داستان «گورکن» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

در واقع او مردی شیک پوش بود. باآن طرز گرفتن قاشق چایخوری، روی هم انداختن پاهایش، تکان خوردن مژه های بلندش. صورتش چروکیده اما زیبا بود. لباس کهنه، اما تمیز می پوشید. وقتی از قبرستان بیرون می رفت، در پمپ بنزین دست وصورتش را می شست،

موهایش را با گلاب شانه می کرد، از لباس هایی که در دیگ می جوشاند، چیزی مناسب فصل انتخاب می کرد و بعد از اینکه با دست چروک هایش را اتو می کرد، روی شانه اش می انداخت.

به خاطر کندن و پرکردن چاله ها و حمل مرده و قوطی های آب، بازوهای نحیف او مانند فولاد عضلانی و قوی بودند. اما تقریباً تمام شلوارها و تی شرت های بزرگ سال مردانه، برای اندام نحیف او خیلی گشاد بود. هرگز لباس بچه گانه نمی پوشید. لباس بچه ها را در دیگ می جوشاند و آویزان و خشک می کرد بعد در پتوی مرده ای می پیچید و دم در خانه حمایت از کودکان می گذاشت. او فقط با مرده ها و سگ ها صحبت می کرد. با مردم بیشتر  با اشاره صحبت می کرد. انگشت اشاره اش را در هوا می چرخاند و از قهوه خانه چای می خواست. انگشتانش را مثل بقچه به دهان می برد و از بقالی نان می خواست. اگر کسی اذیتش کرده و سروصدا می کرد انگشتش را روی لبانش برده وبا گفتن هیس دعوت به سکوتش می‌کرد. پس از دفن مردگان، دست هایش  را به سوی آسمان باز می کرد و برایشان طلب رحمت می کرد.مردم او را دوست نداشتند. برخی با کینه به این مرد نگاه می کردند، برخی با ترس، به مردی که عزیزان فوت کرده شان را در قبرستان دفن می کرد. زن ها با دیدن او در خیابان شروع به زمزمه دعا می کردند. وقتی وارد قهوه خانه می شد، مردانی که ورق بازی  می کردند می گفتند :«توبه استغفرالله، این بدشگون از کجا پیداش شد!».پشت دورترین میز گوشه ای می نشست. سرش را همیشه به جلو خم می کرد. چایش را با احتیاط هم می زد، بدون اینکه قاشق را به لیوان بزند. درست همانطور که مراقب بود بیلش به تخته هایی که روی قبر گذاشته بود برخورد نکند.در آن وقت سگش چومار پشت در قهوه خانه به انتظارش می نشست. طوری که حتی اگر گربه می آمد و چنگ می زد، باز هم از جایش جنب نمی خورد.دسته قاشق چای خوری را به نعلبکی، رو به صندلی خالی تکیه می داد. پیر ریش سفیدی شبی در خواب  گفته بود: «دسته به سمت  هرکسی اشاره ‌کند، نوبت اوست». از آن شب، موقع کندن قبر دسته بیلی را که با آن حفر کرده بود،حتما" به سمتی که کسی نبود، می چرخاند.مردگان را دوست داشت. آنها ساکت، بی استرس  و متواضع بودند. آن ها را شبیه خودش می دانست. اما نمی خواست هیچ کس بمیرد. نه به این دلیل که برای دفن کردن  تنبلی کند، بلکه به این دلیل که می دانست مردم نمی خواهند بمیرند.

فقط بچه های خوابگاه حمایت از کودکان  از دیدنش خوشحال می شدند.  پس از گذاشتن بسته پتویی  درب مدرسه، آن ها با حرارت به این مرد عجیب و غریب که با لبخندی چروک برای پنجره خوابگاه دست تکان می‌داد، پاسخ می دادند. چومار هم کنارش می ایستاد و دمش را تکان می داد.

بچه‌ها نمی‌دانستند که لباس‌ بچه های مرده در بسته وجود دارد. اما آن ها می دانستند که او مرد خوبی است. بچه‌ها و سگ‌ها  فوراً می فهمند که چه کسی خوب است. مثلا" همین چومارهیچ وقت  شب اول قبر مرده خوب، مزارش را ترک نمی کرد.یک روز بارانی پاییزی، بعد از نماز عصر، سرایداری از یتیم خانه جسد کودکی را در صندوق عقب ماشینش که در پتو پیچیده بود، به قبرستان آورد. به محض اینکه تابوت را تحویل داد، منتظر نماند  آن را بشویند یا دفن کنند. پا روی گاز گذاشت و رفت.همه کارها را با چومار انجام داده بودند. چومار انتهای کفن را با دندان گرفته بود و به کندن و پر کردن قبر با پنجه هایش کمک کرده بود.او بسیاری از مردم را با خاک پوشانده بود و فریادها، شورش ها، ناله ها و التماس های زیادی شنیده بود. دلش هم مثل بازوانش از سال ها پیش سفت و سخت شده بود. اما این بار مخالفتی ناآشنا در درونش احساس کرد. حاشا، این مرگ، برایش  گویی به امر خدا نبود.نسبت به مردگان بی تفاوت بود. مهم نیست چند ساله باشند. آن ها را دوست داشت. با آن ها صحبت  می کرد. مرده ها همیشه سرسنگین و متین می شدند. آن ها عاشق گوش دادن بودند. آن ها مطمئناً در سکوت به سؤالات پاسخ می دادند.ولی با جسد این کودک نمی توانست صحبت کند. تدفین را تمام کرده بود و داشت خاک های پراکنده اطراف را روی مزار جمع  می کرد. تصویر گونه های بی لک کودک از جلو چشمش نمی رفت  همچنین فرورفتگی زیر چشمان و پوست لطیفی را که هنوز کامل خون از دست نداده بود.می پرسید:«خوبی؟» اما هیچ پاسخی دریافت نمی کرد. با این حال، مطمئناً خوب بود. چومار قبلاً روی مزار او دراز کشیده بود. این بچه، نیمه فرشته است.  البته که باید خوب می بود.قلبش  داشت می گرفت. می خواست هر چه زودتر کارش را تمام کند و به قهوه خانه برود. هوا زود تاریک شده بود. باد شدیدی می‌وزید، باران می‌بارید. سروها روی او خم می شدند.بیل را رها کرد. هر بار که این حرکت را  قبلا" انجام می داد، دسته بیل را به مرده در قبر جدید نشان  می داد. همانطور که پیر ریش سفید گفته بود. این بار اتفاق عجیبی افتاد؛ وقتی بیل مستقیماً به پایین افتاد، در گرگ و میش به سنگ، زمین یا مانع دیگری برخورد کرد و دسته چرخید و به قبر دیگری اشاره کرد.ناآرامی درونش بیشتر شد.  به چومار گفت:«بلند شو برویم قهوه بخوریم.» چومار که از بدو تولد حرفش را زیر پا نگذاشته بود، آرامشش را نشکست. با عذرخواهی نگاه کرد. صدای ناله‌ای رقت‌انگیز در آورد و جای خود را روی زمین مرطوب محکم کرد.مرد چیزهای کمی می دانست. اما او  کمابیش آنها را می دانست. با این حال، آن شب، به نظر می رسید همه چیزهایی را که می دانست فراموش کرده است.  تلوتلو خورد و سعی کرد راهش را در میان سنگ قبرها پیدا کند. باد شدیدتر شد. نمی توانست چشمانش را باز کند و بدن نجیفش را جلو ببرد.

چند قدمی به عقب برگشت. به طور تصادفی روی قبری پا گذاشت. تنه درخت سرو کنارش را بغل کرد. برگ‌های زرد و علف‌ها در هوا پرواز می‌کردند، طوفان رفته رفته  شدت  می گرفت. چومار شروع کرد به پارس کردن. او جایش را ترک نمی کرد و شدت پارس کردنش با طوفان بیشتر می شد.

سرش را به سمت چومار چرخاند و فریاد زد:« میام پسرم.» باد آن قدر شدید بود که وقتی تنه درخت را رها کرد، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. کمی عقب رفت. چمار با اصرار بیشتری پارس کرد و به او گفت عجله کن، اما نتوانست بلند شود و مسافت ده متری را طی کند.

سرانجام چوماراز  کنار قبر خارج شد و به کمک آمد. گورکن چمباتمه زد و او را  گرفت و با هم شروع کردند به آرامی به سمتی که چومار از آن آمده بود حرکت کرده و از میان طوفان عبور کردند.چومار کنار قبری که تازه پوشانده بودند ایستاد. این بار به زمین تازه پوشیده شده اشاره کرد، نه پارس، بلکه صحبت کرد. با پاهای عقبش شروع به حفاری کرد. گورکن با دقت به چومار نگاه کرد.

پرسید: « زنده ست؟»

چومار سرش را تکان داد. شروع به کندن زمین کردند. یکی با دست و دیگری با پاهایش. با تمام وجودشان. تلاش کردند، طوری که تاکنون  آن گونه تلاشی را به یاد نداشتند.  بیل بعداً به ذهن گورکن آمد. چومار با پاهای عقب و او با بیل ادامه دادند.

خیلی زود به تخته ها رسیدند. آخر کاری، کمی بیشتر مراقب بودند تا خاک پایین نریزد. سپس یکی از تخته ها حرکت کرد.  در واقع  تخته آهسته  کمی بلند شد، سپس تخته کنار آن.  بعد از بین تخته ها یک جفت چشم در فضای تاریک ظاهر شد. دو جرقه کوچک؛ مثل ستارگانی که به طور نامشخص در تاریکی می درخشند.

طوفان کمی کاهش یافت. چومار دور قبر  چرخید و با شادی آواز  خواند. گورکن در گودال بود. کودک در کفن را در آغوش گرفته  بود و هر دو  به شدت گریه می کردند.

او در واقع یک مرد مهربان و لطیف بود. هیچکس جز بچه ها و سگ ها از این موضوع خبر نداشت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گورکن» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692