داستان «آن دختر» نویسنده «سعادت حسن منتو» مترجم «سمیرا گیلانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samira gilani

ساعت چهار شده بود اما آفتاب چنان شدتی داشت که انگار دوازده ظهر است. روی بالکن آمد و به بیرون نگاه کرد. دختری را دید که برای نجات از گرمای آفتاب سوزان در سایه درختی نشسته بود. پوستش سبزه بود آنقدر سبزه که انگار بخشی از سایه درخت بود. سریندر وقتی نگاهش کرد، احساس کرد دلش میخواهد او را بغل کند، در حالی که در چنین هوایی کسی نمیتواند چنین چیزی طلب نماید.

هوا توهم انگیز بود. ساعت چهار بود و خورشید برای غروب آماده میشد اما هوا خیلی بد بود. همینطور عرق میریخت. خدا میداند که این همه از عرق از کجا می آید؟ سریندر چند بار با خودش فکر کرد که در این چهار ساعت شاید یک لیوان آب خورده اما اندازه چهار لیوان عرق کرده است!!! آخر از کجا می آیند؟! وقتی آن دختر را در سایه درخت دید، به او خیره شد  و به خود گفت  بهترین خوشی دنیا همین است و نه خورشید و نه عرق هیچ کدام مهم نیستند. سریندر غرق عرق شده بود انگار کسی روغن روی بدنش مالیده باشد!!! تا دختر را دید دلش خواست که او را در آغوش بگیرد و با عرقش یکی شود. آسمان خاکستری بود و معلوم نبود که ابر است یا گرد و غبار؟ به هر حال با وجود این ابر یا غبار، شدت گرما خیلی زیاد بود. دختر خیلی راحت در سایه درخت نشسته بود و کاملا خسته و شبیه زنان کارگر و کلفت به نظر می رسید شاید هم رختشور بود. سریندر در خانه کاملا تنها بود. خواهش در مری بود و مادرش نیز همراه او بود . پدرش هم مرده بود. یک برادر کوچکتر داشت که او نیز خارج از کشور زندگی میکرد. سریندر حدود 17یا 18 سال داشت. وقتی پانزده سال داشت چند بار با دختران کلفت رابطه برقرار کرده بود اما نمیدانست چرا در چنین هوایی هوس به سراغش آمده است؟! با وجود هوای بد، سریندر تصمیم گرفت که پیش دختر برود یا با ایما و اشاره او را به داخل خانه بکشاند تا با هم خیس عرق شوند و به جزیره ناشناخته برسند. هر چه اشاره کرد، دختر متوجه نشد. او را صدا زد:

«آهای دختر! اینجا رو نگا کن!»

اما باز هم دختر توجهی نکرد و حتی نگاه هم نکرد. سریندر حسابی عصبانی شد. اگر به جای دختر گربه ای بود حتما صدایش را میشنید و به او نگاه میکرد. اگر از صدایش خوشش نمی آمد یک چیزی، اما دختر انگار اصلا صدایش را نشنیده بود. سریندر به خود گفت که حتما صدایش آهسته بوده و او نشنیده است به همین دلیل با صدای بلند داد زد:

«هی دختر!»

اما باز هم فایده نداشت. پاچه شلوارش را بالا زده بود و در سایه نشسته بود. سریندر پایین رفت و پیش دختر رسید. دختر تا او را دید، شلوارش را پایین کشید. سریندر از او پرسید:

«تو اینجا چیکار میکنی؟»

دختر گفت:

«نشستم.»

«چرا نشستی؟»

دختر بلند شد و ایستاد.

«خب حالا ایستاده ام.»

سریندر گیج شد.

«خب غیر این. سوالم اینه که چرا خیلی وقته اینجا نشستی؟»

چهره دخترسیاهتر شد.

«تو چی میخوای؟»

«من چی میخوام؟ هیچی! من تو خونه تنهام. لطف میکنی اگه همرام بیای.»

لبخند مرموزی بر لب دختر نشست.

«لطف. بله لطف. بزن بریم»

هر دو داخل خانه شدند. وقتی به داخل رسیدند، دختر به جای مبل، روی زمین نشست. سریندر کنارش ایستاد و به خود گفت که حالا باید چکار کند؟ دختر زیبایی نبود اما خطوط بدنش مثل یک دختر جوان بود. لباسهایش کثیف بودند اما چهارشانه بود. سریندر به او گفت:

«چرا روی زمین نشستی؟ پاشو بیا روی تخت.»

دختر فقط گفت:

«نه»

سریندر کنار او روی فرش نشست.

«بخاطر من. حالا بگو کی هستی و چرا زیر درخت نشسته بودی؟»

«اینکه من کی هستم و زیر درخت چیکار داشتم به تو ربطی نداره.»

سریندر با خودش فکر کرد که در مقابل آن دو دختر کلفتی که قبلا با آنها رابطه داشت، میتوانست مقاومت کند اما در برابر این یکی انگار قدرتی ندارد درست مثل یک دوچرخه کهنه. اما به هر زحمتی بود او را کنار خود کشاند. سریندر برای آن دو دختر نوجوان تلاشی نکرده بود. آنها خودشان کنار او نشسته بودند. اما این یکی فرق داشت و به تکنیک او آشنا نبود. به سمتش دست برد.

«چیکار میکنی؟!»

سریندر دستپاچه شد.

«من! من! هیچی.»

لبخند مرموز باز هم بر لبان دختر نشست.

«آروم بشین!»

سریندر آرام نشست اما در دلش غوغایی شد. به زور دختر را بغل کرد. دختر هرچه تقلا کرد نتوانست رها شود چون سریندر قوی بود. شروع کرد به بوسیدن لبان دختر. آنقدر فشار سریندر زیاد بود که دختر دیگر اختیاری نداشت. به همین سبب بوسه های خیس او را تحمل کرد. سریندر فهمید که او رام شده است و راحت او را لمس کرد. اما میدانست که حالا زود است. به دختر گفت:

«پاشو بیا بریم رو تخت.»

دختر بلند شد و روی تخت دراز کشید. کنار تخت ظرفی پر از پرتقال و یک چاقوی تیز بود. دختر پرتقالی برداشت و از سریندر پرسید:

«ازینا بخورم؟»

«اره اره. یکی نه، همشو بخور.»

سریندر چاقو را برداشت تا پرتقالی برایش پوست بگیرد اما دختر چاقو را از دستش گرفت و گفت:

«خودم پوست میکنم.»

با دقت پرتقال را پوست گرفت و پر کرد و بعد یک بخش را به سریندر داد و خودش نیز مزه مزه کنان پرسید:

«تو کلت داری؟»

سریندر جواب داد:

«اره. میخوای چیکار؟»

باز هم همان لبخند مرموز بر لبان دختر پدیدار شد.

«همینطوری پرسیدم. آخه این روزا هندوها و مسلمونا همش با هم درگیر میشن.»

سریندر پرتقال دیگری از ظرف برداشت.

«امروزم درگیری بود. خیلی وقته هست. من با کلتم چار تا مسلمونو کشتم. بخدا»

«واقعا؟»

دختر این را گفت و بلند شد ایستاد.

«یه دقیقه نشونم بده کلتتو.»

سریندر بلند شد و به اتاق دیگری رفت و کلت به دست بیرون آمد.

«بیا اما مراقب باش!»

او اول چخماق کلتش را چک کرد چون خشابش پر بود. دختر کلت را گرفت و به سریندر گفت:

«منم الان یه مسلمون میکشم.»

این را گفت و چخماق کلت را عقب کشید و سمت سریندر نشانه گرفت و ماشه را فشار داد. سریندر روی فرش افتاد و در حالی که جان میکند، گفت:

«تو چیکار کردی؟»

همان لبخند مرموز بر لبان آن دختر نقش بست و پاسخ داد:

«اون چار تا مسلمونی که کشتی، یکیش بابای من بود.»

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آن دختر» نویسنده «سعادت حسن منتو» مترجم «سمیرا گیلانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692