ترجمه داستان «سرنوشت» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

شب رو به اتمام است که به خیابان می‌رود. هنوز روزاز راه نرسیده است. باران متوقف شده، اما زمین خیس است. سایه‌ها به اندازه اشیاء برجسته هستند و بازتاب‌ها به روشنی لامپ‌های خیابانند.  دوست دارد مثل سگ خیس ولگردی که ولگردی می‌کند، مثل مرغ دریایی که در زباله دانی دست و پنجه نرم می‌کند، و به اندازه یک گربۀ دلسوز دوست داشتنی، درمیان تنهایی گستاخ و جسور باشد.

مثل یک ماهی خال مخالی مرده، اسیر جریان آب، رانده شود، مثل یک قایق بی صاحب تاب بخورد، مثل قطره بارانی به دامن تند باد چسبیده باشد، توی شهر چر خ می‌خورد.

اوجزو آن دسته از آدم‌هایی ست که نیاز دارند در شب پنهان شوند. کسانی که در طول روز سعی می‌کنند دیگران را راضی نگه دارند.

مست‌ها استفراغ کردند، عاشقان سکوت کردند، نویسندگان دروغ‌های خود را ساختند، همه آنها در این ساعت رخنه کردند. آن‌هایی که عشق ورزی کردند تنها شدند، تنهاها نتوانستند دوباره عشق بورزند. هنوز هم بچه‌های خواب آلود می گویند که باید قبل از دیگران اتوبوس‌ها را پر کنند تا به مدارسی بروند که هرگز یادشان نخواهند داد چرا به این دنیا آمده‌اند.

مادران آنها در اولین ساعات صبح حتی هنگام تهیه صبحانه برای فرزندانشان حواس چشمان غمگینشان پرت می‌شود و احساس می‌کنند که این همه فداکاری ممکن است بیهوده باشد. پیوندشان با دنیای رویاها کاملاً" قطع شده است آن هم زمانی که هنوز دیگران پیوندشان قطع نشده و حتی صدای زنگ ساعتشان به صدا در نیامده است.

فقط آنهایی بیدار شده‌اند که مصمم هستند روح خود را با هویتی که به عاریت گرفته‌اند تطبیق دهند و آنهایی که دور از محل کار زندگی می‌کنند. چراغ تک توک حمام‌هایی روشن شده و پنجره آشپزخانه‌هایی که در پس آنها، عده‌ای برای مفید بودن آماده می‌شوند. شهر بی صداست، تنگه بسفر بی پروانه، جاده‌ها بی چرخ. مرغان دریایی ساکتند، نیمکت‌ها خالی، چراغ‌های راهنمایی بیکار. این زمانی ست که انسان را به خودش می‌آورد. تنها همین زمان.

همانطور که زمین و آسمان، دریا و رودها در همان سایه عمیق آبی به هم می‌رسند. مثل در آغوش گرفتن مست و متدین، قاتل

و کودک، زن و مرد در عالم خواب، انسان در این ساعت نیز می‌تواند به سرنوشت خود برسد.

با کمک دست‌های خودش می‌تواند در راهش پیشرفت کند. می‌تواند احساس رضایت داشته باشد از این که برای کسی اهمیتی ندارد راهی که می‌رود وآن مسیر کجا می‌رود. این هااحساس رهایی به او می‌بخشد.

هر چه جلوتر می‌رود، این حس قوت می‌گیرد که این راه رفتن تنها شانس اوست. فقط در این ساعات که اشیاء و طبیعت در هم می‌آمیزند و در یکدیگر ذوب می‌شوند و هیچ چیز قطعی نمی‌ماند، معلوم می‌شود که آنچه در بیرون است در واقع چقدر موقتی، ناچیز و بی اثر است.

آنچه که بیرون است فقط انعکاسی از درون است و سرنوشت انسان آن بیرون نیست بلکه در درون اوست.

آنچه که پشت سر گذاشته است و به آنچه که خواهد رسید اهمیت خود را به تدریج از دست می‌دهد. هر جا قدم بگذارد، هستی آنجاست. به هر کجا که نگاه می‌کند، انعکاس آن آنجاست.

نفس عمیقی که از درون بلند می‌شود به محض بیرون آمدن قابل مشاهده است. می‌خندد و از میان بخار دهانش می‌گذرد. از بیرون لبخندزدنش بی معنی به نظر می‌رسد برای همین در دلش می‌خندد.

ناگهان مطمئن می‌شود که در راه خودش است. متوجه می‌شود که هرگز نمی‌تواند توضیح دهد که چگونه از این موضوع مطمئن است، اما همیشه آن را به عنوان یک شهود در درون خود حمل می‌کند. زیرا وقتی انسان راه خود را پیدا کرد هرگز آن را فراموش نمی‌کند. در راه دیگری گم نمی‌شود.
در درون خودش جا نمی‌شود. آماده دویدن می‌شود. در این لحظه خودروی ونی که انگاری طولش سوخته بود و مانند قیچی تیز با چرخ‌هایش آب باران را قطع می‌کرد از طرف مقابل نزدیک می‌شود. درست در کنارش با ترمزی سخت متوقف می‌شود.

ون پر از بچه‌های رنگ پریده‌ای ست که خمیازه می‌کشند. بوی خواب از شیشه راننده می‌پیچد و به صورتش می‌خورد.

راننده شیشه را پایین می‌آورد. پیشانی‌اش عرق کرده است. می‌گوید: «متاسفم داداش. راننده سرویس امروز مریض است. من به جای او سرویس می‌برم. راه مدرسه را پیدا نکردم. بی زحمت می‌توانی آدرس را بگویی کجاست؟»

ابتدا به صورت همچون فرشتۀ بچه‌ها نظری می‌اندازد بعد به راننده سرویسی که سردر گم شده وسال هاست راهش را گم کرده است و می‌گوید:

«مدرسه در درون آنهاست. بچه‌ها را راحت بگذارید تا راه خودشان را بیابند.»

راننده سرویس سرش را به دو طرف تکان داده و غر می زند و شیشه را بالا می‌کشد. گاز می‌دهد. لاستیک‌ها روی آسفالت

 خیس چند دور در جا می‌چرخند.

پسری که پشت پنجره نشسته بود، صحبت‌هایشان را شنید. همانطور که ماشین به سمت جلو می‌رود، به آرامی به سمت مرد روی پیاده رو دست تکان می‌دهد. او هم دستش را بلند می‌کند و جواب می‌دهد. کودک متوجه می‌شود که در شرف رفتن است. آنها در جهت مخالف، به سمت سرنوشت خود حرکت می‌کنند. ■

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شعر ترجمه داستان «سرنوشت» نویسنده «تولگا گوموشآی»؛ مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692