یک روزکاری از ماه دسامبربود. آسفالت ها درب و داغان، ترافیک سنگین، سطل زباله ها لبریز، با همه ی این ها احمد تند حرکت کردنش را حس نمی کند.کلا" مدت زیادی ست که هیچ چیزی را حس نمی کند.
چت از طریق واتساپ
یک روزکاری از ماه دسامبربود. آسفالت ها درب و داغان، ترافیک سنگین، سطل زباله ها لبریز، با همه ی این ها احمد تند حرکت کردنش را حس نمی کند.کلا" مدت زیادی ست که هیچ چیزی را حس نمی کند.
روی هم رفته دراز کشیدن بر تخت می تواند تجربه عالی و بی نظیری باشد اگر آدم مداد رنگی بلندی داشت تا بتواند روی سقف طرحی بکشد. اما این چیزی نیست که بشود درمغازه لوازم خانگی پیدا کرد.
امروز روزی خوب برای «آنیتا» است. نگاهی به صورتش در آئینه میاندازد و با خودش میگوید: «میتوانم هنرپیشهای مشهور بشوم، میدانم که میتوانم.» نامهای را از کیفدستیاش بیرون میآورد و مجدداً شروع به خواندنش میکند: «دوشیزه روسیلی عزیز، لطفاً ساعت 10صبح سهشنبه به استودیو فیلمبرداری تشریف بیاورید تا آقای «استین» با شما مصاحبه کنند.»
ماجرا در ماه نوامبر (آبان) سال 1798 میلادی در شهر زیبای لندن پایتخت کشور انگلستان رُخ داده است. "جنی تینکر" چهارده ساله است. او و پدرش "سام" در بازارچه "کوئینت گاردن" کار میکنند. آنها میوه و سبزیجات میفروشند. خانواده "تینکر" هر روز صبح خیلی زود از خواب برمی خیزند و به سختی تا دیر هنگام کار میکنند.
"سارا" یک تک شاخ بود امّا او یک تک شاخ خیلی خاص به حساب میآمد لذا قبیلهاش به او به عنوان یکی از با ارزشترین و زیباترین مخلوقات جهان هستی مینگریستند. "سارا" دارای دو عدد بال نیز بود که میتوانست با آنها پرواز کند. بالهایی بسیار بزرگ ولی نازک و سبک به رنگ مهتاب که او را قادر به صعود از هوا میکردند. بدن سفیدش روزها در برابر نور خورشید میدرخشید و شبها در نور ماه و ستارگان تلألو داشت.
ساعت چهار شده بود اما آفتاب چنان شدتی داشت که انگار دوازده ظهر است. روی بالکن آمد و به بیرون نگاه کرد. دختری را دید که برای نجات از گرمای آفتاب سوزان در سایه درختی نشسته بود. پوستش سبزه بود آنقدر سبزه که انگار بخشی از سایه درخت بود. سریندر وقتی نگاهش کرد، احساس کرد دلش میخواهد او را بغل کند، در حالی که در چنین هوایی کسی نمیتواند چنین چیزی طلب نماید.