داستان «آن سوی خط» نویسنده «آلیسون اِل راندال»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «آن سوی خط»  نویسنده «آلیسون اِل راندال»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

زمانیکه من (لیزا) و برادرم "فرانک" در مقابل درب دفتر پُست توقف کردیم، جمعیت زیادی را مشاهده کردیم که در آنجا جمع شده بودند و احمقانه به چیز قلمبه‌ای که بر روی دیوار نصب شده بود، همانند گروهی از قورباغه‌های دهان گشاد خیره مانده بودند.

من کمی جلوتر رفتم زیرا اصولاً دختری لاغر و استخوانی هستم که دائماً به هر طرف سَرَک می‌کشد امّا خوشبختانه "فرانک" برادر دوقلوی 11 ساله‌ام نیز همانند من است.

من گفتم: "فرانک" بیا جلوتر برویم. سپس دستش را گرفتم و از شکاف بین مردم حرکت کردیم تا اینکه به جلو آنها رسیدیم. سرانجام نگاه دقیقی به اطراف انداختم. آن چیز مجهول به دیوار مجاور پنجره‌ی مدیر پستخانه نصب شده بود یعنی همان محلی که غالباً برای چسباندن پوستر خلافکاران تحت تعقیب استفاده می‌شد. پوستر "زیداک اسمیت" (zeidak smith)، سارق معروف بانک با چشمان ریز و گرد همچنان در آنجا آویخته بود امّا حالا پوستر او را هم برای چنین مورد مهمّی به کنار زده بودند. آن چیز در حقیقت یک دستگاه تلفن بود که اولین مورد در این شهر دور افتاده محسوب می‌شد.

همسایه ما "نوآ کرافورد" در آنجا ایستاده بود. او درحالیکه انگشتش را بر روی بینی بزرگش گذاشته و آنرا می‌خاراند، گفت: به‌راستی آن چگونه کار می‌کند؟!

مدیر پستخانه در جواب گفت: درست نمی‌دانم. سپس دستی به ریش بزی خویش کشید و ادامه داد:

من نمی‌دانم که چگونه صدایتان از میان سیم‌های باریک و از روی تیرهای چوبی حرکت خواهد کرد. این دستگاه همانند تلگراف است فقط اینکه شما بجای نقطه و خط می‌توانید کلمات را بشنوید.

حاضرین با تعجب گفتند: آه ..... جمعیت حاضر مرتباً شایعه سازی می‌کردند و من از حرص لبانم را مرتباً به هم می‌مالیدم. من به آن جعبه چوبی خیره مانده بودم درحالیکه افکار و وقایع گوناگونی در درونم می‌جوشیدند. من فقط می‌توانستم برخی چیزها را حدس بزنم و این ممکن بود مشابه افتادن در دام یک خواسته جدید و ناشناخته باشد.

ناگهان به خیالم آمد که در حال صحبت کردن از طریق آن جعبه هستم و صدایم از میان سیم‌ها در آسمان سفر می‌کند

و این موضوع از مغزم گذشت که من عاقبت از این خواسته‌ام خلاص نخواهم شد.

من با برادر دو قلویم نجوا کردم: "فرانک"، من حتماً باید از آن تلفن استفاده کنم.

پنج دقیقه بعد، "فرانک" مرا به دنبال خود در خیابان اصلی شهر به‌طرف خانه می‌کشانید.

او شروع به صحبت کرد: "لیزا" .....

امّا من مثل همیشه صحبتش را قطع کردم. من همواره فکر می‌کردم که ما دوتایی خیلی شبیه همدیگر هستیم و بدینطریق داشتم به سؤال "فرانک" پاسخ می‌دادم، قبل از آنکه او آنرا مطرح سازد.

من گفتم: حق با شما است. استفاده از تلفن 5 سنت هزینه دارد و من این مبلغ را ندارم امّا بیا ببین.

من او را به‌طرف شیشه فروشگاه "پولسون" کشاندم و گفتم: تو آنها را می‌بینی؟

من به تعداد زیادی از سنگ‌های تزئینی که بر روی یک پارچه مخمل سیاه تلالؤ داشتند، اشاره کردم. برخی از آنها گلوله‌هایی به رنگ خاکستری برّاق با رگه‌های طلایی بودند و برخی دیگر به رنگ زرد مشابه پنیر دلمه بسته دیده می‌شدند و تعدادی نیز شفاف و کنگره دار نظیر قندیل‌های یخی بودند که در زمستان بر ناودان‌ها تشکیل می‌شوند.

"فرانک" ابروانش را درهم کشید و من فهمیدم که نباید بیش از این ادامه دهم و اصرار بورزم. با خودم فکر کردم که اگر من یکی از آنها را می‌یافتم، حتی ممکن بود مرا به خاطرش مورد تشویق و تمجید قرار دهند و پول زیادی نصیبم گردد. پس مجدداً منظورم را توضیح دادم امّا "فرانک" سرش را تکان داد و دو انگشتش را به بندهای شلوارش آویخت و گفت: امّا "لیزا" ......

من یک دستم را بالا بردم و مجدداً صحبتش را قطع کردم. او هرگز نمی‌توانست به من نظرش را بگوید و من این را تاکنون متوجّه نبودم. من هم همان فیگور "فرانک" را به خود گرفتم.

"فرانک" شانه‌هایش را بالا انداخت و وانمود کرد که حواسش جای دیگری است و این موضوع برایش اهمیتی ندارد امّا من بهتر می‌دانستم که او کاملاً مراقب اوضاع است. من واقف بودم که او هم همانند من دلش می‌خواهد که یک معدن قدیمی بیابد زیرا "فرانک" می‌دانست که در برابر لجبازی‌های من هیچ انتخاب دیگری ندارد.

ما دوقلوها چنان به هم وابسته بودیم که این موضوع به‌ویژه به‌واسطه لاغر و ظریف بودن ما سبب می‌شد که هر دو نفر همچون یک نفر به‌حساب آئیم. ما نیمی از صبح تا ظهر روز بعد را بر جاده غبارآلود "نورث کرک" گذراندیم. مادرم نهار همراهمان کرده بود امّا گفت که او قادر به همراهی و طی کردن تمامی طول راه برای پیدا کردن سنگ‌های تزئینی نیست. وی فکر می‌کرد که بستر خشک "کرک" را جستجو خواهیم کرد امّا من با او موافق نبودم.

من احساس می‌کنم که تا حدودی در مورد سادگی و خوش باوری مادرم مقصرم لذا هرگاه در طی مسیر به مورد دشواری بر می‌خوردیم، به این موضوع بیشتر فکر می‌کردم و به خودم تسلی می‌دادم که عاقبت صدایم از میان سیم در آسمان شهر به رقص و پرواز در می‌آید.

برادرم ظاهراً شباهت زیادی به من داشت و حتی صدایش نیز مشابه من بود به‌جز اینکه من یک دامن صورتی حاشیه دار پوشیده بودم. ما حدود ظهر به معدن قدیمی رسیدیم. دهانه ورودی آنرا با تیرک‌های چوبی شمع کوبی و به‌خوبی مسدود کرده بودند. تیرک‌ها مدت‌ها در معرض آب و هوا قرار داشتند لذا تا حدود زیادی دچار خوردگی و فرسودگی شده بودند و تقریباً شبیه قاب عکسی به نظر می‌رسیدند که به دور هیچ چیز قرار داشتند.

من قدم به داخل معدن گذاشتم. بازوهایم از ترس و سرما می‌لرزیدند. هوا بوی ماندگی و کپک زدگی تیرک‌های چوبی را می‌داد. بعلاوه بوی چوب‌های سوخته و عرق بدن به مشام می‌رسید ولیکن عجیب اینکه این معدن برای سال‌ها متروک مانده بود.

یکباره چشمانم تیره و تار شدند. من به اطراف خیره ماندم و امیدوار بودم که خُرده سنگ‌های زینتی و درخشانی را ببینم که بر روی زمین ریخته‌اند امّا گرد و غبار تنها چیزهایی بودند که من مشاهده می‌کردم.

"فرانک" پس از من وارد محوطه‌ای شد که دور تا دورش را دیوارهایی احاطه کرده بودند سپس در پس یک پیچ و خمَ دیوار ناپدید گردید. من سریعاً او را تعقیب کردم و سعی داشتم تا همواره پشت سرش حرکت کنم تا اینکه طنین برخورد چکمه‌اش با یک شئی فلزی به گوش رسید. او توقف کرد و فلز را برداشت ولیکن زمانی که بلند شد، در دستش چیزی بود که مرا برای هدفم امیدوار ساخت.

چشم‌های "فرانک" نزدیک بود که از حدقه خارج شوند لذا گفت: این از کجا آمده است؟

من درحالیکه آن را با انگشتم لمس می‌کردم، زیر لب گفتم: یک سکه طلا؟!

درست در همین وقت، صدایی در غار مجاور پیچید: "زِد" آن را بالاتر بگیر".

دو مرد از شکاف یک دیوار بلند دیده می‌شدند و من فقط توانستم که یک برانداز اجمالی داشته باشم. آن‌ها معدنچی نبودند. یکی از آنها لباس اسب سواری با شلوار چرمی گاوچران‌ها را بر تن و مهمیزی به پا داشت. یک خورجین بر روی شانه‌اش و سبیل بلندی که از پشت لبش آویزان بود.

فرد دوّم، کلاهی مستعمل با سطحی برآمده بر سر داشت آنچنانکه صورتش در سایه‌ی کلاه پنهان بود. زمانیکه او فانوسش را بلند کرد آنگاه تمامی نور بر چشمان ریز و گِرد وی افتاد. او "زیداک اسمیت" همان دزد بانک بود.

در یک لحظه، من خودم را به دیوار چسباندم و امیدوار بودم که در سایه دیوار ناپیدا گردم. "فرانک" هم خَم شد و سعی کرد تا سرش را در کلاه لباسش مخفی سازد امّا ما به اندازه کافی کوچک و ظریف نبودیم تا از نظرشان دور بمانیم.

مرد سبیلو متوجه ما شد و به سمت ما اشاره کرد: آهای ....... سپس خورجینش را بر زمین انداخت و به‌سوی ما دوید. من هم سعی کردم که بگریزم امّا به پشت سر "فرانک" برخورد کردم. چیز دیگری که به یاد دارم اینکه من و "فرانک" بر روی زمین افتادیم سپس توسط دست‌هایی که ناخن‌های بلند و تیزی داشت، بر روی پاهایمان کشیده شدیم.

مردی که ما را گرفته بود، فریاد زد: اینجا را ببین "زِد"، یک جفت خبرچین گرفتم.

من گفتم: نه آقا. شما دارید به مچ پایم آسیب می‌رسانید. ما جاسوس یا خبرچین نیستیم بلکه در جستجوی سنگ‌های معدنی با ارزش هستیم تا آنها را بفروشیم. به خاطر اینکه یک تلفن جدید در شهر آورده‌اند و ما فقط می‌خواهیم آن را داشته باشیم. آخ ...

مرد سبیلو موهایم را کشید و گفت: آیا دخترها همیشه اینقدر صحبت می‌کنند؟ او این را از برادرم "فرانک" پرسید و "فرانک" خائن فوراً سرش را به علامت تصدیق تکان داد.

مرد سبیلو نگاهی به انگشتان باز "فرانک" انداخت و گفت: در جستجوی سنگ‌های قیمتی هستید، آره؟

سکه طلا در نور فانوس بر دستان برادرم می‌درخشید.

مرد سبیلو صدایش را بلند کرد: اینجا را ببین "زد"!

"زیداک اسمیت" با گام‌های بلندی خود را به "فرانک" رسانید و سکه طلا را از کف دستش در آورد و گفت: تو آن را لازم نداری پسر، این یک پول کثیف است.

من گفتم: شما آن را دزدیده‌اید و حتماً همیشه از این طریق پول به دست می‌آورید.

"زیداک اسمیت" چشم‌هایش را تنگ کرد و درحالیکه رویش را به طرف دیگر می‌چرخاند گفت: شریکم "کالیب" راست می‌گوید. تو خیلی حرف می‌زنی.

پنج دقیقه بعد، "فرانک" و من به حالت پشت به پشت همدیگر روی زمین افتاده بودیم.

"کالیب" همچنانکه دست‌هایمان را در پشت سر ما گره می‌زد، گفت: این آن چیزی است که شما به دست آورده‌اید. شما نمی‌بایست در کار دیگران فضولی می‌کردید و به جاهای نامناسب سَرَک می‌کشیدید.

من گفتم: شما آدم بدی هستید و دوست شما نمی‌تواند بدون شما بد باشد و "فرانک" سرش را به علامت تصدیق تکان داد.

"کالیب" گفت: ولی او مطمئناً می‌تواند. معدن‌های قدیمی محل‌های خطرناکی هستند. شما نمی‌بایست به چنین غارهایی وارد می‌شدید چونکه ممکن است در اثر ریزش در داخل آنها گیر بیفتید و یا توسط مارهای سمّی گزیده شوید امّا خوشبختانه ما به داد شما رسیدیم. هه هه.

او گره‌های طناب را محکم کرد سپس مستقیم بر پا ایستاد و گفت: اگر شانس بیاورید، ممکن است کسی شما را پس از یکروز و یا حتی چند روز بعد بیابد زیرا ما می‌خواهیم برای یک مدت طولانی از اینجا برویم. درسته "زد"؟؟

"زیداک اسمیت" به سمت عقب برگشت، نگاهی به "کالیب" که در حال انجام کارش بود، انداخت و درحالیکه چشم‌هایش مجدداً در سایه کلاه قرار داشتند، گفت: کاملاً درسته.

من به التماس افتادم و گفتم: لطفاً اجازه بدهید که ما برویم. ما هیچ چیز به کسی نمی گوئیم.

"کالیب" خورجین را بر روی شانه‌اش انداخت و گفت: هه هه، من دوست دارم که دهانت همچنان بسته بماند.

"زیداک اسمیت" فانوس را برداشت و بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بیندازد از شکافی که در دیوار وجود داشت، عبور نمود. من صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم تا اینکه صدای جرینگ جرینگ مهمیزهایش به‌مرور محو گردیدند.

ما با کفش‌های گل آلودی که به پا داشتیم، در تاریکی تنها

ماندیم. این کاری بود که "کالیب" با ما کرده بود. آنجا محل بدی بود. من نمی‌خواستم تا یکروز بگذرد و همه چیز بدتر شود. وقتی که مادرم بدن بی روح ما را پیدا کند، به‌فوریت خواهد فهمید که من به او دروغ گفته‌ام.

من در اعماق نومیدی گرفتار شده بودم تا اینکه "فرانک" با یک تکان ناگهانی حواسم را معطوف خودش کرد. او گفت: ببین، من آزادم.

من نمی‌توانستم باور بکنم. یعنی طناب‌هایش شُل شده بودند؟ بر روی پاهایم جهیدم. من طناب‌های دور مُچ دست‌هایم را محکم به جای سفتی سابیدم و تلاش کردم مجسّم سازم که "فرانک" چگونه در صدد مبهوت ساختن من برآمده است. او توانسته بود مُچ استخوانی دستش را از گره‌های "کالیب" خارج سازد. به‌راستی این کاری بود که "فرانک" انجام داده بود. تعجب واقعی‌ام زمانی رُخ داد که او چنین ایده‌ای را بدون کمک من انجام داده بود.

سرانجام من هم پس از کمی تلاش موفق شدم و گفتم: اُف ... و بدین ترتیب از شانسی برای زندگی تسکین یافتم. با خودم اندیشیدم که مادرم نباید بدن بیروح ما را در آن حال ببیند و از دروغگویی ما با خبر شود، پس مشغول بکار شدم. من ابتدا کار خوب دیگری را در مخیله‌ام داشتم و آن بهترین شیوه برای آغاز زندگی جدیدم بود. من دوباره به یک یاغی و متمرّد تبدیل شده بودم. پس بازوی "فرانک" را گرفتم و او را برای خارج شدن از معدن به دنبال خودم کشیدم.

ما نیاز داشتیم که به شهر برویم و موضوع "زیداک اسمیت" و چیزهای دیگری را که برایمان رُخ داده بود، گزارش کنیم. فکر اینکه بتوانم جایزه تخصیص یافته را بگیرم و با آن تلفن بزنم، مرا مرتباً وسوسه می‌کرد.

"فرانک" شروع کرد: "لیزا"، من می دانم که آنها از اینجا رفته‌اند و البته حالا ما می‌توانیم از اینجا نجات یابیم. این بود که ما دیوار را دور زدیم ولی ناگهان یک نفر را با شلوار گاوچرانی و یک کلاه بزرگ در مقابل خودمان دیدیم. "زیداک اسمیت" برگشته بود. پس قبل از اینکه بتوانیم حرکتی بکنیم مجدداً گرفتار شدیم. او ما را از بازو به هم بست و همانند دو رأس گوسفند که برای کشتار برده می‌شوند، با خود می‌برد.

من داد زدم و به سینه "فرانک" کوبیدم: بیا برویم.

او آهسته نجوا کرد: هیس ... فکر می‌کنم که "کالیب" بعضی چیزها را فراموش کرده باشد چونکه من دارم از سرما یخ می‌زنم.

امّا "زیداک اسمیت" به سخن آمد: من برگشته‌ام تا شما را

آزاد کنم.

من برای اولین دفعه احساس کردم که سخن گفتن برایم بسیار دشوار شده است.

او به آهستگی ادامه داد: حالا شماها همین جا بمانید تا "کالیب" حسابی دور شود. او نمی‌داند که من چقدر نسبت به مردم دل رحم هستم.

"فرانک" پرسید: آیا اینک شما احساس نومیدی و شکست می‌کنید؟

"زیداک اسمیت" خندید و گفت: نه، امّا من حاضر به صدمه زدن به مردم نیستم. در این حال بازوانش بنرمی شل شدند و ما آزاد شدیم و او یک قدم به عقب برداشت و گفت: شماها بهتر است به وظیفه خویش عمل کنید و ما را لو بدهید و از این طریق جایزه مربوطه را بگیرید.

او سپس با تأنی دست در جیبش کرد و یک قطعه سنگ زرد رنگ را که با کریستال‌های رنگی مزیّن بود، بیرون آورد و گفت: من این را در بستر خشک "کِرک" پیدا کرده‌ام. واقعاً نمی‌دانم امّا ممکن است به اندازه قیمت یک تلفن زدن بیارزد.

او قطعه سنگ زینتی را در دستم نهاد و چشمکی زد سپس برگشت، بر دهانه روشن غار قدم گذاشت و مجدداً ناپدید شد.

"فرانک" و من ابلهانه نگاه می‌کردیم همانند دو قورباغه‌ای که دهانشان برای آوازخوانی بازمانده باشد. ما نمی‌توانستیم تا صبح روز بعد به دفتر کلانتر شهر برویم درحالیکه می‌بایست در اولین فرصت گزارش "زیداک اسمیت" را می‌دادیم امّا برخی دلایل باعث شدند که احساسی نظیر انجام یک کار خوب را نداشته باشیم.

توقف بعدی ما در فروشگاه اشیاء ارزان و جور واجور شهر بود. آقای "پولسون" پیر چشم‌هایش با دیدن سنگ زینتی برق زدند. او 25 سنت به "فرانک" داد و گفت: من اشیاء معدنی زینتی را به‌عنوان یادگاری جمع آوری می‌کنم.

"فرانک" پیشنهاد کرد که تمام پول را برای خرید آب نبات بدهیم امّا من بخشی را برای تلفن زدن نگهداشتم.

دفتر پست بهیچوجه شلوغ نبود و فقط چند نفر به‌عنوان مراجعه کننده حضور داشتند. من به‌طرف پیشخوان رفتم و سکه 5 سنتی‌ام را بر روی آن گذاشتم و با هیجان گفتم: می‌خواهم تلفن بزنم.

مسئول باجه پست ریش بزی خود را جنبانید و گفت: شما اولین نفری هستید که می‌خواهد از این دستگاه استفاده کند. حالا آیا هزینه‌اش را دارید؟ حالا با چه کسی می‌خواهید صحبت کنید؟

من هاج و واج تکرار کردم: چه کسی؟ ... سپس بمانند کسی که از مقصودش منصرف شده باشد، با نومیدی از دفتر پست خارج شدم.

دامن صورتی‌ام با حاشیه تزئینی‌اش همانند گل قاصد در باد پیچ و تاب می‌خورد و من با خود نجوا می‌کردم: صدای من نمی‌تواند در داخل سیم تلفن به حرکت درآید زیرا صدایم هیچ جایی برای رفتن ندارد. من هیچکس را ندارم که به او تلفن بزنم.

سرم را به‌طرف "فرانک" برگرداندم و او را دیدم که پوزخند می زند.

من او را خطاب قرار دادم و پرسیدم: تو از موضوع خبر داشتی؟

او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: آره و سعی کردم که به تو بگویم.

من فوراً پرسیدم: تو سعی کردی؟

من به روز قبل فکر کردم و اینکه ممکن است واقعاً او به من گفته باشد. به‌راستی آنروز هم آنچنان مشغول پرچانگی همیشگی بودم که هیچگاه توجه ای به او نداشتم. بعد از مدتی که گذشت مجدداً با رغبتی عجیب به تلفن نگاه کردم سپس از پیشخوان دور شدم و با خود گفتم: شاید فکر خوبی باشد که با 5 سنتی‌ام کمی دیگر شکلات بخرم.

بنابراین گفتم: "فرانک"، فکر می‌کنم که شما بدون من بهتر می‌توانید تصمیم بگیرید. بعد از این می‌توانید چیزهای بیشتری برای گفتن و صحبت کردن با من داشته باشید. من سخت خواهم کوشید که بیشتر به تو گوش بدهم و کمتر پرُ چانگی بکنم. البته اگر بتوانم.

اندکی بعد زمانیکه از کنار پوستر "زیداک اسمیت" تبهکار رد می‌شدیم، به نظرم آمد که با لبخند، سرش را به علامت موافقت با تصمیمم تکان داد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن سوی خط» نویسنده «آلیسون اِل راندال»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692