آدم کش توخالی و پوچ می‌شود، قالب سنتی یک «صاحب[iii]» چون شرط حکومت او این است که او باید زندگی خود را صرف تحت تاثیر قرار دادن بومیان کند و بنابراین در هر بحرانی باید آنچه را که بومیان از او انتظار دارند انجام دهد. او یک نقاب می زند و صورتش به شکل آن نقاب در می‌آید. من باید به فیل شلیک می‌کردم، وقتی به دنبال تفنگ فرستادم خودم را متعهد به انجام این کار کرده بودم. یک صاحب باید مانند یک صاحب عمل کند او باید قاطع بنظر بیاید، افکار خود را بشناسد و کارهای مشخصی انجام بدهد. این همه راه با تفنگ در دست با دو هزار نفر که پا به پای من راهپیمایی کرده‌اند بیایم و بعد به آرامی و بدون انجام دادن هیچ کاری برگردم؟ نه این غیر ممکن بود جمعیت به من می‌خندیدند. و سراسر عمر من و زندگی هر سفیدپوستی در شرق، مبارزه‌ای طولانی برای این بود که نباید به او بخندند.

ولی من نمی‌خواستم به فیل شلیک کنم او را تماشا کردم که دسته‌های علف را به زانویش می‌کوبید. با آن حواس پرتی و حس مادربزرگانه‌ای که فیل داشت بنظرم می‌رسید که تیراندازی به او یک قتل به حساب می‌آید. در آن سن ترسی از کشتن حیوانات نداشتم ولی من هرگز به فیل شلیک نکرده بودم و هرگز هم نمی‌خواستم (بهرحال همیشه کشتن یک حیوان بزرگ بدتر بنظر می‌رسد) به علاوه مالک چهارپا نیز باید در نظر گرفته شود. در حالت زنده ارزش فیل دستکم صد پوند است ولی در حالت مرده فقط عاج‌هایش ارزش دارد، شاید پنج پوند. ولی من باید سریع عمل می‌کردم. وقتی رسیدیم من به سمت چند برمه‌ای که با تجربه بنظر می‌رسیدند برگشتم و از آنها پرسیدم که فیل چگونه رفتار می‌کند همه‌ی آنها فقط یک چیز گفتند : اگر کاری به کارش نداشته باشید هیچ توجهی به شما نمی‌کند ولی اگر خیلی به او نزدیک شوید ممکن است حمله کند.

برای من کاملا واضح بود که چکاری باید انجام دهم من باید به نزدیکی فیل، مثلا بیست و پنج متری او می‌رفتم و رفتارش را می‌سنجیدم. اگر حمله می‌کرد می‌توانستم به او شلیک کنم. اگر هیچ واکنشی نسبت به من نشان نمی‌داد بی خطر بود و می‌توانستم ترکش کنم تا فیل بانش برگردد. ولی همچنین می‌دانستم که چنین کاری انجام نخواهم داد. من تیراندازی ضعیف با یک تفنگ بودم و زمین به حدی گلی و نرم بود که با هر قدم آدم در آن فرو می‌رفت. اگر فیل حمله می‌کرد و در تیراندازی اشتباه می‌کردم شانسم به اندازه‌ی یک وزغ زیر غلتک بود. ولی حتی در آن زمان بخصوص هم به جان خودم فکر نمی‌کردم فقط به چهره‌های زردی که پشت سرم مراقب بودند فکر می‌کردم. در آن لحظه با وجود جمعیتی که نگاهم می‌کردند ترسم به معنای عادی یعنی انطور که اگر تنها بودم می‌ترسیدم، نبود. یک سفیدپوست نباید جلوی «بومی‌ها» بترسد و بنابراین به طور کلی او نمی‌ترسد. تنها فکری که در سرم وجود داشت این بود که اگر اشتباهی پیش بیاید دو هزار برمه‌ای مرا درحالی می‌بینند که دنبال شده، گرفته شده و زیرپا له شده‌ام و ارزش من در حد یک جسد هندی با دندان‌های نمایان بالای تپه کاهش می‌یابد و اگر این اتفاق بیافتد احتمالا برخی از آنها خواهند خندید. که هرگز این اتفاق نخواهد افتاد.

تنها یک جایگزین وجود داشت گلوله‌ها را داخل خشاب گذاشتم و در جاده دراز کشیدم تا بهتر هدف بگیرم. جمعیت در سکوت فرو رفت و یک آه عمیق، آهسته، شاد از سینه‌های بیشمار برخاست همانند مردمی که وقتی بالا رفتن پرده‌ی تئاتر را می‌بینند. آنها بالاخره قرار بود بعد از مدتها خوش بگذرانند. تفنگ آلمانی زیبایی بود با مگسکی صلیبی آن موقع نمی‌دانستم که در تیراندازی به یک فیل می‌توان به یک خط خیالی از یک سوراخ گوش به سوراخ گوش دیگر شلیک کرد بنابراین من باید در حالتی که فیل به پهلو بود مستقیما سوراخ گوش او را نشانه می‌گرفتم، در حالی که من چون فکر می‌کردم مغز جلوتر است چند سانتی متر جلوتر را نشانه گرفتم.

وقتی ماشه را فشار دادم صدای انفجار یا لگد زدن را نشنیدم – وقتی گلوله به هدف می‌خورد همینطور است – ولی من صدای غرش شیطانی ناشی از شادی جمعیت را شنیدم، در آن لحظه، در مدت بسیار کوتاه حتی پیش از آن که بتوان به گلوله فکر کرد که به هدف برسد، ناگهان یک تغییر وحشتناک مرموز در مورد فیل رخ داد، نه تکان خورد و نه افتاد، ولی همه‌ی خطوط بدنش تغییر کرد. به شکل ناگهانی آسیب دیده، منقبض شده و بسیار پیر بنظر آمد، گویی برخورد وحشناک گلوله بدون اینکه او را زمین بزند فلج کرده است. سرانجام پس از مدتی که طولانی بنظر می‌رسید – به جرئت می‌گویم شاید پنج ثانیه – او به شکل بی حالی بر روی زانوهایش افتاد. از دهانش اب به راه افتاد. به نظر می‌رسید خمودگی عظیمی بر رویش نشسته است. می‌شد او را هزاران ساله تصور کرد، دوباره به همان نقطه شلیک کردم. در شلیک دوم نیفتاد ولی با آرامش ناامیدانه‌ای بر پاهایش تکیه داد و با ضعف سر پا ایستاد، با پاهای خم شده و سر پایین افتاده، برای بار سوم شلیک کردم این ضربه‌ای بود که کار او را ساخت، می‌توانستی ببینی که درد آن تمام بدنش را تکان می‌داد و آخرین بقایای توانش را از پاهایش خارج کرد ولی در هنگام زمین خوردن برای لحظه‌ای به نظر رسید که بلند شد چون وقتی پاهای عقبش در زیرش قرار می‌گرفت به نظر رسید مانند صخره‌ای بزرگ به سمت بالا اوج می‌گیرد، تنه‌اش مانند درخت به آسمان می‌رسید. و برای اولین و تنها بار غرید و سپس افتاد شکمش به سمت من بود و سقوطش که بنظر می‌رسید زمین را حتی در جایی که من دراز کشیده بودم می‌لرزاند.

بلند شدم. برمه‌ای‌ها از کنار من در میان گل و لای می‌دویدند. واضح بود که فیل دیگر هرگز برنخواهد خاست ولی او نمرده بود . او به شکل منظم با نفس‌های بریده بریده‌ی بلند نفس می‌کشید برآمدگی بزرگ پهلویش به شکل دردناکی بالا و پایین می‌رفت. دهانش کاملا باز بود. من می‌توانستم درون غارهای گلوی صورتی کم رنگش را ببینم. مدت زیادی منتظر ماندم تا بمیرد، ولی نفس کشیدنش ضعیف نشد. در نهایت دو گلوله‌ی باقیمانده رابه نقطه‌ای که فکر می‌کردم باید قلبش باشد شلیک کردم، خون غلیظ مانند مخمل سرخ از آن بیرون زد ولی بازهم نمرد. بدنش، وقتی گلوله‌ها به او اصابت کرد حتی تکان هم نخورد، تنفس شکنجه وارانه‌اش بدون مکث ادامه داشت. او به آرامی و با عذاب شدید در حال مرگ بود، ولی در دنیایی دور از من جایی که حتی گلوله هم نمی‌توانست آسیب بیشتری به او بزند. احساس کردم باید به آن صدای وحشتناک پایان بدهم. بنظر می‌رسید دیدن جانور بزرگی که در آنجا دراز کشیده است بدون توان حرکت و در عین حال بدون توان مردن وحشتناک باشد، حتی قادر به پایان دادن زندگیش هم نبودیم، به دنبال تفنگ کوچکم فرستادم و پی در پی پشت سر هم به قلب و گلویش شلیک کردم. بنظر می‌رسید هیچ تاثیری ندارند، نفس‌های شکنجه وارانه به طور متناوب و مانند تیک تیک ساعت ادامه داشت.

در نهایت دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و رفتم بعدا شنیدم که نیم ساعت طول کشیده است تا بمیرد، برمه‌ای‌ها حتی قبل از اینکه من بروم سبد و قمه آورده‌اند و به من گفتند که تا بعد از ظهر جسد او را تقریبا تا استخوان کنده‌اند.

پس از آن البته بحث‌های بی پایانی درباره‌ی تیراندازی به فیل مطرح شد مالک خشمگین بود ولی او فقط یک هندی بود و نمی‌توانست کاری بکند. بعلاوه از دید قانونی من کار درستی انجام داده بودم، چون یک فیل دیوانه را اگر صاحبش نتواندا مهار کند همانند یک سگ دیوانه باید کشت. در بین اروپایی‌ها دیدگاه متفاوت بود. افراد بزرگتر می‌گفتند که من کار درستی کرده‌ام. افراد جوان می‌گفتند که کشتن فیل بخاطر کشتن یک کولی شرم آور است زیرا ارزش یک فیل بیشتر از هر کولی کورینگی[iv] است. و گذشته از این من هم بسیار خوشحال شدم که کولی کشته شده است، چون به من از دید قانونی حق می‌داد و من بهانه‌ی کافی برای شلیک به فیل را داشتم. من اغلب تعجب می‌کردم که آیا دیگران فهمیده‌اند که من این کار را صرفا برای اجتناب از احمق بنظر رسیدن انجام داده‌ام یا نه.

پاییز 1936

مترجم : جعفر سلمان نژاد

 

[i] راج بریتانیا حکومت بریتانیا بر شبه قاره هند، از سال ۱۸۵۸ تا ۱۹۴۷، بود.

[ii] یک وضعیت دوره‌ای طبیعی در فیل‌های نر که با افزایش زیاد هورمون‌های تولید مثل، مشخص می‌شود.

[iii] «صاحب» : آقا، استاد، ارباب به ویژه در میان ساکنان بومی هند تحت استعمار انگلستان هنگام صحبت یا صحبت از یک اروپایی با برخی موقعیت های اجتماعی یا رسمی استفاده می شود.

[iv]«کولی کورینگی» به مهاجرهای هندی که در قرن 19 و 20 در برمه‌ی تحت استعمار انگلستان بعنوان یک کارگر غیرماهر کار می‌کردند اشاره دارد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تیراندازی به فیل» نویسنده «جورج اورول»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692