عجیب است اما بعضی از این حرفها ممکن است حقیقت داشته باشد. تمام روز از داخل گودالهای آب، سنگ چخماق جمع میکند و شبها آنها را به هم میسابد و با دیدن جرقههایی که از آن تولید میشود، بلند بلند میخندد و بعد خندهاش شدت میگیرد، رحمت به ما نازل میگردد و ستارههای آسمان میدرخشند و ماهِ آرمیده در آغوش دریاچه را، با ضرباتی ملایم به روزهای بیشماری تقسیم میکنند
و بادها به دست مامان پریهای دره یکجا جمع شده و پیچ و تاب خوران شروع به زمزمه میکنند و این آوا صورت لرزان خاموشی را خلق میکند و بر کوهها و دشتها مسلط مینماید، و فقط گاهی میشکند، زمانی که پرتوهای طلایی سپیدهدم بر تپههای پر پیچوخم سایهای همچون حصار میاندازند.
اوایل که به آن تپهها رسید، یکی از نیمه شبهای ماه چیت[1] گذشته بود، ابرها در آسمان در حال جنگ بودند و غرش کنان بر هم میتاختند، در غاری چوپان چوب به دستی نشسته بود، از آن نزدیکی عبور کرد و بعد، آن جن فریادزنان، جیغکشان دوید و در حال پرتاب سنگ در تاریکی محو شد. روز بعد چوپانان او را کنار تپهها در حال جمع کردن سنگ چخماق دیدند . در میان هیوهای چوپانها رگههایی از حقیقت به چشم خورد. بر سر در خانهها طلسم و تعویذ آویختند و شیخ شهر در اطراف خانه روستاییان دعا خواند و فوت کرد. کدخدا به شیخ خیرات داد و او را مجبور کرد سه بار قرآن را بخواند و به او بدمد و او که حال و روز مردم سنتاسینگ که همسایه راولپندی بود را شنیده و خود را در خانه زندانی کرده بود، بیرون آمد و به درب خانهاش قفل بزرگی زد و به داخل فرار کرد. لالا چومی لال تمام عالمان دینی، از شیخ و برهمن، اطراف را جمع کرد و یک حلقه ذکر دایر نمود و در تمام ده صدای ذکر هوالحق و رامرام پیچید. همان روز مدرسه تعطیل شد، چون تمام عالمان جان خود را کف دست گرفتند و در ایوان مدرسه نشستند و مشغول ذکرگویی شدند.
اما چند روز بعد مراد در روستا این خبر را پخش کرد که او جن نیست، او جن نیست، از جناب شیخ پرسیده بود:
« داداش! مگه نمیدونی؟! زمان اسکندر از نوک یکی از تپههای سیاه یک جن هندوستانی جمجمه یک یونانی را شکسته و انگشت کرده توی مغزش، ازون موقع کسی به اون تپه قدم نذاشته و دیده شده که شبای طوفانی روی تپه چراغایی روشن میشه و کسی دست میزنه و صدای قهقهه ترسناکی به گوش میرسه، از دادا بپرس.»
دادا چند آیه از قرآن را انتخاب کرد و بعد سرمه ای متشکل از نوک پرستو و چشمان الاغ تجویز کرد و گفت که همه میدانند که اکبرشاه فقط اینجا آمد تا راز آن تپه را بداند اما از شدت ترس عقبنشینی کرد.
مراد گفت: «حرف من رو هم گوش کنین!»
دادا گفت: «بفرما برادر، واقعا حرف مراد رو هم گوش کنین مث ماست نادون که نیست بی سواد که نیست درس خونده ست به لشگر انگلیسیها اردو یاد میده..... بگو داداش مراد.»
مراد گفت: «اون جن نیست، زن خوشگله شروریه که موهای بلندی داره و روی بدنش یک سوراخ عمیق پر ازچرک و کثافت هست و رنگش طوری عصبانی و غضب آلوده که انگار پارگی پرتوهای ماهه. چشماش بادومیه اگه به سنگ خیره بشه سنگ میشکافه. مژههاش خیلی بلنده، مثل تیروکمان میچرخه و ۔۔۔۔۔ .»
دادا: «ادامه بده.» و بعد زد زیر خنده، جناب مولوی کل تسبیحش را شمرده بود و مراد گفت: «دادا ۔۔۔۔۔ بین دو تا ابروش یه خال آبی[2] هست.»
دادا به فکر فرو رفت و جناب شیخ هم تسبیح را در مشتش جمع کرد و دستش را بلند کرد و گفت:
«منم میگم اون جن تپه تاریک نیست، همون که مغز سرباز یونانی رو درآورده، این خالی که روی پیشونیشه نشون زنان هندوست. خدا میدونه مراد میگه.»
دادا گفت: «جناب شیخ شوخی میکنن، باید نماز شکر بخونم که سالم برگشته.»
«اما اون جن نیست!» شیخ به حرف مراد اعتماد داشت. «اگر جنها اینجوری هستن، من حاضرم الان برم به اون تپه اما دادا دلم میگه که اون جن نیست.»
دادا گفت: «پس کیه آخه؟!» دادا سوالی که در چشمان تمام مردم موج میزد را به زبان آورد: «بالاخره باید یه چیزی باشه، اما من راست میگم تو ایرانم دیده شده، تو مصر و عراق هم همینطور و تو کشمیر هم به رنگ سیب کشمیر و یاسمن دیده شده اما طلایی رنگ مثل گندمای گندمزار، فقط تو هندوستان ما پیدا میشه.»
«تو هند ما چیزای دیگه هم زیاده.» پسر کدخدا، رحیم، که در کالجی در لاهور درس میخواند و برای تعطیلات به روستا آمده بود از میان کتابهای سنگینش سرک کشید و گفت: «اینجا ساختار گندیده و فاسد بنگلادش هم هست و یتیمان بهادر و بیوههای هندوستانم هستن که نگران آبروشونن اما تو میدونای شرق و غرب الاغا، ماهیا و کرما براشون ضیافت به پا میکنن! و اونایی که خونشون فانوسای فاشیسم را افروخت و اونایی که گرمی خونشون شمعای کافور بیشتری روشن کرد و حالا تو هندوستان، تو امرتسر و راولپندی و مُلتان شما هم هستن، جایی که آبروی زنها فقط به این خاطر برده میشه که روی پیشونیشون خال آبی هست و جایی که بچهها رو ۔۔۔۔ نه نه داداش! دادا بچهها نه، تا حالا کسی به بچهها چیزی نگفته!!!
[1] نخستین ماه هندی
[2] رنگ خال پیشانی زنان بیوه هندو آبی (نیلی) است.
--------------------------------------------------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |