سه برادر سرخپوست که والدین خود را در اوّلین سالهای زندگی خویش از دست داده بودند، با همدیگر بسر میبردند. برادر بزرگتر به خوبی نمیتوانست از عهدۀ مخارج زندگی آنان برآید. او تمام وقتش را به شکار کردن حیوانات وحشی گوناگون میپرداخت و از این طریق به مخارج خانواده کمک میکرد.
او همچنین سعی میکرد تا مقداری جزئی از آنچه را فراهم میسازد، با صرفه جوئی برای روزهای سخت آینده در انبار ذخیره نماید. آنها با کاهش مخارج تلاش میکردند، تا زندگی خودشان را به هر طریقی بگذرانند و محتاج دیگران نباشند.
در نزدیکی آنها هیچ همسایهای زندگی نمیکرد، تا در مواقع ضروری به نحوی به کمکشان بشتابد و یا چیزی به آنها قرض بدهد زیرا پدرشان از سالهای بسیار قبل خودش را از بدنه قبیله و خویشاوندان جدا ساخته بود و یک زندگی منزوی و مجزا از سایرین میپرداخت.
پسربچّه ها هیچگاه ایده و نظری از اینکه کسی در همسایگی آنها زندگی نمیکند، ابراز نمیکردند. آنها حتی پدرشان را به خوبی نمیشناختند زیرا در زمانیکه او از دنیا میرفت، حتی پسر بزرگتر نیز آنقدر کم سن و سال بود، که اینک هیچ خاطرهای از او به یاد نداشت. آنها بدون آیندهای مشخص در یک زندگی دشوار سرگردان مانده بودند. هر سه آنها دارای قلبی مهربان بودند و
سعی داشتند، تا از هر شانسی که به آنها رو میکند، به نحو مطلوب بهره گیرند.
این زمان همگی آنها از قابلیتهایی در تعقیب و شکار حیوانات وحشی برخوردار شده بدند. برادر بزرگتر با ممارست زیاد بیشترین مهارتها را در شکار حیوانات جنگلی کسب نموده بود و از این طریق بخش عمدهای از مواد غذائی مورد نیاز خانواده را تأمین مینمود. بیشترین علاقۀ و محدوۀ عمل برادر بزرگتر متوجّه شکار: گاو میش وحشی (بوفالو)، گوزن شمالی (موس) و آهوهای بزرگ بود.
برادر بزرگتر کم کم تلاش بسیاری به عمل آورد، تا مهارتهای خویش را به برادران کوچکترش منتقل سازد و ریزه کاریهای شکار را به برادرانش بیاموزد. این موضوع پس از اندک زمانی باعث شد که هر کدام از سه برادر در شکار یکی از حیوانات وحشی جنگلی آنچنان ورزیده شوند و مهارت ویژهای بدست آورند، که مردمان قبایل مختلف سرخپوست که در آن حوالی ساکن بودند، هر یک از آنها را به نام شکارچی همان حیوان منتسب ساخته و میشناختند.
بعد از آنکه برادرها در شکارکردن مهارت کامل یافتند و قادر گشتند، که از خودشان مراقبت به عمل آورند آنگاه برادر بزرگتر که "ژاکان" نام داشت، پیشنهاد کرد، که به تنهائی آنجا را ترک نماید و برای جستجوی شانس و اقبال زندگی خویش به دیگر مناطق سرخپوست سفر کند. او اظهار امیدواری میکرد که بزودی بتواند امکانات و تموّل کافی را برای زندگی بهتر و ازدواج هر سه فراهم سازد. او با این قصد و نیّت با برادرانش خداحافظی کرد و با تقاضای آنها برای همراه شدن مخالفت ورزید.
دوّمین برادر که "جکیوز" نام داشت، با صدای بلند عدم رضایت خویش را با چنین برنامهای اظهار داشت. او گفت: شما چه هدفی را به تنهائی میخواهید دنبال نمائید؟ ما زمان درازی را در کنار همدیگر گذراندهایم و از همدیگر مراقبت نمودهایم لذا همچنان میتوانیم بدون کمک دیگران زندگی نمائیم.
پیشنهاد "جکیوز" که در قالب سخنانی شورانگیز بیان گردید، توسط هر سه برادر پذیرفته شد و آنها تصمیم گرفتند، تا همچنان مدت دیگری را با همدیگر سپری نمایند.
یک روز هر سه برادر تصمیم گرفتند، که هر کدام یک حیوان نر بالغ از انواعی را که در صید آنها مهارت دارند، شکار نمایند، تا بتوانند با پوست آنها برای خودشان تیردان (ترکش) تهیّه کنند.
اندک زمانی بعد که شکارها انجام پذیرفتند و تیردان ها فراهم شدند آنگاه برادران تیردان ها را بلادرنگ با تیرها پُر کردند زیرا عقیده داشتند که باید خودشان را همواره برای هر اتفاقی آماده و مهیّا نگه دارند.
بزودی هر سه برادر بر این توافق کردند، که طی یک شرط بندی برتری میزان مهارت خودشان را به رُخ همدیگر بکشند و نشان بدهند که تا چه حد قادرند، از عهده تأمین زندگی خانواده بر آیند. آنها همچنین قرار گذاشتند که به هیچ حیوان و یا پرنده دیگری بجز آنچه در مورد آن مهارت ویژه داشتند، تیر نیندازند.
با این قول و قرارها بود، که هر سه برادر به اتفاق از خانه خارج شدند ولیکن هر کدام بر اساس شناختی که از محیط و شکارگاههای اطراف داشتند، ناچاراً مسیرهای متفاوتی را برای شکارکردن برگزیدند.
"مایدوا" که جوانترین برادر بود، هنوز چندان از خانه دور نشده بود که با یک خرس بزرگ مواجه گردید. خرس طبق توافقی که بین برادرها وضع شده بود، جزو حیواناتی به شمار نمیآمد که "مایدوا" در شکار آنها مهارت داشت امّا او به هر حال به قول و قرارها پایبند نماد و خرس را تعقیب نمود، تا اینکه کاملاً به او نزدیک شد. "مایدوا" وقتی که در شرایط مناسبی قرار گرفت، بلافاصله تیری را از تیردان خارج نمود و پس از نشانه گیری به سمت خرس روانه ساخت. تیر زوزه کشان به خرس برخورد کرد و او را بر زمین انداخت. "مایدوا" بدین ترتیب برخلاف تعهد و قراری که با برادرانش بسته بود، عمل نمود.
"مایدوا" فوراً شروع به کندن پوست حیوانی که شکار کرده بود، نمود امّا ناگهان چیزی قرمز رنگ بر محیط اطراف او سایه انداخت.
"مایدوا" حیران و شگفت زده چشمانش را مالید. او فکر میکرد که شاید این موضوع یک خیال و تصوّر واهی و ذهنی باشد لذا چندین دفعۀ دیگر چشمانش را مالش داد، تا شاید اشتباه کرده باشد امّا مشاهده نمود که جسم قرمز رنگ همچنان در هوا وجود دارد و همه چیز در اطرافش را تحت تأثیر رنگ قرمز خویش قرار داده است.
این زمان همه چیز از جمله درختان اطراف، رودخانهای که در
همان نزدیکی جریان داشت و آهوئی که از کنار درختان جنگلی گریخت، همگی با همان ظرافت و شکوه طبیعی به رنگ قرمز درآمده بودند بنابراین "مایدوا" به تماشای این منظره اعجاب انگیز ایستاد و به فکر فرو رفت.
در این زمان صدائی عجیب از فاصله دور به گوشش رسید. صدا آنچنان بود که ابتدا به نظر میرسید که از جانب یک انسان باشد.
"مایدوا" مسیر صدا را دنبال نمود، تا اینکه به ساحل یک دریاچه رسید. او مشاهده کرد که در فاصلهای نسبتاً دور از ساحل، یک پرندۀ قویِ قرمز رنگ بر روی آب شناور است. اینک پَرهای با شکوهِ قو در زیر تابش نور خورشید به زیبائی میدرخشیدند.
زمانیکه قویِ زیبا گردن خویش را بالا گرفت آنگاه صدائی عجیب از گلوی او به گوش رسید.
"مایدوا" اندیشید که قو در تیررس وی قرار دارد لذا تیری را از تیردان خارج ساخت و در کمان قرار داد سپس زه کمان را با تمام قدرت تا نزدیکی گوش خویش کشید. او تیر را دقیقاً هدف گیری کرد سپس زه کمان را آزاد نمود.
تیر پس از رها شدن از کمان به سمت قویِ قرمز رفت امّا هیچ اثری نبخشید و پرندۀ زیبا همچنان متکبرانه بر سطح آب نشسته بود و صدای عجیبی همانند قبل از دهان او خارج میشد.
قوی زیبا ناگهان بالهایش را گشود و بازتابش نور خورشید از آنها محیط اطراف را کاملاً تحت تأثیر قرار داد. نور شدید قرمز رنگی که از بالهای قویِ قرمز بازتاب یافته بود، چشمهای "مایدوا" را خیره ساخت و او را گیج و متحیّر نمود.
"مایدوا" چندین دفعه دیگر نیز تیرهائی به طرف قویِ زیبا انداخت، تا اینکه نهایتاً تیردان وی از تیرهائی که به همراه آورده بود، کاملاً خالی گردید.
"مایدوا" شور و اشتیاق بسیار زیادی برای شکار و در اختیار گرفتن قویِ زیبا از خود نشان میداد ولیکن پرندۀ قرمز رنگ هیچگونه اقدامی برای بال گشودن و پرواز کردن از آنجا انجام نمیداد.
قوی زیبا مسیری دایرهای شکل را بر روی آب دریاچه شنا میکرد. او مرتباً گردن درازش را راست مینمود و آن را در حالت نوک زدن در آب دریاچه فرو میبرد و هیچ توجهی به تیرهای مهلکی که توسط جوان سرخپوست به طرفش پرتاب میشد، نداشت.
در این هنگام "مایدوا" با عجله به طرف خانه دوید و تمامی تیرهائی را که در آنجا ذخیره کرده بود، با خودش به کنار دریاچه آورد و بلافاصله شروع به انداختن آنها با کمان به سمت قویِ قرمز نمود.
"مایدوا" پس از آنکه تمامی تیرهایش را بدون هیچ نتیجهای بسوی قویِ قرمز رها نمود آنگاه کمانش را با ناامیدی به کناری انداخت و شگفت زده برجا ایستاد و با درماندگی بسیار به پرندۀ زیبا خیره ماند.
"مایدوا" همچنان در آنجا ایستاده بود امّا قلبش هر لحظه در اشتیاق داشتن آن قویِ زیبا و سحرآمیز به تپش بیشتری میپرداخت.
"مایدوا" گفتۀ پیشین برادر بزرگش را به یاد آورد، که در کیسه لوازم داروئی پدر متوفی آنان سه عدد تیر جادوئی وجود دارد. برادر بزرگش چیزی در اینباره به "مایدوا" نگفته بود، که پدرشان در بستر مرگ زمانیکه او به تنهائی در کنار پدر مانده بود، وصیت نموده بود که تیرها باید به پسر کوچکترش "مایدوا" برسد امّا برادران این موضوع را عمداً از "مایدوا" پنهان کرده بودند.
فکر استفاده از تیرهای جادوئی باعث قوّت قلب "مایدوا" شد لذا با تمام سرعت برای برداشتن آنها به سمت خانه دوید.
"مایدوا" تا آن موقع از باز کردن کیسه لوازم داروئی پدر ابا داشت امّا اینک وضعیت عاجلی پیش آمده بود و او باور داشت که دیگر درنگ جایز نیست لذا به سمت خانه دوید و تیرها را از داخل کیسه داروها برداشت ولیکن وقت نکرد که سایر وسایل را مجدداً به داخل کیسه داروئی برگرداند. او سایر وسایل درون کیسه را به این طرف و آن طرف اتاق پرت کرده بود زیرا میترسید که اگر در بازگشت به ساحل دریاچه تعجیل نورزد، ممکن است قویِ قرمز بال بگشاید و آنجا را ترک کند.
"مایدوا" در راه بازگشت به ساحل دریاچه همچنانکه از جنگل بیرون میآمد، بزرگترین دلخوشی اش این بود که هوا هنوز چون قبل گلگون مانده بود. او ساکت و آرام راه رفته را تا کنارۀ دریاچه طی نمود و با خوشحالی مشاهده کرد که قویِ قرمز و زیبا همچون قبل بر سطح آب شناور است.
"مایدوا" نخستین تیر جادوئی را با دستانی لرزان به سمت قوی قرمز نشانه گیری و پرتاب کرد ولیکن تیر یکی از بالهای قویِ قرمز را خراشید و سپس در آب افتاد.
دوّمین تیر دقیقتر از تیر اوّلی به هدف خورد بطوریکه چند تا از پرهای قرمز و درخشان قویِ زیبا را قطع کرد لذا پرندۀ زیبا سراسیمه به بال زدن پرداخت و بخشی از پرهایش همچون شرارههای آتش بر سطح آب پراکنده شدند.
"مایدوا" سوّمین تیر جادوئی را با دقت بیشتری نشانه گیری کرد و زه کمان را با تمام توان به سمت عقب کشید امّا شانس این دفعه با او یار بود بطوریکه تیر از میان گردن پرنده و درست اندکی بالاتر از سینهاش عبور کرد. "مایدوا" فریادی اینچنین از شادی بر آورد: من پرندۀ زیبا را شکار کردم. من پرندۀ زیبا را شکار کردم.
امّا بجای اینکه پرندۀ زیبا بر سطح آب بیفتد، با کمال تعجب مشاهده کرد که قویِ قرمز بالهایش را گشود و شروع به بال زدن نمود سپس به آرامی از سطح آب بلند شد و به شکلی باشکوه به طرف خورشید که در حال غروب کردن بود، پرواز نمود و بزودی از نظرها ناپدید گردید.
"مایدوا" که احتمال میداد، بزودی با برادرانش مواجه خواهد شد، توانست دو عدد از تیرهای جادوئی را از سطح آب دریاچه بیابد ولیکن تیر سوّم را نیافت زیرا توسط پرنده از آنجا برده شده بود.
او آنقدر دوید و به پیش رفت، تا اینکه با فرا رسیدن عصر کاملاً از نفس افتاد بنابراین به جستجوی محلی برای گذراندن شب در آنجا افتاد. |
"مایوا" هنوز امیدوار بود که پرندۀ تیر خورده را پیدا کند و مالک آن شود لذا با این افکار با عجله در پی او روان گردید.
"مایدوا" یکی از تیرهای جادوئی را در تیردان نهاد و دوّمی را در کمان گذاشت و آن را آماده نگهداشت. او با خود اندیشید: بهتر است اندکی تندتر بروم. من میتوانم قویِ تیر خورده را کمی جلوتر پیدا نمایم.
"مایدوا" به سرعت حرکت میکرد. او علفزارها و تپهها را با سرعت پشت سر میگذاشت و همچنان به طرف غرب پیش میرفت.
او آنقدر دوید و به پیش رفت، تا اینکه با فرا رسیدن عصر کاملاً از نفس افتاد بنابراین به جستجوی محلی برای گذراندن شب در آنجا افتاد.
او این زمان ناگهان صداهائی را از فاصله دور شنید. این صداها همچون برخورد امواج بر ساحل دریاچه بودند. "مایدوا" به طرف صدا رفت. او اندکی جلوتر با مردمانی روبرو شد، که برخی از آنها مشغول قطع درختان بودند و صدای تقلای آنها از میان جنگل به گوش میرسید.
"مایدوا" آنها را پشت سر گذاشت ولیکن زمانیکه از جنگل خارج شد، خورشید در لبۀ افق قرار داشت و کم کم در حال ناپدید شدن بود. او همچنان مصمّم بود که قویِ قرمز را تعقیب نماید و موفق به شکار آن گردد.
"مایدوا" همچنان به تعقیب پرندۀ زیبا ادامه داد، تا اینکه هوا کاملاً تاریک شد و امکان دیدن اطراف وجود نداشت بنابراین برای گذراندن شب در آنجا توقف نمود. او در جستجوی یافتن چیزهائی برای خوردن بر آمد زیرا آنقدر عجله کرده بود، که غذاهایش را در ساحل دریاچه جا گذاشته بود.
"مایدوا" از فاصلهای نسبتاً دور و بر روی یک تپه توانست خانههای یک دهکدۀ بزرگ سرخپوستی را مشاهده نماید بنابراین به سمت آنها به راه افتاد.
او بزودی صدای نگهبان دهکده را که از فراز یک بلندی مراقب اطراف بود، شنید. نگهبان به "مایدوا" که در حال نزدیک شدن به دهکده بود، با صدای بلند هشدار داد، تا بفهمد که او یک دوست و یا دشمن است لذا "مایدوا" نیز در پاسخ فریاد بر آورد: من یک رهگذر هستم. من یک رهگذر هستم.
پس از آن صدائی همانند آهان به گوش رسید، که یعنی حرفهای "مایدوا" را کاملاً شنیده است.
وقتی "مایدوا" جلوتر رفت، نگهبان دهکده خانۀ رئیس قبیله را به او نشان داد و با او گفت: آن خانه همان مکانی است که شما باید به آنجا مراجعه کنید.
نگهبان آنگاه "مایدوا" را ترک گفت و به محل نگهبانی خویش برگشت.
رئیس قبیله "مایدوا" را صدا زد: بیائید اینجا. بیائید اینجا.
رئیس قبیله آنگاه نقطهای از خانه را که دخترش نیز در آنجا نشسته بود، به "مایدوا" نشان داد و گفت: بروید و در آنجا بنشینید. آنجا مکانی است که برای نشستن شما در نظر گرفتهایم.
آنگاه افراد خانواده به دستور رئیس قبیله مقداری غذا برای رفع گرسنگی به "مایدوا" دادند، تا بتواند انرژی از دست داده را مجدداً باز یابد. آنها نسبت به "مایدوا" احساس بیگانگی مینمودند لذا پس از چند سؤال کوتاه به گفتگو با وی پایان دادند.
رئیس قبیله نیز هیچ سخن دیگری بر زبان نیاورد، مگر برای پاسخ دادن به سؤالی که "مایدوا" از او به عمل میآورد.
رئیس قبیله با فرا رسیدن شب به دخترش گفت: دخترم، کفشهای برادر خواندهات را به خوبی وارسی کنید، تا مبادا پارگی داشته باشند و اگر این چنین بودند، فوراً آنها را برایش مرمّت کنید و در بقچهاش بگذارید.
"مایدوا" از این پذیرائی گرم به شدّت تعجّب کرده بود بنابراین احساس میکرد که شاید به آنچه آرزویش بوده، نائل آمده است و میتواند به فوریّت با دختر رئیس قبیله ازدواج کند. او برای این منظورش هیچ توجهی به زیبائی دختر رئیس قبیله نداشت.
این زمان دخترک کفش "مایدوا" را از آنجا که گذاشته شده بود، بر داشت امّا "مایدوا" بسیار دلگیر شد، زمانی که میدید دخترک از دست زدن به کفشهای او نفرت دارد، پس هنگامی که به نزدیک دخترک رسید، بلافاصله کفشهایش را از دست دخترک قاپید و آنها را توسط بندهایشان به خودش آویزان کرد.
"مایدوا" آنگاه در گوشهای از اتاق دراز کشید و به فکر کردن دربارۀ قویِ قرمز پرداخت. او در تمام مدت به فکر آن پرندۀ زیبا بود، تا اینکه سپیدۀ صبح دمید و خورشید عالمتاب با طلوع خویش همه جا را روشن کرد. "مایدوا" زودتر از دیگران از جا برخاست و به جستجوی دختر رئیس قبیله پرداخت. "مایدوا" او را با کمی جستجو در بیرون از اتاق یافت و به گفتگو با او پرداخت امّا دخترک هیچ پاسخی به او نمیداد.
"مایدوا" به آرامی دست دختر رئیس قبیله را گرفت و او را متوقف نمود.
دختر گفت: شما از من چه میخواهید؟ او سپس صورت خود را به سمت دیگری چرخاند.
"مایدوا" گفت: به من بگوئید که قویِ قرمز چه زمانی از اینجا عبور کرده است؟ من در تعقیب آن هستم. از شما میخواهم که مسیر پرواز او را به من نشان بدهید.
دختر گفت: شما فکر میکنید که قادر به تصاحب آن هستید؟
"مایدوا" پاسخ داد: بله، یقین دارم.
دختر رئیس قبیله زیر لب گفت: احمق بیاره. او سپس درحالیکه از آنجا دور میشد، مسیری را که "مایدوا" میبایست دنبال نماید، به وی نشان داد.
این زمان مرد جوان با قدمهای آهسته و بدون شتاب مسیر حرکت قوی قرمز را دنبال نمود تا اینکه خورشید در آسمان بالا آمد و آنگاه او نیز مطابق عادت بر سرعت خویش افزود.
رئیس قبیله نیز هیچ سخن دیگری بر زبان نیاورد، مگر برای پاسخ دادن به سؤالی که "مایدوا" از او به عمل میآورد.
|
"مایدوا" تمام روز را به دویدن پرداخت امّا نتوانست حتی با رسیدن به افق نیز هیچ اثری از قویِ قرمز مشاهده نماید. او ناگهان تصوّر نمود، که یک نور قرمز خفیف را در نقطهای بسیار دور در مسیر غرب دیده است بنابراین به آن سمت که نشانۀ حضور یک قبیلۀ سرخپوست بود، متمایل گردید.
این زمان شب فرا رسیده بود و "مایدوا" از اینکه دهکدۀ بعدی را یافته است، بسیار خشنود گردید. او درست زمانیکه فاصلهاش را با دهکده کمتر کرد، با فریاد بلندی به هشدار بازدارندۀ نگهبان پاسخ گفت: من یک رهگذر هستم. من یک رهگذر هستم.
بزودی تعدادی از مردهای دهکده از خانههایشان خارج شدند و با تعجب به شخص غریبه نگریستند. آنها نظیر دفعۀ قبل گفتند که "مایدوا" باید به حضور رئیس قبیله برسد.
"مایدوا" به خانۀ رئیس قبیله وارد شد و از تمام جهات همچون شب قبل مورد پذیرائی قرار گرفت، بجز اینکه زن جوان بسیار زیباتر مینمود و با مهربانی بسیار به گفتگو و سرگرم کردن او میپرداخت.
خانواده رئیس قبیله به "مایدوا" اصرار میکردند که نزد آنها بماند و در دهکده سرخپوستی اقامت گزیند ولیکن فکر و ذهن مرد جوان تماماً معطوف هدفی بود که او را به این مسافرت کشانده بود. "مایدوا" قبل از اینکه سپیدۀ صبح بدمد، از زن جوان پرسید، که چه زمانی قویِ قرمز از آنجا عبور کرده است؟ او سپس از دخترک خواست تا مسیر عبور پرنده زیبا را به وی نشان بدهد.
زن جوان با انگشت به آسمان اشاره کرد و مسیری را که قویِ قرمز روز قبل در فاصله زمانی ظهر و غروب خورشید پرواز نموده بود، به "مایدوا" نشان داد.
"مایدوا" مجدداً آنجا را با قدمهای آهسته و آرام ترک نمود ولیکن زمانیکه خورشید از افق سر بر آورد و همه جا را با نور حیاتبخش خویش روشنائی بخشید آنگاه "مایدوا" نیز همچون تیری که از کمان خارج شده باشد، با حالت دویدن به تعقیب پرندۀ زیبا پرداخت. "مایدوا" فکر میکرد که با سرعت دادن به قدمهایش بر شانس او برای دسترسی به قوی قرمز افزوده خواهد شد.
"مایدوا" ضمن طی طریق در سراسر آن روز نیز نتوانست هیچ نشانهای از پرندۀ اسرار آمیز کسب کند لذا دست از دویدن برداشت و شیوۀ راهپیمائی با فراغ خاطر و تفریحانه را برگزید.
اندکی پس از آن هوا به تاریکی گرائید و "مایدوا" با دقت بیشتری به اطراف نگریست، تا پناهگاه و مأمن مناسبی برای گذراندن شب در آنجا بیابد. او کورسوئی را که از یک خانۀ کوچک به بیرون میتابید، مشاهده کرد بنابراین محتاطانه به سمت آن رفت. او زمانیکه به خانۀ کوچک رسید، نگاهی دزدانه از لای درب به داخل آن انداخت. او مردی تنها را در آنجا مشاهده نمود، که سرش را بسوی سینهاش پائین آورده بود و پشت خود را برای گرم شدن به طرف آتش اجاق گرفته بود.
"مایدوا" فکر میکرد که پیرمرد سرخپوست از حضور او در جلو درب خانهاش بی اطلاع است درحالیکه کاملاً در اشتباه بود زیرا پیرمرد بدون اینکه سرش را بلند کند و به طرف او بچرخاند، گفت: فرزندم، به اندرون خانه داخل شوید و در مقابلم بنشینید. به نظرم بهتر است لباسهای روئی خودتان را از تن درآورید و آنها را در مقابل آتش خشک نمائید. شما احتمالاً در اثر پیمودن راه طولانی بسیار خسته و فرسوده شدهاید. من هم سعی میکنم، که چیزی برای خوردن شما آماده نمایم. شما نیاز به خوردن غذاهای مقوّی دارید، تا توان از دست رفتۀ خودتان را باز یابید.
"مایدوا" دعوت مشفقانه پیرمرد را پذیرفت و وارد خانه شد.
پیرمرد نیز برای اینکه سر صحبت را با مرد جوان باز نماید، گفت: من اکنون دیگچهام را پُر از آب مینمایم و آن را در کنار آتش اجاق قرار میدهم. پیرمرد آنگاه یک دیگچه گِلی را از کنار زانویش برداشت، آن را تا نیمه پُر از آب نمود و سپس در مجاورت آتش اجاق قرار داد. او سپس یک دانه ذرت و یک دانه ذغال اخته را برداشت و در داخل دیگچه انداخت.
"مایدوا" بسیار گرسنه بود ولیکن زمانیکه با دقّت به امکانات بسیار محدود پیرمرد سرخپوست نظر افکند آنگاه شانس خود را برای برخورداری از یک شام دلنشین بسیار اندک دید.
پیرمرد به "مایدوا" وعده برخورداری از یک شام مقوّی و لذیذ را داده بود و به نظر میرسید که در گفتن حرفهایش بسیار هوشیار بوده است.
"مایدوا" در سکوت به پیرمرد نگریست. او هیچ تغییری در سیمای وی مشاهده نمیکرد. صورت پیرمرد سرخپوست آنچنان جدّی و مصمّم نشان میداد انگار بزودی یک مهمانی بزرگ را برگزار خواهد کرد.
دیگچه پیرمرد سریعاً به جوش آمد.
"مایدوا" ضمن طی طریق در سراسر آن روز نیز نتوانست هیچ نشانهای از پرندۀ اسرار آمیز کسب کند لذا دست از دویدن برداشت و شیوۀ راهپیمائی با فراغ خاطر و تفریحانه را برگزید. |
پیرمرد آنگاه با صدایی آرام گفت: اینک بهتر است، دیگچه را اندکی از آتش دور نمایم، تا غذایتان کمی خنک شود.
پیرمرد دیگچه را اندکی جابجا کرد و سپس به "مایدوا" گفت: فرزندم، از خودتان پذیرائی نمائید.
پیرمرد آنگاه بشقابی به دست "مایدوا" داد و ملاقهای گِلی را برای برداشتن غذا در داخل دیگچه گذاشت.
مرد جوان که از گرسنگی به فغان آمده بود، برای خودش از آنچه در داخل دیگچه بود، ریخت. او احساس شرمندگی میکرد، از اینکه چنین کاری را انجام میدهد ولیکن قبل از اینکه اقدام به صحبت کردن در اینباره بنماید، پیرمرد گفت: فرزندم، نگران نباشید. غذا بخورید و خودتان را سیر کنید.
پیرمرد پس از لحظاتی دوباره گفت: باز هم از مواد داخل دیگچه بردارید، تا بطور کامل سیر شوید.
"مایدوا" که تصوّر میکرد تمامی مواد داخل دیگچه را در بشقابش خالی کرده است، زمانیکه ملاقه چوبی را مجدداً در داخل دیگچه غوطه ور ساخت و دید که هنوز کاملاً لبالب است، بسیار حیرت کرد. از اینرو بار دیگر مقداری از محتویات موجود در آن را درون بشقابش خالی کرد.
"مایدوا" که بسیار احساس گرسنگی می گرد، چندین دفعه دیگر نیز از محتویات دیگچه برداشت و در کاسهاش ریخت و آنها را سر کشید، تا اینکه سرانجام کاملاً سیر شد.
پیرمرد بدون اینکه صدایش را بلند کند، اظهار داشت: اینک بهتر است دیگچه را به جای خودش در گوشۀ اتاق برگردانم. او سپس دیگچه را برداشت و طبق عادت در گوشۀ اتاق گذاشت. "مایدوا" مشاهده کرد که پیرمرد میخواهد چیزی به او بگوید لذا طوری نشست که نشان بدهد کاملاً آماده گوش دادن به حرفهای او است.
پیرمرد گفت: فرزندم، به حرفهایم توجّه نمائید. شما یقیناً به آنچه در صدد آن هستید، دست خواهید یافت. من به خودم اجازه دخالت در کارهایت را نمیدهم امّا به نظرم بهتر است کاری را که شروع کردهاید، ادامه بدهید و مأیوس و ناامید نشوید. شما فردا دوباره به خانه یک پیرمرد دیگر میرسید و او پس از دیدن شما همه چیز را برایتان خواهد گفت. او کارهائی را که باید در طی مسافرت انجام بدهید، برایتان کاملاً توضیح خواهد داد.
پیرمرد ادامه داد: قویِ قرمز اغلب از اینجا عبور میکند ولی کسانی که در تعقیب او هستند، هیچگاه به خانه برنمی گردند امّا شما باید در بر آوردن آمال و آرزوهای خویش راسخ و استوار باشید و خود را برای تمام اتفاقات ممکنه آماده سازید.
"مایدوا" در پاسخ گفت: نصایح شما را با دل و جان میپذیرم و به آنها عمل مینمایم.
آنگاه هر دو آنها سر بر بالین نهادند و به استراحت پرداختند.
پیرمرد صبح خیلی زود دیگچه جادوئی خود را برای آماده کردن صبحانه بکار گرفت، تا مهمانش قبل از ترک آنجا بتواند غذائی تناول نماید و گرسنه از آنجا نرود.
زمانیکه "مایدوا" پس از خوردن صبحانه آمادۀ ترک آنجا شد، پیرمرد برای موفقیتش دعا کرد و آخرین نصایح و سفارشات خویش را با او در میان گذاشت.
"مایدوا" احساس میکرد که اینک از نظر روحی در بالاترین حد خویش از زمان آغاز مسافرتش قرار دارد.
"مایدوا" شب بعد را مهمان پیرمرد بعدی شد. این پیرمرد نیز با خوشروئی او را پذیرفت و به خوبی از وی پذیرائی نمود. پیرمرد دوّم به چالاکی آتش فراهم کرد آنگاه دیگچه کوچک را در کنار آتش قرار داد، برایش یک شام مقوّی فراهم ساخت و دیگچه را پس از سیر شدن "مایدوا" به جای اوّلش باز گرداند.
پیرمرد در اوّلین فرصت به تشریح کارهائی پرداخت که "مایدوا" میبایست با فرا رسیدن صبح فردا با آنها مواجه میگردید.
"مایدوا" با قلبی پُر امید و با انگیزهای به مراتب بیشتر به ادامه مسیر پرداخت. او انتظار داشت که با فردی ملاقات نماید، که مسیر را به او نشان بدهد و بگوید که چطور میتواند به قوی قرمز دست یابد. "مایدوا" آن روز را تا غروب آفتاب به طی طریق پرداخت، تا عاقبت با فرا رسیدن غروب آفتاب به خانه پیرمرد سوّم رسید. "مایدوا" قبل از اینکه خود را به درب خانه پیرمرد سوّم برساند، صدای پیرمرد بلند شد: فرزندم، به خانهام داخل شوید و در اینجا خستگی سفر را از تن خویش به در نمائید.
"مایدوا" بدون معطلی به داخل خانۀ پیرمرد سوّم رفت. او احساس میکرد که انگار در خانه خودش بسر میبرد.
پیرمرد سرخپوست چیزهائی را برای خوردن "مایدوا" آماده نموده بود ولیکن مجدداً همچون پیرمردهای قبلی اقدام به پُر کردن دیگچه و قرار دادن آن در کنار آتش اجاق نمود و آنگاه دیگچه را در اختیار "مایدوا" گذاشت، تا از محتویات آن استفاده نماید و خودش را سیر کند.
تمامی رفتارهای پیرمرد سوّم مشابه برادران قبلی وی بودند بجز اینکه دیگچهاش با موارد قبلی اندکی تفاوت داشت.
پیرمرد ادامه داد: قویِ قرمز اغلب از اینجا عبور میکند ولی کسانی که در تعقیب او هستند، هیچگاه به خانه برنمی گردند امّا شما باید در بر آوردن آمال و آرزوهای خویش راسخ و استوار باشید و خود را برای تمام اتفاقات ممکنه آماده سازید.
|
پیرمرد منتظر ماند تا "مایدوا" شام خود را صرف نماید و کاملاً سیر گردد. او آنگاه این چنین به راهنمائی و نصیحت "مایدوا" پرداخت: مرد جوان، هدفی که برای خودت برگزیدهاید، بسیار سخت و دشوار میباشد لذا نیازمند سعی و تلاش بسیار بیشتری است. به یاد داشته باشید که اشخاص زیادی به دنبال همین هدف شما رفتهاند امّا تاکنون هیچکدام برنگشتهاند بنابراین شما باید بسیار محتاط و هوشیار باشید و عقلانیت بیشتری به خرج دهید.
پیرمرد سپس ادامه داد: شما اگر از یک روحیه قوی و با جرأت برخوردار باشید، یقیناً به موفقیّت خواهید رسید. قویِ قرمزی که شما به دنبال او هستند، در حقیقت دختر یکی از جادوگران بسیار ماهر و مقتدر این زمانه است. جادوگر مزبور بوفور از هر چیزی برخوردار میباشد امّا فقط این بچّه اش از ارزشی بیش از تیرهای مقدّس شما برخوردار است. جادوگر در سالهای پیشین از این کلاهی از صدف بزرگ سرخ رنگ آنچنان که در بین سرخپوستان مرسوم است، بر سر میگذاشت. او آن را محکم به فرق سرش متصل ساخته بود امّا سرخپوستان جسوری از اقوام دیگر که از راه بسیار دوری آمده بودند، به پدر قویِ قرمز گفتند که دختر رئیس قبیله آنها شدیداً بیمار گردیده و در لب گور است و آرزو دارد تا کلاه صدفی او را بر سر گذارد. دختر رئیس قبیله آنها اعتقاد دارد که بر سر گذاشتن این کلاه میتواند او را از بیماری لاعلاج نجات بخشد و از مرگ محتوم برهاند.
پدر قویِ قرمز گفت: ایکاش من میتوانستم دختر رئیس قبیلۀ شما را ملاقات نمایم زیرا من فکر میکنم که از توانائی بهبودی او برخوردار میباشم.
به هر حال پدر قویِ قرمز موافقت کرد که کلاه خویش را به دختر رئیس قبیله آنها بدهد تا به بهبودی وی کمک نماید و او را از مرگ حتمی رهائی بخشد لذا کلاه صدفیاش را از سر برداشت و آن را به دست فرستادگان رئیس قبیله داد امّا در این زمان سرش کاملاً لخت و خونین گردید. اینک سالها از آن زمان میگذرد ولیکن سر پدر قویِ قرمز هنوز التیام نیافته است و او بدین واسطه بسیار بیمار و ناتوان شده است بطوریکه با مشقت میتواند از پس انجام کوچکترین کارهای نیاز روزانهاش برآید.
پیرمرد در ادامه گفت: تاکنون مردان دلاور بسیار زیادی برای درمان ناخوشی پدر قویِ قرمز به اینجا آمدهاند امّا تمامی تلاشهای آنان تاکنون بی فائده و بی ثمر بودهاند لذا تمامی آنهائی که تا این زمان برای یافتن راه چاره و درمان مشکل جادوگر یعنی پدر قویِ قرمز به اینجا آمده بودند، اینک سرگردانند. آنها دهکده به دهکده میروند و در جستجوی رئیس قبیلهای هستند که مسبب این درد و رنج جادوگر برای درمان بیماری دختر خویش بوده است.
پیرمرد ادامه داد: از آن جائیکه که جادوگر تاکنون نتوانسته است از قدرت جادوئی خویش برای درمان زخم سرش سود جوید لذا قصد دارد تا دختر جوان و زیبای خویش را قربانی کسب مجدّد سلامتیاش گرداند. باید بدانید که قویِ قرمز دلباختگان بسیاری در بین مردان جوان و دلاوری نظیر شما دارد لذا جادوگر تصمیم گرفت تا از آنها بخواهد که پوست سرش را به هر طریقی پیدا نموده و برایش برگردانند و کسی که در این امر موفق شود، به وصال دخترش کامیاب خواهد گردید. بنابراین باید درک کنید که دستیابی به قویِ قرمز همان جایزۀ موفقیّت در این مأموریت ویژه و بسیار خطرناک است.
پیرمرد افزود: بدین ترتیب شما باید صبح فردا عازم گردید ولیکن نزدیکیهای غروب میتوانید خودتان را به خانه جادوگر بیمار و غمگین برسانید. شما باید بدانید که از طریق دنبال کردن ناله هائی که آنها را از راه دور برفراز چمنزارهائی که در مسیرتان میشنوید، راهتان را به سمت خانۀ جادوگر دنبال نمائید.
پیرمرد دنباله حرفهایش را چنین پی گرفت: او از شما پرسش خواهد کرد امّا شما هیچکس بجز خودتان را نمیبینید و جادوگر از قدرت دیدگان شما پنهان است. او سؤالهای زیادی از شما خواهد کرد امّا چون صاحب صدا را نمیبینید انگار که در خواب و رؤیا هستید. او روح شما را به بازی میگیرد و باعث آزار روح و روان شما خواهد شد. اگر او از پاسخهای شما راضی و خشنود گردد آنگاه شما را ترغیب میکند، تا پوست فرق سر او را شفا بدهید. البته او مسیر و روشی را که باید انتخاب نمائید، تا به موفقیت دست یابید، به شما یاد خواهد داد و اگر شما فرزندم مستعد انجام این کار باشید آنچنانکه من چنین قدرتی را در شما سراغ دارم، با قلبی پاک و نیرومند به جلو بروید و از خودتان استقامت و پایداری به خرج بدهید. من اعتقاد دارم که شما در انجام این کار خطیر موفق خواهید شد.
"مایدوا" در پاسخ گفت: من نهایت سعی و تلاش خویش را خواهم نمود.
صبح فرا رسید و آنها صبحانه خودشان را با کمک دیگچه جادوئی صرف کردند و آنگاه دیگچه را مجدداً در گوشه اتاق قرار دادند.
اینک زمان خداحافظی فرا رسید و "مایدوا" مسافرت خویش را از سر گرفت. او تا غروب خورشید به طی طریق پرداخت، تا اینکه به چمنزاری وسیع و بی انتها رسید.
همانگونه که پیشبینی میشد، صدائی به گوش "مایدوا" رسید. صدا که به ناله و زاری شبیه بود، انگار از خانهای میآمد که در فاصله نسبتاً دوری از آنجا قرار داشت.
این زمان صدائی که مکان صاحبش قابل تشخیص نبود، "مایدوا" را از راه رفتن بازداشت. صدا با لحنی محکم و قاطع او را این چنین فرا میخواند: بیائید، بیائید.
غروب میتوانید خودتان را به خانه جادوگر بیمار و غمگین برسانید. شما باید بدانید که از طریق دنبال کردن ناله هائی که آنها را از راه دور برفراز چمنزارهائی که در مسیرتان میشنوید، راهتان را به سمت خانۀ جادوگر دنبال نمائید. |
"مایدوا" به سمت خانه رفت و پس از آنکه به آنجا رسید، با احتیاط وارد آن شد.
جادوگر نعرهای بلند از اعماق سینه بر آورد، که مو بر تن انسان راست میکرد.
"مایدوا" توجهش به جادوگر جلب شد و فرق سر او را مشاهده کرد، که کاملاً عریان و خونین بود.
جادوگر گفت: بنشینید، بنشینید. من اینک چیزهائی را برایتان آماده میسازم، تا بخورید.
او آنگاه با لحنی غمگین و ناامید گفت: آیا بیچارگیام را مشاهده میکنید؟ من مجبور شدهام، تا تمامی احتیاجات و امورات شخصیام را به تنهائی انجام بدهم. من هیچ خدمتکاری بجز آن دیگچه کوچک و فقیرانهای که در گوشه اتاق میبینید، ندارم. آن دیگچه تنها وسیلهای است، که غذای مرا تأمین میکند ولیکن نمیدانم که آیا شما هم از آن رضایت خواهید داشت یا نه؟
دیگچه از گوشۀ اتاق شروع به سخن گفتن نمود: سرورم، یک لحظه صبر کنید. شما همواره خودتان مرا مجبور میسازید، تا سریعاً هر آنچه را میخواهید، برایتان انجام بدهم و احتیاجات شما را به فوریت فراهم سازم.
جادوگر متواضعانه در تمجید دیگچه گفت: شکیبا باشید. من از شما کمال رضایت را دارم.
دیگچه بعد از یک تأخیر قابل ملاحظه از گوشه اتاق که در آنجا قرار داشت و از همانجا صحبت میکرد، بیرون آمد و خود را به مقابل جادوگر رساند و پرسید: سرورم، اینک چه دستوری می فرمائید؟
جادوگر پاسخ داد: مقداری ذرت، اگر برایتان مقدور است.
دیگچه بلافاصله و با صلابت جواب داد: خیر، ما اینک فقط اندکی ذغال اخته در بساط داریم.
جادوگر گفت: بسیار خوب، هر طور که خودتان صلاح می دانید.
جادوگر زمانی که فکر میکرد، موقع مناسب فرا رسیده است آنگاه از "مایدوا" دعوت نمود، تا به او در خوردن غذا ملحق گردد.
دیگچه فوراً مداخله کرد: یک لحظه دست نگهدارید و اندکی به من مهلت بدهید.
این لحظه "مایدوا" که ملاقه را در داخل دیگچه فرو کرده بود، با یک تأخیر کوتاه متوقف ماند.
دیگچه خود را تکان داد و درحالیکه با صدای بلند شروع به جوشیدن کرده بود، گفت: من هم اکنون آماده هستم.
"مایدوا" اقدام به برداشتن و خوردن مواد داخل دیگچه نمود و بزودی گرسنگی خویش را مرتفع ساخت.
جادوگر از دیگچه پرسید: آیا خود را عقب کشیدهاید؟ من هنوز برنامه دیگری دارم.
دیگچه گفت: نه، من همچنان اینجا ماندهام و کاملاً گوش به فرمان شما هستم، تا نیازهای مرد جوان را بر آورده سازم.
جادوگر با لبخندی پاسخ گفت: بسیار خوب، بسیار خوب.
جادوگر آنگاه به "مایدوا" گفت: میبینید که به چه بیچارگی دچار شدهام؟ من مجبورم که در کارهایم با دیگچه مشورت نمایم و یا اینکه بدون هیچ غذائی در شبانه روز کاملاً تنها بمانم و هیچکس را برای هم صحبتی نداشته باشم.
قویِ قرمز در تمام این مدت در داخل خانه و در پشت یکی از پردهها پنهان شده بود و به صحبتهای "مایدوا"، دیگچه جادوئی و پدر جادوگرش گوش میداد.
این لحظه صدای خش خشی از پشت پرده برخاست. این صدا به گوش "مایدوا" هم رسید و باعث شد تا روح و جسمش به لرزه در آیند و بر طپش قلبش به شدت افزوده گردد.
"مایدوا" همچنان که به برداشتن غذا از داخل دیگچه میپرداخت، مچ بندها و کفشهای خود را از خودش جدا نمود و به کناری نهاد.
جادوگر پیر شروع به گفتن این موضوع نمود که چگونه پوست سر خودش را از دست داده است. او از اینکه چنان درد و رنجی را متحمل میگردد، مرتباً به مسبّبان زخم سرش دشنام میداد. او آرزو میکرد، که پوست سر و سلامتی خویش را دوباره بازیابد، تا مجدداً بتواند همانند قبل از قدرت جادوئی خود برخوردار شود. جادوگر میدانست که تاکنون تمامی کوششهایش برای نیل به سلامتی بی نتیجه مانده و مقدار زیادی از انرژی و امکانات خویش را در این رابطه صرف نموده است.
جادوگر که از سخن گفتن بازمانده بود، در این موقع ناگهان از درد نعرهای بر آورد و سپس گفت: آه، آنها عجب رفتار شرم آوری با من داشتهاند!
"مایدوا" با صبر و شکیبائی مثال زدنی به هر آنچه جادوگر پیر میگفت، گوش فرا میداد.
جادوگر سخنان خویش را پی گرفت و از "مایدوا" پرسید که تاکنون چه رؤیاهائی داشته است؟ و اینکه معمولاً چه چیزهائی را در خوابهایش میبیند؟
در این زمان صورت جادوگر منقبض و بر افروخته شد که نشان از عذابهای روحی و جسمی شدید وی میداد.
"مایدوا" آنگاه یکی از خوابهایش را برای جادوگر باز گفت.
جادوگر نعرهای کشید و گفت: نه، این آن چیزی نیست که من انتظار داشتم.
"مایدوا" دو یا سه خواب دیگر خود را نیز برای جادوگر تعریف نمود.
جادوگر مرتباً گلایه میکرد و با ترشروئی نعره بر میآورد: نه، اینها خوابهایت نیستند.
دیگچه که در کنار آتش اجاق قرار داشت، خود را به وسط اتاق رساند، تا در معرض باد ملایمی قرار گیرد که از لای درب به داخل خانه میوزید. او آنگاه گفت: آه، بگذارید کمی خنک شوم.
دیگچه سپس رو به "مایدوا" ادامه داد: آیا شما خواب دیگری دارید، که اندکی متفاوت باشد؟
"مایدوا" گفت: بله.
او سپس خواب دیگری برای جادوگر تعریف نمود.
دیگچه گفت: این خواب خوب بود و ما را خشنود ساخت.
جادوگر هم در تأئید گفت: بله، خواب خوبی بود. من اطمینان دارم که شما میتوانید مرا به زندگی عادی برگردانید. این اصل موضوعی بود، که آرزوی گفتن آن را به شما داشتم. بنابراین از شما میخواهم که اگر نمیتوانید زخم بیچارگی مرا درمان نمائید، بهتر است سریعاً از اینجا بروید و مرا با مشکلاتم تنها بگذارید.
"مایدوا" گفت: بله، من فردا به دنبال آنچه از من خواستهاید، خواهم رفت و پس فردا زمانیکه فریاد کا-کاک شاهین را بشنوید آنگاه از موفقیّت من آگاه خواهید شد. "مایدوا" ادامه داد: من از شما انتظار دارم که به محض شنیدن صدای کا-کاک شاهین بلافاصله سرتان را آماده نگهدارید و آن را به سمت بیرون خانه متمایل سازید، تا من به محض ورود بتوانم پوست کنده شده را بدون دفع وقت بر فرق سرتان بگذارم. جادوگر گفت: موافقم. من همان کاری را که گفتهاید، انجام خواهم داد.
"مایدوا" سپیده صبح روز بعد از خانه خارج شد، تا به وعدهاش به جادوگر عمل نماید.
عصر آن روز هنگامی که خورشید به سمت غرب متمایل میگشت، "مایدوا" فریاد گروه بزرگی از مردم را شنید. او در این زمان در وسط یک جنگل بود. همچنان که از صداها بر میآمد، او چندین مرد را مشاهده کرد امّا زمانیکه به طرف آنها رفت، بلافاصله بر تعدادشان افزوده گردید. آنها از سمت دشت سر بر میآوردند و انگار که برگ درختان فرو میریزند، مدام بر تعدادشان اضافه میشد. او در وسط دشت ستونی چوبی را مشاهده نمود، که چیزی در بالای آن در اهتزاز بود. آن چیز همان پوست برّاق سر جادوگر بود، که در آنجا آویخته بودند، تا سایر جادوگران را بترسانند و مردمان قبیله را منکوب سازند.
از هر سوی زمین و هوا صدای طبل جنگ میآمد. آنها در حال اجرای رقص جنگ بودند، تا خود را از نظر روحی به بالاترین حد آمادگی ارتقاء دهند.
"مایدوا" از این موضوع هراس داشت، که مبادا آنها بتوانند او را در آنجا ببیند و نسبت به کشتن وی اقدام نمایند بنابراین پیش دستی نمود و با کمک آموزشهایی که جادوگر به او داده بود، توانست خودش را به شکل یک مرغ مگس خوار در آورد و بلافاصله بسوی پوست سر جادوگر که بر فراز ستون چوبی در اهتزاز بود، پرواز کند.
"مایدوا" پس از آن اندکی از آنجا پرواز کرد و به سمت ستون پیشروی نمود امّا کسانی که در آنجا ایستاده بودند، صدای بال زدن سریع پرنده را شنیدند و به زمزمه با یکدیگر پرداختند لذا از همدیگر میپرسیدند، که چه کاری باید انجام بدهند.
"مایدوا" خود را به نزدیکی پوست سر در حال اهتزاز رساند امّا ترسید که او را در زمان باز کردن گرۀ آن ببینند و به او آسیب برسانند و در نتیجه نتواند مأموریت خویش را به انجام برساند.
"مایدوا" به ناچار بار دیگر از آموزههای جادوگر سود جُست و خود را به پَر سبکی تبدیل نمود، تا در هوا معلق بماند. او آنگاه با جریان هوا به آرامی به سمت پوست سر به حرکت در آمد.
"مایدوا" اندکی بعد خود را به پوست سر رساند و به آرامی توانست گره هائی را که توسط آنها محکم بسته شده بود، شل نماید و سپس از اهتزاز خارج سازد. او اینک سنگینی پوست سر را احساس مینمود زیرا وزن آن بیش از حدّی بود، که قاعدتاً میتوانست از عهدۀ حمل آن بر آید.
سرخپوستانی که در اطراف محل ربایش پوست سر آویزان شده بودند، از جریان هوا که باعث بالا رفتن پَر حامل پوست میشد، ناراضی مینمودند. آنها جملگی به پَر که آرام و آهسته در حال حرکت در هوا بود، مینگریستند و یک صدا فریاد بر میآوردند: پوست سر را از ما میربایند. پوست سر را از ما میربایند. "مایدوا" به آرامی پوست سر جادوگر را حمل میکرد. او فقط اندکی بالاتر از سَرهای آنها حرکت مینمود و همگی آنها به اتفاق وی را از روی زمین تعقیب مینمودند. یورش و همهمۀ مردم همانند ضربات کشندهای بود که بر ساحل دریاچه پس از طوفان وارد میشوند امّا بزودی باد موافق شدت گرفت و "مایدوا" را از تعقیب کنندگان دور ساخت.
"مایدوا" پس از آنکه از دست تعقیب کنندگان خلاصی یافت، بلافاصله از حالت پَر بودن به یک شاهین تیز پرواز تغییر شکل داد و سریعاً با نشان پیروزی خویش به پرواز بسوی خانۀ جادوگر پرداخت. او در این حالت مرتباً فریاد میزد: کا-کاک، کا-کاک.
پژواک صدای شاهین همچون صفیر رعد از تمامی منطقه عبور میکرد و دورتر و وسیعتر پخش میشد. در این اثناء جادوگر به یاد تذکرات "مایدوا" افتاد لذا سر زخمی خویش را به سمت خارج خانه نگه داشت. او بزودی صدای فریاد کا-کاک، کا-کاک شاهین را از فاصلهای نه چندان دور میشنید.
"مایدوا" لحظاتی بعد بال زنان از دور پیدا شد. او پوست سر جادوگر پیر و زخمی را به همراه آورده بود، تا علاجی برای دردهای رنج آور و ناتوان کنندۀ وی باشد.
"مایدوا" پوست سر را با پروازی سریع به جادوگر رساند و آن را با قدرت بر فرق سر وی کوبید، تا به خوبی به سطح زخمی آن بچسبد.
"مایدوا" پس از انجام موفقیّت آمیز مأموریت خویش بلافاصله فرود آمد و به شکل اصلیاش برگشت. او آنگاه اولیّن فردی بود که قدم به داخل خانۀ جادوگر پیر گذاشت. او اینک خویش را در آن خانه آسوده خاطر و ایمن احساس میکرد.
جادوگر از اینکه پس از مدتها در چنین شرایطی قرار میگرفت، سراسیمه شده بود و سر از پا نمیشناخت.
"مایدوا" نیز میترسید که مبادا گذاشتن سریع پوست سر بر روی ملاج زخمی جادوگر موجب صدمه دیدگی وی شده باشد.
بزودی جادوگر با حرکات شوق انگیز دست و سایر اعضای بدن به اعلام رضایتمندی خویش از نتیجه کار "مایدوا" پرداخت و بدین ترتیب توانست از نگرانی "مایدوا" بکاهد.
اینک پوست سر جادوگرترمیم یافته و قدرت جادوئی وی نیز بازگشته بود بنابراین او در اندک زمانی از جا بلند شد و بر روی پاهای خویش ایستاد. "مایدوا" با دیدن جادوگر در چنین حالتی بسیار خوشحال شدزیرا اینک بجای پیرمردی پژمرده و دچار سوگ و غم میتوانست مردی سالم را ببیند، که پس از سالها میتواند با قدرت به اموراتش رسیدگی نماید و متکی به خود باشد. جادوگر پیر اینک به مردی بشّاش و شاداب تغییر یافته بود و مایع زلال زندگی مجدداً در رگهایش به جریان افتاده بود. او اینک میخواست از تمامی لحظات زندگی خویش به خوبی سود جوید زیرا اکنون ارزش سلامتی را بیش از هر زمانی درک میکرد.
جادوگر رو به "مایدوا" کرد و گفت: متشکرم، دوست من. قلب مهربان و شجاعت ذاتی بی نظیرت باعث شد، که به حالت پیشین خویش باز گردم. این امر اینگونه مقدّر شده بود، که شما آن را با موفقیّت به انجام برسانید.
جادوگر و "مایدوا" همدیگر را در آغوش گرفتند و از سلامتی همدیگر شاد شدند.
جادوگر از منجی خویش دعوت نمود، که چند روز آینده را در آنجا بماند و مهمان وی باشد.
"مایدوا" نیز دعوت جادوگر را با اشتیاق و خوشروئی پذیرفت.
جادوگر و "مایدوا" بزودی وابستگی شدیدی نسبت به همدیگر پیدا کردند. جادوگر اندکی از "مایدوا" دلگیر بود زیرا او در تمامی صحبتهایش حتی یکبار کلامی در مورد دخترش قویِ قرمز به میان نیاورده بود.
سرانجام پس از چند روز زمانی فرا رسید که "مایدوا" برای بازگشت به خانهاش آماده میشد. او هدایای زیادی از جمله: زیور آلات، پوست خز، لباس بلند و دیگر اشیاء با ارزش را از جادوگر و سایر افراد قبیلهاش دریافت نمود امّا قلبش همچنان در آتش دیدار قویِ قرمز میسوخت.
"مایدوا" شدیداً علاقمند بود، که چیزهائی در مورد قویِ قرمز بشنود. او میدانست که خوشبختی و آینده وی در گرو علاقمندی به قویِ قرمز است زیرا همین علاقۀ شدید به وی موجب چنان تعقیب طولانی و رنج آوری شده بود.
"مایدوا" احساساتش را پنهان میساخت و از ظاهر شدن در جاهایی که امکان مواجهه با قویِ قرمز میرفت، اجتناب میورزید زیرا مطمئن نبود که بتواند خودش را کنترل نماید و از بازگوئی عشق آتشینش به وی خودداری کند.
جادوگر چنین خموشی و بی توجهی را از "مایدوا" ملاحظه میکرد و بیشتر دلگیر میشد.
"مایدوا" کوله پشتی سفرش را اینک آماده ساخته و قصد خداحافظی کردن با جادوگر را داشت. او آنچنان که رسم اقوام سرخپوست بود، چپق خداحافظی را در آخرین دقایق حضورش در کنار جادوگر دود مینمود.
جادوگر که دیگر صبرش به پایان رسیده بود، اینگونه سخن راند: "مایدوا"، دوست من. شما به خوبی می دانید که چه چیزی موجب شکل گیری چنین مسافرت دور و درازی برایتان بوده است و چرا چنین مخاطرات و انتظار طولانی را با جان و دل پذیرفتهاید. شما همچنین به درستی ثابت نمودید، که چه دوست با ارزشی برایم هستید. شما به خوبی به قولتان پایبند ماندید و آن را به نحو احسن به سرانجام رساندید. بنابراین آزادگی و پشتکار شما نباید بدون اجر و پاداش مناسب بماند.
جادوگر پس از لحظهای ادامه داد: اگر شما با همین روحیه و غیرت عهده دار امور دیگری قرار گیرید، یقیناً همواره در انجام آنها موفق خواهید بود. تقدیر و سرنوشت من مرا وادار نمود که در همین جا ساکن گردم و به زندگی خویش ادامه بدهم. من بسیار احساس خوشحالی مینمودم اگر امکان آن را داشتم، تا با شما همراه گردم. به هر حال من تاکنون هدایای بسیار معمولی را به شما دادهام، که تمام آنها در طول زندگی شما احتیاج خواهند بود امّا مشاهده مینمایم که از صحبت در مورد موضوع اصلی مسافرت خویش یعنی دخترم قویِ قرمز اجتناب میورزید. من در اوج اضطرار و ناامیدی با خودم شرط بسته و قول دادهام، که هر کسی پوست سرم را پیدا نماید و آن را به من باز گرداند آنگاه دخترم قویِ قرمز را به عنوان جایزه به تملک او در آورم و هنوز بر قولم پایبندم و بر اجرای آن اصرار دارم.
جادوگر آنگاه با زبان خاصی که برای "مایدوا" قابل فهم نبود، با دخترش قویِ قرمز که در پشت پردۀ اتاق نشسته بود، به گفتگو پرداخت سپس بخشی از پرده را به کناری زد، تا "مایدوا" بتواند قویِ قرمز را ببیند.
براستی او زیباترین دختری بود، که "مایدوا" تا آن زمان دیده بود. دختر سرخپوست سیمائی ظریف و دلنشین داشت، انگار موجودی که از میان ابرهای گلگون آسمان گریخته و به آن خانۀ محقر پناه آورده است.
جادوگر به "مایدوا" گفت: او را با خودتان ببرید. او دختر عزیز دُردانه من است. از شما انتظار دارم که به خوبی با او رفتار نمائید. او یقیناً لایق و سزاوار شما است. بهتر است که هر آنچه خوبی در مورد من نمودهاید، بیش از آن را برای قویِ قرمز معمول دارید. قویِ قرمز آماده است، تا با شما بیاید و به خویشاوندان و دوستانتان بپیوندد، همواره در کنارتان بماند و یار و یاور همیشگی شما باشد. من هم بهترین آرزوهایم را برایتان درخواست مینمایم.
قویِ قرمز لبخندی محبت آمیز به "مایدوا" زد و بدین ترتیب به او سلام گفت و رضایتمندی خویش را از این وصلت اعلام نمود.
لحظاتی بعد "مایدوا" و قویِ قرمز دست در دست همدیگر از خانه جادوگر بیرون آمدند و راهی مسیر خانه خودشان گردیدند.
جادوگر با حسرت به آنها مینگریست و تا زمانیکه در انتهای چمنزار از دیدها ناپدید شدند، به مشایعت آنها ادامه داد.
"مایدوا" و قویِ قرمز به آهستگی و بدون عجله سفر میکردند. آنها سعی داشتند، تا از زیبائی های طبیعی مناطقی که از آنها عبور میکنند، نهایت لذت را ببرند زیرا هر کدام از آنها اخیراً از یک نوع درد و رنج خلاصی یافته بودند.
آنها پس از دو یا سه روز به خانهای رسیدند، که پیرمرد سوّم در آنجا زندگی میکرد، کسی که او را با دیگچه سخنگوی خویش سرگرم مینمود امّا با نهایت تعجب اثری از دیگچه در آنجا دیده نمیشد. پیرمرد با این وجود از آنها با مهربانی استقبال کرد و به "مایدوا" گفت: شما متوجّه شدید که استواری و پشتکارتان چگونه موجب موفقیّت خودتان گردید. این رویّه را برای تمام عمرتان ادامه بدهید تا همواره در کلیه امورات زندگی به پیروزی دست یابید.
با فرا رسیدن صبح فردا زمانیکه همگی بیدار شدند آنگاه پیرمرد بقچهای را از کنج خانه بیرون آورد و آن را به "مایدوا" هدیه کرد.
پیرمرد سرخپوست سپس این چنین گفت: فرزندم، من این بقچه را به شما میدهم و در آن هدیهای برایتان نهادهام. من آرزو میکنم که هر دو شما در زندگی خوشبخت و سعادتمند باشید و تا سالهای دراز در کنار همدیگر عمر کنید.
آنها آنگاه از همدیگر خداحافظی کردند و "مایدوا" و قویِ قرمز به راهشان ادامه دادند.
آندو بزودی به خانه پیرمرد دوّم رسیدند. پیرمرد دوّم نیز هدیهای به "مایدوا" سپرد و برایش بهترین آرزوها را درخواست نمود. "مایدوا" در آنجا نیز هیچ اثری از دیگچه شاد و چابک ندید درحالیکه آن را در ملاقات پیشین بسیار سرزنده مشاهده کرده بود.
"مایدوا" و قویِ قرمز مجدداً به راهشان ادامه دادند، تا اینکه به خانه پیرمرد اوّل رسیدند. آنها در آنجا نیز به خوبی مورد استقبال و پذیرائی قرار گرفتند. زمانیکه "مایدوا" نظری اجمالی به گوشۀ خانه پیرمرد سرخپوست انداخت، هیچ اثری از دیگچه ساکت و آرامی که جزو اوّلین آشنایان وی در شروع این مسافرت طولانی و خطرناک بود، ندید. پیرمرد اوّل وقتی که مسیر نگاه جویشگر "مایدوا" را تعقیب نمود، لبخندی زد ولیکن هیچ کلامی بر زبان نیاورد. آندو سپس با پیرمرد وداع نموده و به راه افتادند.
"مایدوا" و قویِ قرمز بار دیگر به مسیرشان ادامه دادند، تا اینکه به اوّلین دهکدۀ شروع مسافرت "مایدوا" رسیدند. در آنجا هیچ نگهبانی دیده نمیشد، تا خانۀ رئیس قبیله را به آنها نشان بدهد. بنابراین آندو به طرف خانه رئیس قبیله به راه افتادند و پس از دقایقی وارد آنجا شدند.
رئیس قبیله محلی را در نزدیکی دخترش به آندو نشان داد آنگاه به "مایدوا" گفت: فرزندم، بفرمائید بنشینید.
او سپس به قویِ قرمز نیز گفت: شما هم همینطور.
دختر رئیس قبیله که مشغول تزئین یک یراق اسب بود، خونسردانه با مهمانان برخورد نمود بطوریکه حتی سرش را بالا نگرفت.
این زمان رئیس قبیله گفت: یکی از شما بیائید تا بقچه پسرخواندهام "مایدوا" را با همدیگر بیاوریم.
زمانیکه بقچه را آورده و در جلوی "مایدوا" گذاشتد آنگاه او یکی از بسته هائی را که به وی داده بودند، گشود و آن را مملو از کالاهای بسیار با ارزشی نظیر: صدفهای درشت، جامههای بلند و زیورآلات ریز و درشت دید. اینها هدیه هائی بودند که رئیس قبیله به عنوان یادگاری به "مایدوا" بخشیده بود.
دختر رئیس قبیله دزدکی اقدام به برانداز کردن هدیههای ارزشمند پدرش به "مایدوا" و همسر زیبایش نمود. او سپس دست از کار کشید و تمام عصر آن روز را ساکت و متفکرانه سپری کرد.
رئیس قبیله از "مایدوا" در مورد حوادث و ماجراهای مسافرتش پرسید و به او در مورد سعادت و خوشبختی حاصله تبریک گفت. او همچنین گفتههایش را با این کلام به پایان رساند که "مایدوا" باید دختر او را صبح فردا با خودش ببرد.
"مایدوا" گفت: بله، حتماً.
رئیس قبیله سپس به صحبت پرداخت و گفت: دخترم، خودتان را آماده نمائید، که صبح فردا با "مایدوا" از اینجا رهسپار گردید.
این زمان اتفاقی افتاد و آن اینکه زمانیکه رئیس قبیله در حال صحبت کردن بود، در آنجا شخص نادان و ساده اندیشی حضور داشت. او فکر میکرد که دختر رئیس قبیله را به عنوان همسرش به دست خواهد آورد لذا با مشاهده آنچه بین رئیس قبیله و "مایدوا" رُخ داد، به ناگهان نگاهی عبوسانه به "مایدوا" انداخت و سپس گفت: او مگر کیست؟ او چرا باید چنین هدایائی را دریافت کند؟ من هم اکنون او را خواهم کُشت.
او آنگاه خنجری از کمر بیرون کشید و با قدرت تمام آن را در هوا چرخاند. او آنقدر به اینکار برای ایجاد رُعب و وحشت ادامه داد، تا اینکه یکی از حاضرین از جا برخاست، دست او را گرفت و بر سر جایش نشاند. مرد انگار که منتظر چنین حرکتی از طرف حاضرین بود، بر جای خویش آرام گرفت و کاملاً ساکت ماند. در این میان مراسم تبریک و تهنیت توسط دوستان جدید آغاز شد.
"مایدوا" و قویِ قرمز و دختر رئیس قبیله با طلوع خورشید صبح روز بعد آنجا را ترک گفتند. آنها غروب همان روز به دهکدۀ بعدی رسیدند. نگهبان با مشاهدۀ وی به سایرین خبر داد. ناگهان تعداد زیادی از مردان، زنان و کودکان برای دیدن آنها هجوم آوردند و آنها را به خانه رئیس قبیله هدایت نمودند.
رئیس قبیله نیز "مایدوا" و همراهانش را به گرمی پذیرفت و گفت: فرزندم، به اینجا خوش آمدید.
رئیس قبیله آنگاه از "مایدوا" و همراهانش خواست تا در نزدیکی دخترش بنشینند. آنها پس از آن اندکی به استراحت پرداختند و خستگی را از تن خودشان خارج ساختند.
رئیس قبیله از "مایدوا" در مورد ماجراهائی که در طول سفرش با آنها مواجه شده بود، پرسید.
"مایدوا" نیز تمام ماجرای خویش را تا آن لحظه برای رئیس قبیله و حاضرین آن خانه به تفصیل شرح داد و به بیان موفقیّت های خویش پرداخت. "مایدوا" برایشان از اوّلین دیدارش با قویِ قرمز تعریف کرد و اینکه چگونه مفتون و شیفتۀ زیبائی وی گردیده و تمامی مصائب و خطرات سفر را به جان و دل پذیرفته است، تا عاقبت با تلاش و کوشش فراوان به آنچه میخواسته، دست یافته است.
رئیس قبیله آنگاه به "مایدوا" خبر داد که مدتی قبل برادرانش در جستجوی وی به آن دهکده آمده بودند امّا پس از مدتی توقف به خانه بازگشتهاند.
او گفت: برادرانت مدتی را در اینجا ماندند. آنها از اینکه به خانۀ هر یک از ما بیایند، بسیار خجالت میکشیدند. آنها بسیار جویای سلامتی و خواهان برگشتن شما بودند. او اضافه کرد که آنها بسیار امیدوار بودند که مجدداً برادرشان را ببینند.
رئیس قبیله پس از مکث کوتاهی افزود که چون "مایدوا" خود را مردی با روحیهای استوار و پُر تلاش نشان داده است لذا هر کسی به دوستی با وی اصرار میورزد بنابراین او هم آرزو دارد که "مایدوا" دختر او را به همراه خودش ببرد.
رئیس قبیله آنگاه افزود: من از شما میخواهم که دخترم را با خودتان ببرید و از او به خوبی مراقبت و نگهداری کنید، همچنانکه من چنین تعهد و پایبندی را از شما سراغ دارم. البته برای هر یک از برادرانت که خودتان صلاح می دانید.
همانگونه که همیشه چنین حالتی پیش میآید که یک نفر در یک جمعی به کارهای احمقانهای دست بزند و رفتارهایی مسخره آمیز از خودش بروز بدهد، از این اتفاقات حتی در آنجا نیز رُخ داد. این اتفاق چنین بود که یکی از این نوع افراد در همان خانه حضور داشت. او پس از اینکه "مایدوا" هدایای رئیس سالخوردۀ قبیله و دیگران را دریافت نمود آنگاه شخص مدعی به وسط جمع پرید و با حالتی عصبی فریاد زد: این غریبه مگر کیست که باید این همه هدایا را دریافت دارد؟ او چرا باید دختر رئیس قبیله را با خودش ببرد؟ من مدت مدیدی است که خواستگار دختر رئیس قبیله هستم و هدایا باید به من تعلق بگیرند.
رئیس قبیله فوراً آن فرد را دعوت به سکوت و آرامش نمود. او همچنین مانع منازعه و پرخاش حاضرین به فرد مزبور گردید و اجازه داد تا او نیز همچنان از مهمان نوازی وی بهره مند گردد لذا با صدای رسا اذعان داشت: نه، نه، هیچکس نباید متعرّض این فرد شود زیرا او مهمان من است و احترام وی تا زمانیکه در خانۀ من حضور دارد، بر من، خانواده و دوستانم ضروری است.
"مایدوا" در جایش بی حرکت مانده بود و هیچ وقعی به تهدیدهای آن شخص نمیگذاشت.
آن فرد مجدداً با فریادی بلند گفت: من دختر رئیس قبیله را بسیار دوست دارم و براستی عاشقش هستم.
این زمان رئیس سالخوردۀ قبیله بسیار آزرده خاطر شد و صبر و شکیبائی خویش را از دست داد لذا چماق بزرگش را از زمین برداشت و ضربتی بر سر مرد بی ادب فرود آورد. مرد مذکور که به خوبی ادب شده بود، در گوشهای آرام و ساکت نشست و پس از آن هیچگاه دَم بر نیاورد. او پس از مدتی به خود آمد و به حالت عادی دست یافت آنگاه رئیس قبیله او را به خاطر رفتار احمقانهاش سرزنش نمود و به او گفت که بهتر است هر چه زودتر از خانهاش بیرون برود و خواستهاش را با پیرزنان بیوه در میان بگذارد.
سرانجام زمان ترک آنجا توسط "مایدوا" فرا رسید. این زمان "مایدوا" از برخی افراد خانواده رئیس سالخوردۀ قبیله خواست تا با او همراه گردند و منطقۀ تحت شکار او را از نزدیک ببینند، جائیکه امیدوار است که آنها هم جانوران بسیاری را شکار نمایند. برخی از حاضرین دعوت "مایدوا" را پذیرفتند لذا صبح روز بعد در آنجا جمع شدند و همراه با "مایدوا" روانه گردیدند.
رئیس سالخوردۀ قبیله نیز همراه با گروهی از جنگاوران سرخپوست اقدام به بدرقه "مایدوا" و همراهانش تا فاصله نسبتاً زیادی از خانههایشان نمودند. آنها زمانیکه آمادۀ بازگشت به قبیله گردیدند، رئیس قبیله همه را گرد آورد تا برای "مایدوا" و همراهانش دعای خیر بدرقه راهشان نمایند. آنگاه آنها از همدیگر جدا شدند و هر گروه مسیر خویش را در پیش گرفتند.
گروه جنگاوران سرخپوست با طبلهای بزرگ جنگی که به همراه آورده بودند، شروع به نواختن موسیقی نمودند آنچنانکه صدای طبلها در سراسر چمنزارهای اطراف شنیده میشد و سپس در اوج آسمان محو میگردید.
"مایدوا" و همراهانش پس از چند روز مسافرت به نزدیکی خانۀ وی رسیدند. "مایدوا" از همراهانش خواست تا اندکی در سایۀ درختان جنگلی بیاسایند و خودش برای اطلاع دادن به برادرانش بسوی خانه به راه افتاد.
"مایدوا" پس از دقایقی به خانه رسید و بلافاصله وارد آن گردید. تمامی وسایل خانه درهم ریخته و با لایهای از خاک و خاکستر پوشیده شده بودند. برادر بزرگتر "ژاکان" با صورتی سیاه شده در یک طرف اتاق در میان زغالهای نیمسوز نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد. در سمت دیگر اتاق نیز برادر جوانتر "جکویز" نشسته بود. او هم صورتی سیاه شده داشت و سرش با پَرهای سرگردان و ریش ریش پرندگان پوشیده شده بود. این یکی چنان قیافه عجیب و غریبی به خودش گرفته بود، که "مایدوا" نتوانست از خندهاش جلوگیری نماید.
بنظر میرسید که برادران "مایدوا" آنچنان در غم و اندوه فرو رفتهاند که هیچ توجهی به ورود برادرشان ندارند.
برادر بزرگتر پس از اندک زمانی سرش را بلند کرد و "مایدوا" را تشخیص داد. او بلافاصله از جا پرید و برادرش را در آغوش گرفت و بوسید و خوشحالی خویش را از بازگشت وی به خانه ابراز داشت. "مایدوا" با سرعت به فعالیت پرداخت و توانست در یک مدت کوتاه سروسامانی به وضعیت خانه بدهد. او آنگاه به برادر بزرگش خبر داد که همسری برای هر کدام از آنها به همراه آورده است.
"جکویز" به محض اینکه صحبتهای "مایدوا" را دربارۀ آوردن همسر برایشان شنید، سریعاً از حالت بیحالی و خمودگی خارج شد و مثل فنر بر پا خاست و گفت:
این چه موقع آمدن است؟ تا حالا کجا بودید؟
او سپس بلافاصله درب خانه را باز کرد و از خانه خارج شد و به اطراف نگریست، تا مهمانان را ببیند.
او آنگاه درحالیکه به شدت میخندید، شروع به بالا پریدن نمود. او همچنین هم زمان فریاد میزد:
زنها، زنها.
او سپس مشغول پذیرائی از برادرش "مایدوا" شد.
"مایدوا" از آنها خواست که خودشان را به خوبی بشویند و آماده شوند تا برای آوردن همسران خویش با وی همراه گردند.
"جکویز" سریعاً دست بکار شد و با عجله شروع به شستن سر و صورت دود زدۀ خویش نمود. او پس از لحظاتی چنان بنظر میآمد که یک طرف سرش کاملاً تمیز شده و میدرخشد امّا سمت دیگر سرش همچنان مملو از پَر پرندهها است. او با همین وضعیت بار دیگر به جلو درب خانه دوید، تا مجدداً دزدانه نظری به زنها که در حال نزدیک شدن بودند، بیندازد.
"جکویز" وقتی که گروه بانوان و همراهان کاملاً نزدیک شدند، گفت:
من این یکی ولی نه آن یکی را میخواهم. او دقیقاً نمیدانست که چه میخواهد. پس برای لحظاتی با بلاتکلیفی بر روی زمین نشست و سپس بلند شد و دوباره به زنها نظر انداخت و بلند بلند خندید. در حقیقت "جکویز" همانند کسی عمل میکرد که در کنار خودش است.
بزودی تمام چیزها به حالت اوّلیه اش برگشتند و تمامی همراهان در جای خودشان نشستند.
"مایدوا" دختر یکی از رؤسای قبایل را به برادر بزرگترش "ژاکان" سپرد و گفت: این زنان را خانوادههایشان به من سپردهاند، تا آنها را به ازدواج شما در آورم.
"جکویز" شروع به سخن گفتن کرد و با شوخی گفت: من فکر میکردم که میخواهید هر سه زن برای خودتان بردارید.
"مایدوا" دختر رئیس قبیلۀ دیگر را به "جکویز" سپرد و گفت:
این دختر را به عنوان همسرت برگزینید و زندگی شادی را با همدیگر آغاز کنید.
"جکویز" سرش را شرمگینانه به زیر انداخت امّا هر چندگاه دزدکی نگاهی به همسر خویش و دیگر زنها میانداخت و نزد خویش به مقایسه آنان میپرداخت. او آنگاه به سمت همسرش رفت انگار که سالها است، با همدیگر ازدواج نمودهاند.
"مایدوا" شرایط را برای پذیرائی از همگی حاضرین آماده ندید لذا گفت:
آیا ما نباید شام بخوریم؟
او بیش از این به صحبتهایش ادامه نداد. پس دیگچه ساکت را در کنار آتش اجاق قرار داد. دیگچه بزودی شروع به جوشیدن و قل قل کردن نمود.
این زمان دیگچه بزرگ سخنگو هم به او پیوست و در ضمن فعالیت شروع به گفتگو با "مایدوا" نمود:
سرورم، ما بزودی آماده میشویم.
او سپس رقص کنان به نزد دیکچه کوچک رفت و در کنارش قرار گرفت تا هر کدام بخشی از غذاهای مورد نیاز گروه را در غروب آن روز فراهم سازند.
وقتی همه چیز آماده میشد آنگاه صدائی دلنشین از گوشۀ دیگر اتاق از دیگچه سوّم برخاست و آمادگی خویش را برای عرضه غذای بیشتر و متنوّع تر اعلام کرد.
بدین ترتیب هر سه دیگچه با سه نوع غذای مختلف آماده گردیدند، تا به بهترین وجهی از مهمانان پذیرائی کنند.
هنوز مدتی نگذشته بود که دیگچه بزرگ به نزد "مایدوا" رفت و با لحنی اطمینان بخش حاکی از اعتماد بنفس بالا گفت: سرورم، شامتان حاضر است.
از این قرار مهمانی با خوشی و خرّمی انجام پذیرفت. آنها گواینکه همگی کاملاً گرسنه بودند ولیکن هر چه ملاقههای خویش را در دیگچهها فرو میبردند و غذا بر میداشتند، متوجّه میشدند که هنوز هم غذا بوفور در آنها وجود دارد.
از آن پس "مایدوا"، برادران و همسران آنها سالهای طولانی در صلح و آرامش در کنار همدیگر روزگار گذراندند.
دهکدۀ آنها کم کم رونق بیشتری گرفت.
آنها با تلاش و کوشش مستمر از هر چیزی به اندازه کافی برخوردار بودند.
هر زوج از آنها در سالهای بعد دارای فرزندانی شدند.
تا اینکه یک روز برادران در کنار همدیگر نشسته بودند و به یادآوری سالهای پُر ماجرای پیشین میپرداختند ولیکن در این میان دو برادر "مایدوا" به بیان دلگیری و ناراحتی خویش از وی پرداختند. آنها میخواستند بدانند که چرا "مایدوا" باید کیسه داروئی را که از پدرشان به عنوان ارثیه به یادگار مانده است و حامل تیرهای جادوئی است، نزد خودش نگه دارد و آن را متعلق به خودش بداند؟
بدین ترتیب برادران به سرزنش "مایدوا" پرداختند بویژه اینکه "مایدوا" یکی از تیرها را در حین شکار قویِ قرمز گم کرده بود.
"مایدوا" پس از اینکه سرزنشهای برادرانش را در سکوت گوش داد آنگاه به آنان قول داد که هر چه زودتر برای پیدا کردن تیر جادوئی سوّم به جستجو بپردازد و آن را به کیسه داروهای پدرشان باز گرداند.
"مایدوا" که در وفا کردن به قول و قرارهایش زبانزد خاص و عام بود، وسایل لازم را برای یک سفر طولانی آماده کرد و روز بعد آنجا را ترک کرد. "مایدوا" پس از طی مسیری طولانی اندکی توقف نمود. او امید چندانی به پیدا کردن تیر گمشدهاش نداشت.
"مایدوا" مجدداً به راه افتاد، تا اینکه به چشمهای رسید و در آنجا توقف نمود و به استراحت پرداخت.
"مایدوا" پس از تجدید قوا مجدداً به راه خویش ادامه داد. او اندکی بعد به سرزمین بسیار زیبا و وسیعی رسید. چمنزارها بسیار سبزتر از جاهای دیگر بودند و آسمان بسیار آبیتر از آسمان بالای خانههایشان بود آنچنانکه هر چیز گم شدهای را میتوانست از فاصله دور بیابد.
"مایدوا" حیوانات بسیار زیادی از انواع مختلف را در آنجا مشاهده نمود. اوّلین گروه حیوانات را گاومیشهای وحشی (بوفالوها) تشکیل میدادند. حیرت "مایدوا" زمانی بیشتر شد، که آنها همچون انسانها با او به گفتگو پرداختند. آنها از "مایدوا" پرسیدند که:
او در جستجوی چیست؟
او چگونه به آنجا آمده است؟
چرا او چنین گستاخانه به سرزمین مُردگان پا گذاشته است؟
حرکات و رفتارهای خشک و خشن او از چه حکایت میکنند؟
"مایدوا" در جواب آنان گفت که در جستجوی یک تیر جادوئی است، تا خشم برادرانش را فرو نشاند و موجب رضایت آنها گردد.
سرکردۀ گاومیشهای وحشی گفت:
بسیار خوب، تیری که به دنبالش هستید، چه شکلی است؟
آیا دیگر بار میتوانید آن را باز شناسید؟
"مایدوا" گفت: بله، من آن را به خوبی میشناسم.
سرکردۀ گاومیشهای وحشی به همراه سایر گاومیشها با فاصله کمی از "مایدوا" به راه افتادند. گاومیشها هنوز به "مایدوا" اعتماد نداشتند و از او میهراسیدند.
روح گاومیش بزرگ به "مایدوا" گفت: شما هم بیائید. اینجا مکانی است که تاکنون هیچ انسان زندهای پایش را بر آن نگذاشته است. شما باید سریعاً به قوم و قبیله خودتان برگردید و با این بهانه که به دنبال یک تیر جادوئی متعلق به پدر متوفی خودتان هستید، در سرزمین اموات نمانید. برادرانتان ممکن است شما را با این بهانه به اینجا فرستاده باشند، تا از شرّ شما خلاص شوند و بتوانند همسر زیبای شما "قویِ قرمز" را تصاحب نمایند. پس سریعاً به سمت خانه خودتان بروید. شما تیر جادوئی گمشده را بر روی درب خانۀ خویش خواهید یافت. شما یقیناً سالهای طولانی زندگی خواهید نمود و در اوج سعادتمندی بدرود حیات خواهید گفت. شما نباید بیش از این در این سرزمین باقی بمانید.
"مایدوا" متفکرانه به هر سو نگریست. او ناگهان نوری درخشان همچون تلألؤ خورشید را از سمت غرب مشاهده کرد امّا خورشیدی در آنجا دیده نمیشد.
"مایدوا" پرسید: این نوری که از آنسو میتابد، از چیست؟
گاومیش عظیم الجثه پاسخ داد: آن نور از جائی میآید که افراد نیکو سرشت در آنجا اقامت دارند. آن نور راهنمای شما به عالم زندگان است بنابراین شما را فرا میخواند.
"مایدوا" دوباره پرسید: و آن ابرهای تیره چیستند؟
گاومیش بزرگ جواب داد: آن جائی است که افراد فتنه جو و بدسیرت در آنجا مسکن گزیدهاند. آنها همیشه در حضیض ذلت جان میسپارند.
"مایدوا" از سمت تاریکی دور شد زیرا چشمانش با نگاه کردن به آنجا دچار درد و رنج شده بودند. او سپس با راهنمائی ارواح محافظ حرکت نمود و دوباره بر فراز همان بلندی پیشین ایستاد و مشاهده نمود که خورشید عالمتاب چون همیشه سراسر دشت و دَمَن را روشنائی میبخشد. او چیزهای زیادی از سفر به وادی ارواح مُردگان آموخته بود. "مایدوا" دریافت که این اعمال نیک او در زمان گذشته بودهاند که او را مجدداً به عالم زندگان رهنمون شدهاند. او میدانست که هیچگاه نباید از این موضوع با احدی گفتگو نماید و راز جهان باقی را بر زندگان فانی آشکار سازد.
"مایدوا" پس از چندین روز طی طریق توانست عاقبت یک روز غروب خود را در حوالی محل زندگی خودشان بیابد. او پس از پشت سر گذاشتن بسیاری از خانههای همسایگان سرانجام به جلو خانه خودشان رسید ولیکن با شگفتی تیر جادوئی را همچنان که به او وعده داده شده بود، بر روی آن دید.
"مایدوا" این زمان سخنان برادرانش را میشنید، که با صدای بلند با همدیگر مجادله میکردند. آنها با یکدیگر برای تصاحب همسر "مایدوا" نزاع مینمودند. آنها از غیبت وی سود جُسته و حتی منتظر بازگشتش نیز نمانده بودند.
"مایدوا" مدتی را با غم و اندوه فراوان به دعوای برادرانش بر سر تصاحب قویِ قرمز گوش فرا داد. او سپس وارد خانه شد و با حالتی خشمگین به میان آندو رفت. او حتی کلامی بر زبان نیاورد و تیر جادوئی را محکم بر سر آنها کوبید. پیکر زخمی برادرانش در کنار پای "مایدوا" افتادند.
دیگچۀ سخنگو در همین زمان به جلو آمد و سخنانی از روی حکمت و فرزانگی بیان داشت.
آنگاه دیگچۀ آوازخوان به سُرایش سرودی در مورد اهمیّت راستگوئی و نیک اندیشی پرداخت.
برادران گناهکار بسیار پشیمان و مشتاق توبه از کارهایشان بودند.
قویِ قرمز همچنان زیبا و مهربان در کناری ایستاده بود.
دیگچۀ ساکت بلادرنگ به خدمت آنها پرداخت و غذای لذیذی برایشان مهیّا نمود.
دیگچۀ آوازخوان به شادی و رقص پرداخت تا مایۀ خوشی آنها را فراهم سازد.
"مایدوا" تیرهای جادوئی را مجدداً درون کیسه داروئی پدرشان قرار داد، تا برادرانش را راضی کرده باشد.
سرانجام اینکه در آن سرزمین هیچ خانوادۀ سرخپوستی همچون این سه برادر شاد و خرّم نمیزیستند. آنها همچنان در کنار همدیگر به ادامه زندگی پرداختند و برای همدیگر برادرانی خوب و مهربان باقی ماندند. ■