• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان «دسته گل آبی رنگ» (شاعر مکزیکی برندۀ نوبل ادبیات سال ۱۹۹۰) نویسنده «اکتاویو پاز»؛ مترجم «سیاوش ملکی»

داستان «دسته گل آبی رنگ» (شاعر مکزیکی برندۀ نوبل ادبیات سال ۱۹۹۰) نویسنده «اکتاویو پاز»؛ مترجم «سیاوش ملکی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

siavash maleki2

غرقِ عرق از خواب بیدار شدم. از آجرفرشِ سرخ‌رنگِ تازه آبپاشی شده‌یِ پیاده‌رو، بخار داغی بلند می‌شد.

پروانه‌ای با بالهای خاکستری دیوانه‌وار گرداگرد نور زردرنگ می‌گشت. از روی ننویم به پایین جَستم و پابرهنه توی اتاق به راه افتادم، حواسم را جمع کردم روی عقربی که از کمینگاهش به هوای هواخوری بیرون آمده بود پا نگذارم. دمِ پنجره‌یِ کوچک رفتم و دَمی از هوای دشت را استنشاق کردم. آدم می‌توانست صدای تنفس شب را بشنود: باعظمت اما با ظرافت و لطافتی زنانه. به میانه‌یِ اتاق برگشتم، آب تُنگی را در تَشتی مِسین خالی کردم و حوله‌ام را خیساندم. سینه و پاهایم را با حوله‌یِ نمدار تمیز کردم، خودم را خشک کردم و لباسهایم را جوریدم مبادا جانور یا حشره‌ای لالویِ درز و دوختِ رَخت و لباسم مخفی شده‌باشد، و بعد پوشیدمشان. جَلدی از پلّکان سبزرنگ پایین آمدم. دمِ درِ مسافرخانه به صاحبش برخوردم که مردی بود یک‌چشم و کم‌حرف. روی چارپایه‌یِ حصیری نشسته بود، تَک‌چشمش نیم‌باز بود و داشت سیگارش را دود می‌کرد. با صدایی خَش‌دار پرسید:

- کجا میری؟

- قدمی بزنم... مثِ خودِ جهنم گرمه.

- اوهومممم... جایی باز نیس... این دور وُ بَرام از روشنایی و تیربرق خبری نیس... بهتره قیدِ بیرون رفتن رو بزنی.

شانه بالاانداختم و آهسته و زیرِلبی گفتم:

- زود برمیگردم.

و تَن به تاریکی سپردم. اولش نمی‌توانستم چیزی ببینم و کورمال و به دشواری در خیابانِ سنگفرش شده پیش می‌رفتم. سیگاری روشن کردم. ماه به ناگاه از پشتِ ابری سیاه سرک کشید و نمایان شد، بر دیوار سفیدرنگی که جاهاییش ریزش کرده و مابَقی‌اَش سرِپا و سالم بود، نور می‌افشاند. نوری که از آن سفیدی بازمی‌تابید بینایی‌ام را مختل کرده بود، بخاطر همین، همانجا ایستادم. صدای سوت خفیف باد شنیده می‌شد. بوی درختهایِ تَمبرِ هندی هوایی که تنفس می‌کردم را آغشته کرده‌بود. شب با حشرات و شاخ و برگها هیاهویی به راه انداخته بود. زَنجره‌ها در میان علفزارِ قَدکشیده و بلند، جولان می‌دادند. سرم را بلند کردم: در بلندِ آسمان، ستاره‌ها هم سرگرمِ سیاحت و تفرُج بودند. با خودم فکر کردم که کائنات، نظام و منظومه‌ای عظیم از نشانه‌هاست، گفتگویی‌ست میان دو موجود غول‌آسا. کِردار من، آواز زنجره، چشمک‌زدن یک ستاره، همه و همه، چیزی نیستیم جز سکوت یا هِجایی پراکنده و پخش شده از یک عبارتِ آن گفتگو. کدامین کلمه بوده که من فقط هجایی از آن بوده‌ام؟ چه کسی آن کلمه را بر زبان آورده؟ مخاطبِ این کلام که بوده؟ سیگارم را پرت کردم توی پیاده‌رو؛ همان‌طور که داشت بر زمین می‌افتاد، یک کمان درخشان را در هوا ترسیم می‌کرد، مانند ستاره‌یِ کوچکِ دُمباله‌داری بود که دُمباله‌اش، جرقه‌های بسیار ریزی می‌زد.

زمانی دراز بی‌شتاب قدم زدم. احساس رهایی و امنیت می‌کردم مابینِ آن دو لبی که داشتند مرا با سرخوشی بیان می‌کردند. شب، انگار باغی پُر از چشم بود. عرضِ خیابان را که پشت سر گذاشتم،

صدای بیرون آمدن شخصی از دَری به گوشم خورد. سر برگرداندم اما کسی را ندیدم. قدَم تند کردم. چند لحظه‌ای گذشت که صدای لِخ‌لِخ یک جفت سندل روی سنگفرش داغ به گوشم خورد. گرچه می‌دیدم که سایه‌ای قدم به قدم به من نزدیکتر می‌شود اما نمی‌خواستم به سمت آن شخص برگردم. تلاش کردم فرار کنم اما نتوانستم چون که درجا متوقفم کرد.

پیش از آن‌که بتوانم از خودم دفاع کنم، فشار نوک کاردی را بر پشتم حس کردم و صدایی آرام و بی‌خشونت گفت:

- تکون نخور آقا وگرنه فرو می‌کنمش.

بدون این‌که برگردم پرسیدم:

- چی می‌خوای؟

آن صدای نرمِ تا حدی دردمند، پاسخ داد:

- چشمات... آقا.

- چشام؟ چشمای من به چه دردت میخوره آخه؟ گوش کن... من یه مقدار پول دارم... زیاد نیست ولی باز از هیچی بهتره... اگه بذاری برم... دار و ندارمو میدم بهت... فقط... منو نکش.

- خوف نکن آقا... نمی‌کشمت... فقط چشاتو درمیارم می‌بَرم.

دوباره پرسیدم:

- چشمای منو واسه‌یِ چی می‌خوای آخه؟

- دوست‌دخترم هوس کرده... یه دسته چشِ آبی دلش میخواد... ولی این اطراف چشمِ آبی کمیابه.

 

- چشمای من که به دردت نمیخوره... چشم من قهوه‌اییه... آبی نیست که.

- سعی نکن سرم گول بمالی آقا... من که خوب میدونم چشات آبیه.

- یه انسان رو بی چشم و کور نکن برادر... عوضش یه چیز دیگه بهت میدم.

پرخاش‌کنان گفت:

- ادای قدیسا رو درنیار برام... برگرد ببینم.

به سمت او برگشتم. کوچک‌اندام بود و کم‌بُنیه. کلاه حصیریش نصف صورتش را پوشانده بود. قمه‌یِ تیغه‌پَهنی را که کشاورزانِ بومی برای قطع بوته‌ها از آن استفاده می‌کنند در دست راست گرفته بود که لبه‌اش زیر مهتاب می‌درخشید.

- ببینم صورتتو!

کبریت زدم و نزدیک صورتم نگه داشتم. نورِ ناگهانِ چوب کبریت باعث شد چشمهایم را هَم‌بکشم و پلکهایم را جمع کنم. با دستش سفت و سخت دو پلکم را از هم بازکرد. نمی‌توانست خوب ببیند. همانطور که روی پنجه‌یِ پاهایش ایستاده بود، به چشمهایم زُل زده‌بود و مُصرّانه می‌کاویدشان. شعلۀ به انتهارسیده انگشتهایم را سوزاند، انداختمش زمین. چند ثانیه به سکوت گذشت.

- راضی شدی؟ آبی نیست.

جواب داد:

- خیلی تیز و زبلی... نه؟! الان معلوم میشه... یکی دیگه روشن کن.

کبریت دیگری کشیدم و نزدیک چشمهایم گرفتم. آستینم را محکم گرفت و با تحکم گفت:

- زانو بزن.

زانو زدم. چنگ انداخت میان موهایم و با مُشتی مو در دستش سرم را به سمت عقب کشید و همزمان، با همان دست قمه‌اش را هم نگه داشته بود. رویم خم شد، کنجکاو بود و عصبی، در همین‌حال قمه به آرامی فرود آمد طوری که پلکم را خراشید. چشمهایم را بستم. آمرانه گفت:

- نبندشون.

چشمهایم را باز کردم. شعلۀ کبریت مژه‌هایم را کِز داد. ناگهان رهایم کرد که بروم.

- درسته... آبی نیست... بزن به چاک.

خودش هم غیبش زد. سر را میان دو دست گرفته، به دیوار تکیه دادم. خودم را جمع و جور کردم. تِلوخوران و اُفتان و خیزان، راه افتادم، یکبار هم زمین خوردم ولی برخاستم و یک‌ساعت در آن شهر کوچکِ دورافتاده دویدم. هنگامی که به میدانگاه شهر رسیدم، مسافرخانه‌چی را دیدم که هنوز دمِ در نشسته بود؛ بدون گفتن کلامی، رفتم داخل. روز بعد شهر را ترک کردم. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دسته گل آبی رنگ» (شاعر مکزیکی برندۀ نوبل ادبیات سال ۱۹۹۰) نویسنده «اکتاویو پاز»؛ مترجم «سیاوش ملکی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692