"سایمون سیمپل" در ایستگاه بود. او قصد داشت سوار قطار شود امّا مشاهده کرد که تعداد زیادی از افراد پلیس در ایستگاه و داخل قطارها به جستجو مشغولند و با جدیّت دنبال چیز یا کسی میگردند.
"سایمون" از مردی پرسید: آقا چرا این همه پلیس در اینجا جمع شدهاند؟
مرد با اشاره گفت: این عکس را ببین.
"سایمون" به روزنامهٔ مرد نگاهی انداخت و زیر عکس این چنین خواند: آیا این مرد را میشناسید؟ او یک جاسوس است. هر کسی او را یافت، فوراً متوقفش نموده و بلافاصله به پلیس اطلاع دهد.
"سایمون" نگاهی به مردمی که در ایستگاه در حال رفت و آمد بودند، انداخت. او تعداد زیادی از دانش آموزان را با لباسهای متحدالشکل مدرسه و مردانی با کت و شلوار را مشاهده نمود. همچنین بچّه هایی را دید که به همراه والدینشان در حال عبور بودند امّا نتوانست جاسوسی را تشخیص بدهد. حالا ساعت 57/10 دقیقه بود و قطار "سایمون" در ساعت 00/11 حرکت میکرد. "سایمون" به طرف قطار روانه شد. در کنار "سایمون" پیر زنی قرار گرفت که چتری به همراه داشت. پیر زن در حالیکه کیفی در دست داشت، با عجله حرکت میکرد.
در یک لحظه کیف پیر زن به پای "سایمون" برخورد کرد و "سایمون" به زمین افتاد و در کیف دستیاش باز شد و تمام وسایلش بر زمین ریختند. از شدت برخورد آنها، کیف پیر زن نیز باز شده بود و برخی وسایلش به همراه یک پاکت نامه روی زمین پخش شدند.
"سایمون" که سعی داشت وسایلش را جمع کند، اشتباهاً نامه پیر زن را نیز درون کیف خودش گذاشت امّا متوجه این موضوع نشد. "سایمون" به پیر زن برای جمع کردن وسایلش کمک کرد سپس کیف خودش را برداشت و به سمت قطار به راه افتاد.
"سایمون" وارد قطار شد و بر روی صندلی نشست. دختر جوانی در صندلی کناریش نشسته بود. "سایمون" سلام
کرد و دختر جوان هم جوابش را داد. "سایمون" چشمش به پیر زن افتاد که در گوشه دیگری از قطار نشسته بود. پیر زن مدام به کیف "سایمون" نگاه میکرد و میخواست به طریقی نامهاش را بدست آورد. تعدادی پلیس هم در قطار بودند و این نشان میداد که تاکنون هیچ جاسوسی را نیافتهاند. پیر زن نگاهی به پلیسها انداخت و به طرف بخش دیگری از قطار حرکت نمود.
"سایمون" به دختر جوان گفت: یک رستوران در داخل قطار است. آیا مایلی تا با هم فنجانی قهوه در آنجا بنوشیم؟
با موافقت دختر، "سایمون" کیفش را برداشت و با همدیگر به طرف رستوران رفتند.
پیر زن بین راه منتظر آنها بود امّا "سایمون" توجهی به او نداشت پس متوجه پاهای دراز شدهٔ پیر زن نشد.
قطار در حرکت بود و با اندک برخورد پاهای پیر زن به "سایمون"، هر دو نفر بر روی زمین افتادند. پیر زن از "سایمون" عذر خواهی کرد و "سایمون" کمک کرد تا پیر زن از جایش بلند شود. کفشهای پیر زن توجه "سایمون" را جلب کردند. پس نگاهی به کفشها و نگاهی به چهره پیر زن انداخت و با خود اندیشید: پوشیدن چنین کفشهایی از یک پیر زن بعید است. "سایمون" به کنار پیشخوان رفت و پس از خریدن دو فنجان قهوه به میز برگشت.
مدتی گذشت و قطار در محلی توقف نمود. "سایمون" به همراه دختر جوان پیاده شدند. آنها میخواستند، سوار قایق شوند پس به طرف محل توقف قایقها براه افتادند. در اینجا هم تعدادی پلیس در حال پرسه زدن دیده میشدند.
دختر پرسید: پلیسها دنبال چی میگردند؟
"سایمون" جواب داد: آنها دنبال یک جاسوس میگردند.
دختر گفت: امّا من جاسوسی در اینجا نمیبینم.
آندو به اطرافشان نگاه کردند و جز تعدادی دانش آموز، خانوادهها و پیر زن کسی را ندیدند.
"سایمون" پاسخ داد: درسته، من هم جاسوسی در اینجا نمیبینم.
روز زیبایی بود. خورشید در آسمان میدرخشید و گستره آب به رنگ آبی دیده میشد. "سایمون" و دختر جوان در نزدیکی ساحل نشستند و منتظر ماندند. قایق مورد نظرشان در حال نزدیک شدن بود.
"سایمون" پرسید: اسم شما چیه؟
دختر جواب داد: "سامانتا".
"سایمون" گفت: اسم من هم "سایمون" است و نامهای ما "سایمون" و "سامانتا" اسامی مشابهی هستند.
آنها کمی با هم قدم زدند ولی پیر زن را که با چترش نزدیک میشد، ندیدند.
ناگهان مردی فریاد زد: مواظب کامیون باشید.
"سایمون" و "سامانتا" به آن طرف نگاه کردند. کامیونی با سرعت به طرف آنها میآمد پس سریعاً از جایشان بلند شدند و به عقب پریدند. پیر زن هم که یکه خورده بود، به عقب پرتاب شد.
شلوار پیر زن نظر "سایمون" را جلب کرد. "سایمون"اندیشید: معمولاً پیر زنها چنین شلواری نمیپوشند. صدای "سامانتا" به گوشش رسید: "سایمون" بیا تا سوار قایق بشویم. آنها لحظاتی بعد سوار قایق شدند.
"سایمون" کیفش را باز کرد و بستهٔ نهارش را از آن خارج کرد و با این حرکتش، نامه پیر زن به بیرون افتاد امّا "سایمون" آنرا ندید.
"سایمون" پرسید: "سامانتا" ساندویچ میخوری؟
"سامانتا" جواب داد: بله، لطفاً.
"سامانتا" هم بستهٔ نهارش را از کیفش خارج نمود و به "سایمون" تعارف کرد: شما سیب میل دارید؟
پیر زن پشت سر آنها قرار داشت بطوریکه "سایمون" و "سامانتا" او را نمیدیدند. آنها متوجه حرکت دستان پیر زن نبودند.
قایق به سرعت حرکت میکرد و باد هم با شدّت میوزید. موهای "سامانتا" بر روی صورتش پیچ و تاب میخورد و جلوی چشمهایش را گرفته بود. وزش باد پاکت نامه پیر زن را از جا پراند و در طول قایق به حرکت درآورد. "سامانتا" گفت: آن پاکت چه بود؟ آیا بلیط های قایقت در آن قرار داشتند؟
"سایمون" گفت: نه، چیزی در این مورد نمیدانم.
او سپس بلند شد و دوان دوان به طرف پاکت رفت درحالیکه پیر زن هم با او میدوید. او هم قصد داشت نامه را بدست آورد. "سایمون" و پیر زن درحالیکه میدویدند در یک لحظه به پاکت رسیدند. ناگهان سگی با سرعت نزدیک شد و پاکت را به دهان گرفت و دور شد.
"سایمون" داد زد: اون بلیط مال منه.
پیر زن همزمان فریاد کشید: اون نامه مال منه.
سگ بدون توجه به آنها به طرف دیگر قایق میدوید. "سایمون" ادامه داد: سگ را بگیرید.
پیر زن فریاد کشید: اونو متوقفش کنید.
سگ از اینکه آنها به دنبالش بودند، بسیار شاد و سرمست بود. او فکر میکرد که "سایمون" و پیر زن با او بازی میکنند. سگ "سامانتا" را ندید. "سامانتا" در یک لحظه جستی زد و او را گرفت و گفت: "سایمون" زود باش بیا، من اونو گرفتم.
"سایمون" و پیر زن به طرف "سامانتا" رفتند. پاکت همچنان در دهان سگ بود.
"سایمون" نگاهی به نامه انداخت و گفت: نه، این بلیط من نیست.
پیر زن نزدیک شد و گفت: اون نامه مال منه.
سگ همانطور که از "سایمون" و "سامانتا" خوشش آمده بود، از پیر زن مرموز خوشش نیامد پس جستی زد و گوشهای از کت پیر زن را به دندان گرفت و آنرا محکم کشید. کت بر روی زمین افتاد و باد کلاه پیر زن را از سرش پراند و به همراه موهایی که به آن متصل شده بودند به داخل آب انداخت. "سایمون" و "سامانتا" به پیر زن خیره شدند.
آنها در کنارشان مردی را میدیدند.
"سایمون" بلافاصله فریاد زد: پلیس، پلیس، بیایید اینجا، اون جاسوسه.
پلیسها که از شناسائی و دستگیری فرد ظاهراً پیرزن خیلی خوشحال شده بودند به "سایمون" و "سامانتا" گفتند: ما از شماها خیلی تشکر میکنیم امّا باید پاکتی را که نام برخی افراد و آدرسهایشان در آن است، را هم بیابیم. آیا شما آنرا ندیدهاید؟
"سایمون" نگاهش را به طرف سگ برگردانید و گفت: نامه مورد نظرتان در دهان آن سگ است. او بود که باعث شد تا ما متوجه جاسوس بشویم. ■
--------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |