داستان «جن» نویسنده «احمد ندیم قاسمی» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilaniعجیب است اما بعضی از این حرف­ها ممکن است حقیقت داشته باشد. تمام روز از داخل گودال­های آب، سنگ چخماق جمع می­کند و شب­ها آن­ها را به هم می­سابد و با دیدن جرقه­هایی که از آن تولید می­شود، بلند بلند می­خندد و بعد خنده­اش شدت می­گیرد، رحمت به ما نازل می­گردد و ستاره­های آسمان می­درخشند و ماهِ آرمیده در آغوش دریاچه را، با ضرباتی ملایم به روزهای بی­شماری تقسیم می­کنند

و بادها به دست مامان پری­های دره یک­جا جمع شده و پیچ و تاب خوران شروع به زمزمه می­کنند و این آوا صورت لرزان خاموشی را خلق می­کند و بر کوه­ها و دشت­ها مسلط می­نماید، و فقط گاهی می­شکند، زمانی که پرتوهای طلایی سپیده­دم بر تپه­های پر پیچ­و­خم سایه­ای همچون حصار می­اندازند.

اوایل که به آن تپه­ها رسید، یکی از نیمه شب­های ماه چیت[1] گذشته بود، ابرها در آسمان در حال جنگ بودند و غرش کنان بر هم می­تاختند، در غاری چوپان چوب به دستی نشسته بود، از آن نزدیکی عبور کرد و بعد، آن جن فریادزنان، جیغ­کشان دوید و در حال پرتاب سنگ در تاریکی محو شد. روز بعد چوپانان او را کنار تپه­ها در حال جمع کردن سنگ چخماق دیدند . در میان هیوهای چوپان­ها رگه­هایی از حقیقت  به چشم خورد. بر سر در خانه­ها طلسم و تعویذ آویختند و شیخ شهر در اطراف خانه­ روستاییان دعا خواند و فوت کرد. کدخدا به شیخ خیرات داد و او را مجبور کرد سه بار قرآن را بخواند و به او بدمد و او که حال و روز مردم سنتا­سینگ که همسایه راولپندی بود را شنیده و خود را در خانه زندانی کرده بود، بیرون آمد و به درب خانه­اش قفل بزرگی زد و به داخل فرار کرد. لالا چومی لال تمام عالمان دینی، از شیخ و برهمن، اطراف را جمع کرد و یک حلقه ذکر دایر نمود و در تمام ده صدای ذکر هوالحق و رام­رام پیچید. همان روز مدرسه تعطیل شد، چون تمام عالمان جان خود را کف دست گرفتند و در ایوان مدرسه نشستند و مشغول ذکرگویی شدند.

اما چند روز بعد مراد در روستا این خبر را پخش کرد که او جن نیست، او جن نیست، از جناب شیخ پرسیده بود:

« داداش! مگه نمی­دونی؟! زمان اسکندر از نوک یکی از تپه­های سیاه یک جن هندوستانی جمجمه یک یونانی را شکسته و انگشت کرده توی مغزش، ازون موقع کسی به اون تپه قدم نذاشته و دیده شده که شبای طوفانی روی تپه چراغایی روشن میشه و کسی دست می­زنه و صدای قهقهه ترسناکی به گوش می­رسه، از دادا بپرس.»

دادا چند آیه از قرآن را انتخاب کرد و بعد سرمه ای متشکل از نوک پرستو و چشمان الاغ تجویز کرد و گفت که همه می­دانند که اکبرشاه فقط اینجا آمد تا راز آن تپه را بداند اما از شدت ترس عقب­نشینی کرد.

مراد گفت: «حرف من رو هم گوش کنین!»

دادا گفت: «بفرما برادر، واقعا حرف مراد رو هم گوش کنین مث ماست نادون که نیست بی سواد که نیست درس خونده ست به لشگر انگلیسی­ها اردو یاد میده..... بگو داداش مراد.»

مراد گفت: «اون جن نیست، زن خوشگله شروریه که موهای بلندی داره و روی بدنش یک سوراخ عمیق پر ازچرک و کثافت هست و رنگش طوری عصبانی و غضب آلوده که انگار پارگی پرتوهای ماهه. چشماش بادومیه اگه به سنگ خیره بشه سنگ می­شکافه. مژه­هاش خیلی بلنده، مثل تیروکمان می­چرخه و ۔۔۔۔۔ .»

دادا: «ادامه بده.» و بعد زد زیر خنده، جناب مولوی کل  تسبیحش را شمرده بود و مراد گفت: «دادا ۔۔۔۔۔ بین دو تا ابروش یه خال آبی[2] هست.»

دادا به فکر فرو رفت و جناب شیخ هم تسبیح را در مشتش جمع کرد و دستش را بلند کرد و گفت:

«منم می­گم اون جن تپه تاریک نیست، همون که مغز سرباز یونانی رو درآورده، این خالی که روی پیشونیشه نشون زنان هندوست. خدا می­دونه مراد میگه.»

دادا گفت: «جناب شیخ شوخی می­کنن، باید نماز شکر بخونم که سالم برگشته.»

«اما اون جن نیست!» شیخ به حرف مراد اعتماد  داشت. «اگر جن­ها اینجوری هستن، من حاضرم الان برم به اون تپه اما دادا دلم می­گه که اون جن نیست.»

دادا گفت: «پس کیه آخه؟!» دادا سوالی که در چشمان تمام مردم موج می­زد را به زبان آورد: «بالاخره باید یه چیزی باشه، اما من راست می­گم تو ایرانم دیده شده، تو مصر و عراق هم همین­طور و تو کشمیر هم به رنگ سیب کشمیر و یاسمن دیده شده اما طلایی رنگ مثل گندمای گندمزار، فقط تو هندوستان ما پیدا می­شه.»

«تو هند ما چیزای دیگه هم زیاده.» پسر کدخدا، رحیم، که در کالجی در لاهور درس می­خواند و برای تعطیلات به روستا آمده بود از میان کتاب­های سنگینش سرک کشید و گفت: «اینجا ساختار گندیده و فاسد بنگلادش هم هست و یتیمان بهادر و بیوه­های هندوستانم هستن که نگران آبروشونن اما تو میدونای شرق و غرب الاغا، ماهیا و کرما براشون ضیافت به پا می­کنن! و اونایی که خونشون فانوسای فاشیسم را افروخت و اونایی که گرمی خونشون شمعای کافور بیشتری روشن کرد و حالا تو هندوستان، تو امرتسر و راولپندی و مُلتان شما هم هستن، جایی که آبروی زن­ها فقط به این خاطر برده می­شه که روی پیشونیشون خال آبی هست و جایی که بچه­ها رو ۔۔۔۔ نه نه داداش! دادا بچه­ها نه، تا حالا کسی به بچه­ها چیزی نگفته!!!

 [1]  نخستین ماه هندی

[2]  رنگ خال پیشانی زنان بیوه هندو آبی (نیلی) است.

--------------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جن» نویسنده «احمد ندیم قاسمی» مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692