ماجرا در ماه نوامبر (آبان) سال 1798 میلادی در شهر زیبای لندن پایتخت کشور انگلستان رُخ داده است. "جنی تینکر" چهارده ساله است. او و پدرش "سام" در بازارچه "کوئینت گاردن" کار میکنند. آنها میوه و سبزیجات میفروشند. خانواده "تینکر" هر روز صبح خیلی زود از خواب برمی خیزند و به سختی تا دیر هنگام کار میکنند.
یکبار "جنی" مردی را در پایان روز میبیند. آن مرد درحالیکه ساعت گرانقیمتی را در دست داشت، به تندی میدوید.
مرد نزدیک شد و ساعت را به دست "سام" داد و فریاد زد: او اینجاست، بگیریدش ...
چند ثانیه بعد تعداد زیادی از مردم خشمگین "سام" را به طرف پائین خیابان تعقیب میکردند.
مرد پیری که همراه مردم بود، فریاد میزد: اون دُزده، اون ساعت طلای منوی دُزدیده، دستگیرش کنید.
دو پلیس سر رسیدند و "سام" را از دست مردم نجات دادند و به او گفتند: تو باید همراه ما بیایی. پلیسها هیچگونه توجهی به توضیحات "جنی" نکردند.
"جنی" مجبور بود که از آن پس تنها زندگی کند زیرا مادر، برادر و خواهری نداشت. او کسی را نداشت تا با او درد دل بکند. پس به طرف خانه "پیتر استون" به راه افتاد. "پیتر" هم مثل آنها در بازارچه کار میکرد.
"جنی" از "پیتر" پرسید: حالا چه اتفاقی برای پدرم خواهد افتاد؟
"پیتر" نگاهی به صورت نگران دختر انداخت و گفت: دولت دزدها را به استرالیا میفرستد.
"پیتر" راست میگفت چونکه یک هفته بعد، "جنی" کشتی بزرگی را که "ستاره سیاه" نام داشت، مشاهده کرد که در ساحل رودخانه "تایمز" لنگر انداخته است سپس پدرش را دید که به همراه عدهای دیگر بر عرصه کشتی ایستادهاند.
"جنی" اندیشید: چطور میتوانم به پدرم کمک کنم؟ در این لحظه چشمش به شلوار و پیراهن مردانهای افتاد که برای
خشک شدن بر روی طنابی در کنار منازل مجاور آویخته شده بودند. "جنی" با خود گفت: بله، راهش همین است.
چند دقیقه بعد، "جنی" با لباس مردانه روبروی کاپیتان کشتی و بر روی عرصه ایستاده بود. او گفت: اسم من "نِد بِل" است و دنبال کار میگردم. کاپیتان نگاهی به او انداخت و گفت: بسیار خوب، چرا که نه؟ خوب "نِد"، تو میتوانی به آشپز کشتی کمک بکنی.
"جنی" به مدت 6 هفته در کشتی "ستاره سیاه" با جدّیت تمام کار کرد تا اینکه یک شب مخفیانه به کابین کاپتان کشتی رفت. کاپتان معمولاً کلید کلیه اتاقهای کشتی را در کنار تختخوابش میگذاشت امّا آن شب او کلیدها را روی میز نهاده بود.
"جنی" به تندی کلیدها را برداشت و فوراً به طرف اتاقهای طبقه پائین کشتی رفت. او در آنجا با اندکی جستجو پدرش را پیدا کرد.
پدر "جنی" با دیدن دخترش گفت: "جنی"!!!. تو اینجا چکار میکنی؟
"جنی" جواب داد: یواشتر پدر ... لطفاً دنبالم بیایید.
یک ربع بعد "تینکرها" بر روی یک قایق کوچک نشسته بودند و کشتی "ستاره سیاه" را پشت سر میگذاشتند. آنها بجز صدای باد و امواج دریا چیز دیگری نمیشنیدند.
شب زیبایی بود و ماه کامل در آسمان میتابید. نور ملایم ماه، چهره خسته و تکیده "سام" را روشن کرده بود. "جنی" نگاهی به پدرش انداخت و گفت: اوه پدر، خوب شد که آزاد شدی. او سپس ماجرایش را برای پدر بازگو کرد.
سه روز به همین منوال گذشت. "سام" و "جنی" خیلی گرسنه و تشنه شده بودند.
5 روز بعد به ناگهان "جنی" پرنده سفید رنگ بزرگی را از دور نظاره کرد. پرنده مقداری علف تازه در منقار داشت.
"جنی" گفت: پدر نگاه کن. آیا فکر نمیکنی که یک جزیره در همین نزدیکیها باشد؟
"سام تینکر" بلند شد و در قایق کوچک ایستاد. او یک دستش را سایبان چشمهایش قرار داد و به دور دستها نگریست سپس گفت: "جنی"، تو درست می گویی. من حالا میتوانم خشکی را ببینم. یک جزیره در آنجا است.
جزیره بسیار بزرگ به نظر میرسید و سرتاسر آن از درختان تنومند و بلند پوشیده شده بود. قبل از همه "سام" و "جنی" در جستجوی آب و غذا برآمدند. آنها رودخانه کوچکی را یافتند که آب ذلال و خنکی در آن جریان داشت. آندو از آن آب نوشیدند و نوشیدند. نارگیلهای زیادی در بالای درختان دیده میشدند. خانواده "تینکرها" قبلاً میوه نارگیل را در بازارچه "کوئین گاردن" لندن دیده بودند. "سام" دو تا از آنها را چید و اوّلی را با سنگ شکست و به دست دخترش "جنی" داد.
آن شب را "سام" و "جنی" بر روی شنهای ساحل دریا خوابیدند. آنها آنقدر خسته بودند که تا صبح چیزی نفهمیدند. آندو صبح روز بعد که بیدار شدند، شروع به ساختن کلبهای از چوب و علفهای جنگلی کردند. پدر و دختر کارشان را پس از 4 ساعت تلاش جان فرسا به اتمام رسانیدند. سپس "سام" با پیراهنش بیرقی درست کرد و آن را بر بالای کلبه نصب نمود. آندو با هم به تماشای بیرق که در حال احتزاز بود، پرداختند. "سام" گفت: حالا اینجا جزیره "تینکرها" است و ما مجبوریم که در اینجا زندگی کنیم، پس بهتر است وسایلی را برای خود فراهم نمائیم تا اندکی احساس راحتی داشته باشیم.
"سام" و "جنی" اوّلین سال حضورشان در جزیره را با خوبی و خوشی گذراندند. آنها هر روز با همدیگر کار میکردند، غذا میخوردند و سپس به صحبت و شنا کردن میپرداختند. آنها از زندگی در خانه جدیدشان احساس رضایت میکردند.
منطقهای از جزیره که کلبه آنها در آنجا قرار داشت، بسیار آرام و خوش منظره بود. یکروز صبح زود آبستن اتفاقاتی بود. "جنی" داشت ماهیگیری میکرد و "سام" در جستجوی یافتن میوههای نارگیل به هر گوشهای از جزیره سَرَک میکشید. او اصلاً متوجّه مار خطرناک دراز و کلفتی که برروی زمین میخزید، نشد پس به محض اینکه پای "سام" روی مار قرارگرفت، مورد هدف نیش مار زهری واقع شد.
"جنی" که از تأخیر پدرش دلشوره داشت، توانست 2 ساعت بعد او را در حالیکه روی زمین افتاده بود، بیابد. پدرش قادر به راه رفتن نبود و "جنی" مجبور شد که او را از راه ساحل تا کلبه بر روی زمین بکشاند."جنی" کاری جز تمیز کردن محل زخم از دستش بر نمیآمد. "سام" خیلی ضعیف به نظرمی رسید. او قادر نبود که چیزی بخورد و یا بیاشامد.
"جنی" به مدت سه شبانه روز در کنار بستر پدرش ماند و از او پرستاری نمود تا اینکه یکبار "سام" چشمهایش را گشود و لبهایش تکانی خوردند: جنی؟ جنی؟ تو اینجایی؟
بعد از سپری شدن 10 شبانه روز، حال "سام" دوباره اندکی بهتر شد امّا هنوز توان قبل را نداشت. او به اجبار همچنان استراحت میکرد و "جنی" تمامی کارها را انجام میداد.
"جنی" به تنهایی ماهیگیری میکرد، میوههای نارگیل را جمع آوری مینمود و آتش برای پخت و پز فراهم میآورد. او یک روز صبح چیزهایی را در دریا مشاهده کرد و وقتی بیشتر دقت نمود، فهمید که یک کشتی به ساحل نزدیک میشود. او به سرعت به طرف کلبه دوید تا پدرش را مطلع کند. "جنی" وقتی به کلبه رسید، فریاد زد: پدر، پدر، پاشو بیا و آنجا را نگاه کن.
"سام" خود را به دَم در کلبه رسانید و گفت: تو فکر میکنی که این همان کشتی "ستاره سیاه" باشد؟ "جنی" جواب داد: راستش نمیدانم. "سام" با دقت به کشتی نگریست. او توانست 3 مرد را تشخیص دهد که قایقی را به آب دریا انداخته و به طرف ساحل هدایت میکردند. "سام" گفت: از این موضوع اصلاً خوشم نمیآید، بیا برویم دخترم. او سپس درحالیکه "جنی" کمکش میکرد، شروع به راه رفتن کردند.
بیست دقیقه طول کشید تا قایق به ساحل رسید و 3 مرد از آن پیاده شدند.
"سام" و "جنی" پشت تنه بزرگ درختی پنهان شدند و آنها را زیر نظر گرفتند.
"جنی" گفت: پدر، حالت خوبه؟ من فکر نمیکنم که آنها از کشتی "ستاره سیاه" آمده باشند. در همین موقع یکی از مردان که تفنگی در دست داشت، به طرف آنها برگشت و گفت: چه کسی آنجاست؟
"جنی" با صدای لرزان جواب داد: لطفاً ما را نکشید.
مرد درحالیکه از شگفتی دهانش بازمانده بود، به طرفشان آمد و گفت: شماها انگلیسی هستید؟
غروب آنروز یکی از مردان به "تینکرها" گفت: ما با کشتی "رُز قرمز" به طرف قاره جدید میرویم. آیا شما حاضرید با ما بیایید؟ شما میتوانید زندگی جدیدی را در آنجا شروع کنید. روز بعد، اوّل ژانویه سال 1800 میلادی بود. "سام" و "جنی" بر روی عرصه کشتی "رُز قرمز" ایستاده بودند. آنها خوشحال امّا نگران آینده نامعلوم خودشان بودند.
جزیره آنها از دور دیده میشد. آندو یکصدا با همدیگر فریاد زدند: خداحافظ جزیره"تینکرها"، خداحافظ، خداحافظ. ■