پای تپه مردابی بود پوشیده از گُلهای «آکالیفا». درخت گردویی که در نوک تپه روییده بود، برگهای خشکش را دستِ شوخِ باد به خِشخش انداختهبود.
مقصدِ زن پشت درخت بود: آنجایی که گیاهانی بلند داشت که همانند بوریایی درهم پیچیدهبودند. در خانهباغ، دری به هم میخورد و جلویِ درِ خانه سگی پارس میکرد. مدت زمان مدیدی صدای دیگری نمیآمد تا اینکه دلیجانی از راه رسید: جادهیِ یخزده، سبب میشد که تکانتکان بخورد و تالاپ و تولوپ صدا بدهد. زمین، این صداها را به صورتی ضعیف به جایی میرساند که زن بر بسترِ علفهایش دراز کشیده بود و انگشتهایش را روی بدنش بازی میداد. رایحهای خوش از او برخاست و پخش شد. زمانی دراز گذشت تا دلیجان از آنجا عبور کند.
سکوت را صدای دیگری شکست. مرد جوانی از مزرعهیِ همسایه بیرون آمد و مخفیانه و با احتیاط عرضِ مزرعه را پشت سر گذاشت و از روی پرچینی پرید، از تپه بالا آمد اما برایِ مدت زمانی ندید که زن همان نزدیکیها و زیرِ پایش دراز کشیده است.
مرد دستدرجیب ایستاده و خانه را برانداز میکرد؛ او همچون اسبی بر زمین یخزده پای میکوبید.
عطرِ خوشِ زن به درونِ هوش و حواسش خزید و بعد از آن متوجهِ حضور زن شد.
بیدرنگ کنار اندامِ آرمیدهیِ زن زانو زد؛ همهچیز با شبهای دیگر که پنهانی به تپه پناه میآوردند تفاوت داشت، دیگر روا نبود درنگ کنند، آن دو به قدر کافی گفتوگو کرده و انتظار کشیدهبودند؛ زن متفاوت و دیگرگون شدهبود.
مرد جوان جرئت پیدا کرد و بیپروا دستانش صورت، گردن، سینه و سُرینِ زن را لمسکرد. اندام زن سختی و ثُباتی شگفت به خود گرفته بود که تازگی داشت. هنگامی که مرد لبهایش را بوسید، زن حرکتی نکرد و برای یک آن، مرد به وحشت افتاد، اما شهامتش را بازیافت و کنار زن دراز کشید.
مرد تمام عمرش در مزرعه گذشته و هکتارهکتار از زمینهای زراعیِ آمادهیِ کاشت را شخم زده و بذر پاشیده بود.
مرد با اعتمادی که به خودش داشت اعماقِ زن را شخم زد؛ او بذر پسری را در خاکِ گرم و بارورِ زمینی لرزان و جُمبان کاشت.
ــــــــــ . ـ . ـ . ـ . ـــــــــــ
زن بذرِ پسر را در درونش نگاهداشت و نگهداری کرد. در شبهای زمستان راهی را از پای تپهیِ کوچک میپیمود و از تپه بالا میآمد و میرفت به سمتِ طویلهای که آنجا گاوها را میدوشید. زن درشتاستخوان بود و پُرتوان.
پاهایش پابهپای پسری که در درونش تاب میخورد، در حرکت بود. پسرک، پایین و بالای تپهیِ کوچک را میآموخت؛ طفل، خود را با هماهنگیِ زمینها و دشتها همآهنگ میکرد؛ پسرک، ریتم پاهایِ روان و رونده را درک میکرد؛ طفل، ضربآهنگِ دستانی قوی را فرا میگرفت که بر پستان گاوها گرمِ دوشیدنِ آنها بود.
ــــــــــ . ـ . ـ . ـ . ــــــــــ
در آن نزدیکی، تکه زمین بیبار و بایری بود پُر از سنگ و کلوخ. شبی از شبهای گرمِ بهاران، زن که درست و حسابی شِکمش بالا آمده بود به آنجا رفت. سرِ سنگها از زمین بیرون زده بود، درست همانندِ سرِ بچههایی که در آن خاک دفن شده باشند.
زمین را مهتاب میشُست و میروفت و میرَفت نرمنرمک و با شیبی ملایم میریخت در جویبارهای که آرام، آوازی را زمزمه میکرد. چندتایی گوسفند میانِ تختهسنگها علفهایِ کمپُشت و تُنُک را به نیش میکشیدند.یکهزار نوزاد در آن خاک مدفون بودند و در تقلای بیرون آمدن از مدفَنِشان، آنها در تلاش بودند تا خود را به زن برسانند. جویبار، جیغزنان بر سنگها تاخت و شُست و روفتشان. زن، زمانی دراز در آنجا ماند؛ محزون و مغموم بر خود میلرزید و زمینگیر شدهبود.
سرانجام از روی تختهسنگی که نشیمنْجایش بود برخاست و به سمت خانهباغ روان شد. سرِ راهش که از کنار طویلهای ساکت عبور میکرد، تاریکی به هزار زبان بر سرش فریاد زد. زن در درون دلش تنها طفلکی داشت که او هم در تقلا بود و آرام نمیگرفت. وقتی به بسترش پناه برد، پسرک با پاشنههایش دیوارهیِ زندانش را زیر لگد گرفته بود. زن آرام دراز کشید و گوش تیز کرد؛ انگاری تکصدایی زیر و ضعیف از میانِ سکوتِ شب داشت به سویش میآمد...•