در رویاهایم، پسرم را میبینم، او بزرگتر، بزرگتر و تقریباً پیر است، و منتظر، تا من مرگ را در آغوش کشم. ما تماماً بیشباهت به خودمان، در اتاقی از بیمارستانیم، با تختی و پنجرهای رو به سپیدی. سکوتی سنگین حکمفرماست، سکوتی که لرزهای در آن به سختی میتوان انداخت. من نمیتوانم سخن بگویم، تلاش میکنم، اما پسرم نمیشنود، او من را نگاه نمیکند، خسته است، بیحوصله و کمی گیج میزند.
چت از طریق واتساپ