در زمانهای پیشین بیوهای پیر بنام "چن ما" به همراه پسر جوانش در کنار جنگلی زیبا در استان "شانگزی" چین زندگی میکرد. پسر جوان از جانب حاکم منطقه اجازه داشت تا ببر شکار کند و این حرفهای بود که پدر و پدربزرگش نیز پیشتر به آن اشتغال داشتند.
در زمانهای پیشین بیوهای پیر بنام "چن ما" به همراه پسر جوانش در کنار جنگلی زیبا در استان "شانگزی" چین زندگی میکرد. پسر جوان از جانب حاکم منطقه اجازه داشت تا ببر شکار کند و این حرفهای بود که پدر و پدربزرگش نیز پیشتر به آن اشتغال داشتند.
فندک، قرص ضدسرفه، تمبر پستی، سیگاری که یکم خم شده، خلال دندون، دستمال جیبی، خودکار، دو تا سکه پنج سنتی. اینها فقط یک بخش کوچک از چیزهایی ست که در جیبم دارم. با این اوصاف به نظرتان عجیب است اگرجیب هایم باد کرده باشند؟ بیشتر مردم به این موضوع اشاره میکنند و میگویند:
روزی بلارد در حالیکه هماهنگ با آخرین مد روز لباس پوشیده بود ، در حومه ی شهر قدم می زد. ناگهان توجهش به خانه ای در کنار خیابان جلب شد که روی ایوان کوچک و رنگ و رو رفته اش مردی حدود شصت ساله با لباسهایی مندرس بدون بالاپوش نشسته بود و روزنامه می خواند.
"سایمون سیمپل" در ایستگاه بود. او قصد داشت سوار قطار شود امّا مشاهده کرد که تعداد زیادی از افراد پلیس در ایستگاه و داخل قطارها به جستجو مشغولند و با جدیّت دنبال چیز یا کسی میگردند.
بچه بودم و در مدرسه ابتدایی درس می خواندم که آن اتفاق افتاد.سال ها بعد از آن انگار دیگر برایم مسئله ی مهمی نبود. بی اختیار پوست لب هایم را می کندم تا خون بیاید(یک عادت بد). من دیرجوش بودم و گوشه گیر و سال ها در مدرسه بخاطر خجالتی بودنم با کسی حرف نمی زدم.
عجیب است اما بعضی از این حرفها ممکن است حقیقت داشته باشد. تمام روز از داخل گودالهای آب، سنگ چخماق جمع میکند و شبها آنها را به هم میسابد و با دیدن جرقههایی که از آن تولید میشود، بلند بلند میخندد و بعد خندهاش شدت میگیرد، رحمت به ما نازل میگردد و ستارههای آسمان میدرخشند و ماهِ آرمیده در آغوش دریاچه را، با ضرباتی ملایم به روزهای بیشماری تقسیم میکنند