«هیچ چیز دلفریب تر از آزادی احساسات برای مرد نیست اما همان علت بیشتر درد و رنجهاست.»برادران کارامازوف 1880
در اندیشهٔ خلق رمان «ابله»، داستایفسکی در نامهای به مایخوف نوشت که امید دارد کتاب را حول محور این سؤال که «من آگاهانه یا بی اراده تمام زندگیام را عذاب کشیدهام و مسئلهام، وجود خداست.» متمرکز کند. کشمکش شخصی داستایفسکی با دین و همچنین تجربه شخصیاش در سوءظن به آن بعنوان یک معتقد، در شخصیتهایی که خلق کرد، آشکار است. شمار زیادی از آثار داستایفسکی در چارچوب اصول مسیحیت، کنارهم گذاشتن توصیفِ شخصیتهای باایمان و بی ایمان، تأکید بر خوبیهای غایی و دلایلی که از ایمان ناشی میشوند، نوشته شدهاند. داستایفسکی رنج روحی را نیز توصیف کرده و درون را در فهم «حقیقتِ» عیسی مسیح به تردید میاندازد. بردیاوِف در گفت و گو راجع به تکلیف مذهبی داستایفسکی اظهار داشت که «مجبور نبود مسائل دینی را همچون غیرمسیحی ای حل کند اما مشکل بشر، مشکل مرد پارسا یعنی همان مسیح است.»
داستایفسکی در خانوادهای مذهبی بزرگ شد. «من در خانواده مذهبی روسی بزرگ شدم...ما در خانوادهمان از همان بچگی انجیل را میشناختیم...هربار که به کلیسای جامع کرملین و مسکو میرفتیم، همه چیز برایم حالت رسمی و جدی داشت.» کتاب مقدس را کامل بلد بود چرا که مادر خواندهاش فقط کتاب عهد عتیق و عهد جدید را برای خواندن و نوشتن به بچههایش یاد میداد. داستایفسکی پرستار مورد علاقهاش را هنگام دعا خواندن یاد میکرد چون بهش یاد داده بود: «تمام امیدم به شماست. مادر خدا مرا زیر چتر حمایت خود حفظ بفرما.» از این قبیل انجمنهای زنانه در زمان بچگی وی شاید روی نوشتههای داستایفسکی تأثیر داشت و قادرش ساخت تا زنان را فقط در نقشهایی بنویسد که حقیقی بودند و کاملاً مذهبی، شخصیت سونیا از رمان جنایت و مکافات گواه آن است. به علاوه، این انجمنها در هنگام کودکیاش تأثیر زیادی را در ذهن او باقی گذاشت. «این کتاب (کتاب ایوب) آنا (همسرش) تأثیرگذار است...یکی از اولین کتابهایی ست که در زندگیام اثر گذاشت درحالی که من فقط یک پسر کوچولو بودم.»
درحالی که داستایفسکی بیشتر زندگیاش را در خانوادهای مسیحی گذراند، خصوصیات خشن پدرش را نیز افشا کرد. پدرش محترم اما معتاد به شراب بود و بعده ها به دست یک مشت رعیت بخاطر رفتار غیرانسانیاش به قتل رسید.
این روش خشن تربیتی، خودش را در آغاز بلوغ داستایفسکی نشان داد. بلنیسکی منتقد ادبی معروف او را در گروهی معروف به «سوسیالیستهای آرمان گرای روسی» وارد کرد. دو گروه احتمالاً مذهبی ترتیب این همکاریها را دادند. وقتی معلم سرخانهاش فهمید داستایفسکی بعنوان یک سوسیالیست باید دین مسیحیت را در همه جا رد کند، دانست که انقلابی از کفر درحال شکل گیری ست. «داستایفسکی اما از شاخه مخصوص جنبش جدا شد و محفل دورف را تشکیل داد. او بخاطر «انتشار اعلامیهای خصوصی پراز اظهارات گستاخانه علیه کلیسای ارتودوکس دستگیر شد.» از قرار معلوم تمام آموختههای مادرش را از یاد برده بود.
در زندان (جایی که فقط کتاب مقدس را میشد یافت) آشکار شد داستایفسکی دوباره به خدا ایمان آورده و نامهای به خانمان. دی فانویزین نوشت:
«به نظرم هیچ چیز دوست داشتنیتر، همدردانهتر، منطقیتر، مردانهتر و عالیتر از ناجی نیست...اگر همه میتوانستند بهم ثابت کنند که مسیح حقیقت ندارد و اگر حقیقت واقعاً از مسیح به دور باشد، ترجیح میدهم با مسیح باشم و نه با حقیقت.»
حالا موچالسکی ادیب داستایفسکی به این سخن معترض شده بود. چرا که برای او مسیح فقط بهترین دلسوز و کاملترین مرد بود. او حتی اجازه داد کسی که درباره خودش گفته: «من حقیقت هستم» بتواند خارج از حقیقت نیز یافت شود. این فرض اثبات نشده برای هر معتقدی کفرآمیز است. در این راستا بود که عقاید داستایفسکی از نو شکل گرفت.
اگرچه مسئله مهم، احیاء باورها و اندیشههایی بود که در رمانهایی همچون برادران کارامازوف، شیاطین، ابله و جنایت و مکافات بدیهی و استوار مینمود. موضوع مهم دیگر این است که تولد تازه روحی و فکری داستایفسکی در محدوده زندان سیبریه ای شکل گرفت که او در آنجا اطلاعات فراوانی راجع به مقام شیطان نزد بشر جمع آوری کرد. داستایفسکی توانست باورش را در چنین محیط خصومت آمیزی که دوام عقیدهاش را اثبات میکرد، ترویج دهد.
پس از آن، مسئله خدا از نظر داستایفسکی شناخت حقیقت نبود اما شک و تردیدهایش را برطرف نمود. منبع اصلی و اولیه شک و تردید که وی را آزار میداد، کشمکش اش برای برطرف کردن رنج آشکار در دنیا و مفهوم خدای مهربان بود.
داستایفسکی این تضاد را در شخصیت ایوان کارامازوف شرح داد. «مسئله من بودن یا نبودن خدا نیست، من این دنیا را قبول ندارم که خدا خلق کرده، این دنیای خدا را، و نمیتوانم با آن موافق باشم.» برادران کارامازوف، رمانی که داستایفسکی صریحاً وجود خدا را در آن به میان کشید و سبکی داشت که معتقد به خدا را دچار تردید و کفر میکرد. ایمان نخستین بار در عشق راستین آلیوشا شناخته شد که نسبت به برادرانش ابراز داشت اما پدر زوسیما اساساً بعنوان یک الگوی اصلی بود که داستایفسکی حس کرد این شخصیت میتواند مردم را وادارد تا بپذیرند مسیحیت حقیقی و پاک غیرواقعی نیست بلکه حقیقتی زنده و حاضر است و اینکه مسیحیت تنها پناه گاه کشور روسیه در برابر شیاطین و دشمنانش است. آلیوشا و زوسیما بعنوان نمونهای از نیکی مطلوب که در مردان مذهبی، نسبت به تلاش داستایفسکی، یافت میشود، موفقتر عمل کردند. برای مثال، پرنس میشکین در رمان ابله، از همان ابتدا ابلهی توصیف شد که بیشتر سادهای نادان است تا مرد ذاتاً خوبی که در یک معتقد سرسخت مسیحی یافت میشود.
سخنان روشنفکرانه ایوان درباره خدا، ضربهای بود بر ایمان و اعتقاد آلیوشا. همانطور که ماچولسکی توضیح داده سخنان ایوان و دفاع از کفر ثابت کرد که خدا را بخاطر بشر انکار میکرد و علیه آفریدگار در نقش طرفدار و مدافع تمام درد و رنجهای انسان قدعلم کرد. اختلاف نظر این دو برادر کارامازوف حاکی از کشمکش درونی هر انسان بود. «بدترین چیز این است که زیبایی اسرارآمیز است و مخوف. خدا و شیطان درحال جنگاند و میدان جنگ نیز قلب انسانهاست.» ایوان میخواست آلیوشا را بنا به دو هدف به دام اندازد، رنج بی گناهان و درک آزادی به خصوص آزادی اراده.
نه فقط از نظر ایوان، از نظر آلیوشا نیز درد و رنج کودکان بیشتر نامعقول بود. ایوان تک گویی ای را ایراد کرد که در آن مثالهای سهمناکی از کودک آزاری زد و آلیوشا را واداشت چنین تهمتهایی را بر خدای مهربانش روا بدارد. ایوان چنین استدلالی را مطرح کرد تا مهربانی بی انتهای آلیوشا را هدف گیرد:
«فرض کن داری یک دنیا تقدیر انسانی با این هدف خلق میکنی که سرآخر آدمها را خوشحال کنی و صلح و استراحت بهشان بدهی اما یک مسئله دیگر هم هست و آن این است که باید فقط یکی از مخلوقهای ناتوان ات را شکنجه و مرگ دهی...بعد عمارتی از اشکهای تلافی نشدهاش کشف کنی، آنوقت چطور راضی میشوی که معمار این عمارت در این شرایط باشی؟»
آلیوشا مقابل ایوان ایستاد و از عقایدش با داستان عیسی مسیح که بخاطر بشر به طور جانگدازی مصلوب شد، دفاع کرد. در نتیجه این بحث و گفت و گو، آلیوشا توضیح داد که «هر انسانی در قبال همه مسئول است.» هر گناهکار و در نتیجه هر باایمانی باید به قدر کافی طعم درد و رنج را بچشد چرا که ما همه مقصر پسر اصلی آدم و حوا هستیم. گیبسن تعبیر آلیوشا را با بیان پیش رو ادامه داده است: «و اگر ما احساس میکنیم که به حد کافی مسئول ایم پس میتوانیم بخاطر آیندگان به درد و رنج خاتمه دهیم.»
در پاسخ به مدافعه آلیوشا، داستایفسکی همچون بیشتر نوشتههای عمیق اش شعر ایوان را که مربوط به مفتش اعظم بود، نوشت. طی این گفت و گوی آزاد، خواننده ناخواسته درگیر مسئله دیگری از خدا میشود، یکی از عمدهترین اصول مذهبی کفرِ دانشمندانه. ایوان عیسی را بخاطر شکست بشر مقصر دانسته و با روش استدلالی عجیب نسبت به آن بی اعتقاد است:
«رمز هستی بشر فقط زنده بودن نیست بلکه دلیلی برای زنده بودن است...به جای اینکه آزادی را از بشر بگیرید، آزادی بیشتری بهش بدهید! فراموش نکنید که انسانها صلح را و حتی مرگ را ترجیح میدهند تا در شناخت خدا و شیطان آزادی انتخاب داشته باشند؟...به طوری که در حقیقت تو خودت را مسبب اضمحلال پادشاهت نمیدانی و هیچکس بیشتر از این بدین دلیل مقصر نیست.»
بردیاوف در توضیحی راجع به تمرکز زیاد داستایفسکی بر آزادی اشاره کرده که: «برای داستایفسکی توجیه هم خدا و هم بشر باید معطوف به آزادی باشد...» این آزادی این چنین تعریف شده:
«کمترین آزادی، آزادی برای انتخاب خوبی بود که احتمال گناه و خطا در آن وجود دارد؛ بزرگترین آزادی در خود خدا
بود...جایگاه انسان و ایمان باید هردو نوع آزادی را بشناسد، آزادی انتخاب حقیقت و آزادی در حقیقت...اما حق انتخاب خوبی و خوب بودن، تنها حقیقت است که مستلزم آزادی بدی نیز میشود. داستایفسکی این مصیبت را درک کرد و در آن باره مطالعه نمود که شامل راز مسیحیت نیز میشود.»
و در نتیجه استدلال ایوان از میان رفت چرا که بدی مستلزم آزادی بین انسانهایی ست که بدی و درد و رنج گریبانش را میگیرد و از این رو نمیشود خدا را مقصر دانست. آزادی امری ضروری ست برای اینکه ما مجازیم تا کاملاً عشق خدا را انتخاب کرده و قدردان آن باشیم. شما نمیتوانید یک جهان را در دست داشته باشید هم آزادی و هم خوبی را، نقص انسان این اجازه را به شما نمیدهد. بردیاوف استدلال را اینگونه خاتمه میبخشد: «دنیا پر از بدی و حسادت تمام و کمال است چون بر پایه آزادی بنا شده است...حالا که آزادی جایگاه تمام انسانها و جهانشان را پر کرده است.»
اگرچه داستایفسکی پارادوکس بزرگ آزادی اراده را در قالب رمان، نه با بحث و گفتمان، بلکه با واکنش آلیوشا نشان داد. گیبسن موافقت کرده و توضیح میدهد: «جواب از تئوری تا تمرین پیش رفته و داستایفسکی آن را در پایان کتاب بین عشق آتشینی که کاری از پیش نبرد و عیان شد و عشق زندهای که قدرت نجات دادن داشت، نشان داد. کامیابی عشق پاک آلیوشا در رفتارهایش با کولیا، پسری چهارده ساله و همکلاسانش مشهود بود. پیش از آنکه ایلیوشای جوان و بسیار وفادار فوت کند، آلیوشا توانست کولیا، پسر طرد شده را با مدرسهاش آشتی دهد. حال آن که این عمل در خود عشق بزرگی داشت.
داستایفسکی شرایط را بغرنجتر جلوه داده و تغییر اساسیای در دیدگاه کولیا نشان داد که آلیوشا تأثیر خود را روی این بچه گذاشت. در اولین دیدار «راهب دنیا» کولیا را به چالش کشید: «تو باید بپذیری که دین مسیحیت، بعنوان مثال انقدری ثروت و قدرت دارد که میتواند طبقات پایینتر را از بردگی نجات دهد.»
کولیا در مراسم تشییع ایلیوشا فریاد میزد که: «اوه کاش من هم میتوانستم بعضی روزها خودم را بخاطر حقیقت قربانی کنم.» تکرار حوادثی که بر عیسی مسیح گذشت، آشکارا اثبات کرد که عشق پاک آلیوشا او را نجات داده و اینکه این عشق پاسخ خدا به مسیحیان است که دعوتشان میکند مسئولیت پذیر باشند و گناهکار بخاطر معصیتهای جهان.
مادامی که داستایفسکی شک و تردیدهای مذهبی خود را امتحان میکرد، کشمکش خود را در صدای شخصیتهای کتابش جمع کرد. بدیهی بود که تصمیم نهاییاش در عقیده قوی وجود خدا قرار داشت. با توجه به شرایط، او شخصیتهای خوب و دوست داشتنی که در مقابل خدا و شخصیتهای شریر که علیه قادر مطلق بودند را در پایان کتابهایش به حال خود میگذاشت. برادران کارامازوف با آلیوشا، میتیا و کولیا بعنوان معتقدان تمام میشد، به طوری که نسبت به تمام این شخصیتها احساس دلسوزی کردیم حال آنکه اسمردیاکف حیله گر و فاسد دست به خودکشی زد، بدترین عمل ناشکری برای خدا. کریلوف و نیکولای در کتاب شیاطین نیز خودکشی کردند و بدترین شخصیتها در این کتاب بودند. داستایفسکی به طور مجزا قهرمانان کتابهایش را با ایمانی قوی به خدا و شخصیتهای شریر اش را به کفر (و سوسالیسم) جفت و جور کرده و پایان دلخواه خودش را برایشان تعیین کرد.
داستایفسکی در بعضی جملات و در ذهن شخصیتهای کتابش اسباب گمراهیهایی همچون نگرش قهرمانانه، مثال مسیحیان ظالم، بی اعتدالی کلیساها، غلبه بر گناه و دعوت به ایثار و فداکاری مطلق و واقعی برای رسیدن به بهشت گنجانده است.
او در 1878 در نامهای به اِن. آل اُزمیدوف نوشته:
حالا فرض کن نه خدایی وجود داشته باشد و نه جاودانی روح. بگو ببینم چرا من باید عادلانه زندگی کنم و اعمال صالح انجام دهم اگر که قرار است روی زمین جان بدهم و بمیرم؟... و حالا که اینطور است چرا نباید (تا آنجا که میتوانم به زرنگی و زیرکیام متکی باشم تا از چنگ قانون بگریزم) گلوی انسان را برید، غارتش کرد و ازش دزدی کرد...؟
این نگرش قهرمانانه در آغاز در راسکلنیکف از رمان جنایت و مکافات به وجود آمد. از شک و تردید به وجود خدا ناشی میشد و با تکبر فراوان همراه بود. این نگرش به راسکلنیکف اجازه داد بدون انگیزه دو زن و همچنین یک بچه زاده نشده را به قتل برساند. او باید بعنوان یک موجود برتر مجاز میبود تا زندگی آدمهای کم اهمیتتر را بگیرد. کریلوف با استفاده از توجیهی تکراری یک جور مبارزه با خدا را رواج داد و ضمن تدارک اسباب خودکشیاش توضیح داد: «اگر خدا وجود دارد پس همه چیز به اراده اوست و من نمیتوانم خودم را از خواست و اراده او جدا بدانم. اگر خدایی وجود ندارد پس همه چیز به میل و خواست من است و آمادهام تا خواستهام را به اجرا درآورم.» این حرفهای متکبرانه از سوی کریلوف بی ایمانیاش را به مسیح و باور و اعتقاد به خودش را نشان میداد.
-اگر به خودت شلیک کنی تبدیل به خدا میشوی. درست نمیگویم؟
-بله. من تبدیل به خدا خواهم شد.
اگرچه داستایفسکی این نگرش را در طرح رمانش رد کرد. داستایفسکی بعد از ماجرای قتل توسط راسکلنیکف نمیتوانست او را بفهمد. درحالی که منطق پیچیده این شخصیت میتوانست اعمال شنیعش را استدلال کند، اساساً قادر نبود حس درست و غلط خود را از بین ببرد. ابتدا تلاش میکرد به زندگیاش برسد، از حقه زیرکانهاش لذت ببرد و از تجربه بدست آمدهاش نتیجه گرفت که یک قهرمان است. سونیای ساده هوش راسکلنیکف را دست کم گرفته و او را تا حد روح اش پایین آورده بود. اینجا بود که راسکلنیکف فهمید گناهکار است و مرتکب عمل زشتی شده و نیاز به بخشایش دارد. داستایفسکی این نگرش قهرمانانه را با محکوم کردن شخصیتهای گرفتار به رنج روحی از میان برد تا آنان به حقیقت و روشنایی وجود مسیحیت پی ببرند. اندیشه دردآور دیگری که در آثار داستایفسکی مشاهده میشود این است که این آثار پتانسیل ضعیف کردن ایمان اشخاصی همچون مسیحیان ستمگر را دارد. خلاصه آن در جملاتی نهفته شده که پایههای باور و ایمان را متزلزل میکند. به عنوان مثال، آدلایدا ایوانوونا از خانه زد بیرون و همراه دانشجوی بیچاره الهیات از دست فئودور پاولوویچ فرار کرد، میتیا را ترک کرد، یک بچه سه ساله در دستان شوهر اولش باقی ماند. پس از خواندن این جمله بلافاصله این سؤال مطرح می شود-دانشجوی الهیات با زن دیگری فرار کرد که مادر کم سن و سالی هم بود؟ داستایفسکی با پرداختن به شخصیتهایی مثل راکیتین در برادران کارامازوف این چنین تناقضات را مطرح کرده. راکیتینِ راهب بیشتر علیه خدا بود تا خدانشناسان این رمان. هنگام غم و عزای بزرگ آلیوشا، پس از فوت پدر زوسیما، راکیتین آلیوشا را با غذا، نوشیدنی و گروشنکا تشویق و وسوسه میکرد. علاوه بر این راکیتین دائماً سخن چینی کرده و مزاحمت درست میکرد. احتمالاً مسیحیان ظالم و ریاکار مسبب مشکلات داستایفسکی بودند، چرا که او از آنها بعنوان شخصیتهای رمانش استفاده کرد تا مشکلاتش را مطرح کرده و مهر سکوت به لب آنان بزند.
علاوه بر این، چنین موانعی برای داستایفسکی محدود به افراد مذهبی نمیشد اما تا خود کلیسا گسترش یافت (به خصوص کلیسای کاتولیک روم). پیوسته به سبک زندگی راهبان شناخته شده انتقاد میشد و راهبان در برابر این گونه رفتارهایی که منجر به اغتشاش میشد، نرمی و ملایمت به خرج میدادند. وقتی فئودور پاولوویچ سرزده موقع غذاخوردن پدر ارشد وارد شد، نطق غرایی کرد و تمام تشکیلات کلیسا را محکوم کرد. «نه، راهب مقدس! شما سعی میکنید در دنیا پاکدامن باشید، به جامعه خدمت کنید، بدون اینکه خودتان را در صومعهای که به خرج مردم درست شده، خفه کنید و یک ریال هم انتظار پاداش و انعام ندارید. اما به زودی میفهمید جنگ از این هم سختتر است. به جنگی که پدران راه انداختند نگاه کنید. چه کسی همه اینها را فراهم کرده؟ دهقانان روسی...» داستایفسکی که حقیقت را در این شخصیتها جای داد، مسئله خدا مسئله بعدی بود که ظاهر شد. آن حقیقت را دنبال کرد و شکست نخورد.
محکومیت شدیدی برای اعتراف تیخون از شیاطین خواستار شدند. نیکولای بعنوان شخصیت مهیبی که به یک دختر جوان تجاوز کرد، کافر نبود. این مسئله میتوانست مهم باشد اما مثل سابق احساسات خوب و بد خیلی بی اهمیت بودند و به آن احساسات پر و بال داده نشد. نیکولای با بی تفاوتی نسبت به خوبی و بدی، اهمیت مسئله خدا را رد کرد. کافران در مواقعی که وجود خدا برایشان کافی ست تا ایمانشان را نشان بدهد، ارجحاند. به علاوه، یک باور غلط بر پایه استدلالهای اشتباه، مسئلهای غامض و دشوار است. چون قادر مطلق مخلوقاتش را با معجزات فراوانی آفریده است، داستایفسکی ثابت کرد اینگونه معجزات میتواند باعث شود مردم ایمان آورده و عقیده خود را با یک نوع سرگرمی داشته باشند. اندیشه رمان برادران کارامازوف این بود که خدا زمانی وجود دارد که به وجودش باور و ایمان داشته باشید و در معجزات پدر زوسیما منعکس شده است. «در آنصورت میتوان معجزه شفا دادن را توقع داشت و باور مطلقی که رواج پیدا کند؛ و این اتفاق افتاد.» همچنین چون جسم پیر بعد از مرگ پوسیده میشود (به جای اینکه پاک و سالم باقی بماند) انتقادهای سنگینی به صومعه وارد شد و بسیاری از مردم ایمانشان را از دست دادند چون توقع معجزه داشتند که جسم پدر زوسیما سالم باقی بماند. اصرار فراوان بر گناه نتیجه نتیجه بخش، آخرین مسئلهای بود که داستایفسکی آن را مطرح کرد. میتیا اقرار میکرد که: «هرچند ممکن است من از شیطان پیروی کنم اما خداوندا، من پسر توأم.» در این جمله، اشتباه فقط در این است که خدا را پدری به حساب میآورند که ما باید تابع او باشیم هرچند که به دفعات مرتکب خطا و گناه شویم. درحالی که آثار داستایفسکی آشکارا و کاملاً با کشمکش شناخت وجود خدا و حفظ ایمان سر و کار دارد، نتیجه نهایی آثارش محقق و مسلم است. اگرچه همانند اشخاص دیگر ما ممکن است سعی کنیم وجود خدا را توجیه و تناقضاتی فرضی ایجاد کنیم، بالاخره مانند معتقدان به جهل پوچ خودمان به خوبی پی خواهیم برد. عمر دوباره ایلیوشا در باور همکلاسیهایش، پایان رمان برادران کارامازوف بود و داستایفسکی باور عمیقی به قیام عیسی از مردگان داشت. داستایفسکی دیالوگهای منطقی و غرایی نوشت که گویی مقصود نآن ا
آن این بود که نویسنده ایمانش را دارد از دست میدهد. اگرچه اعمال و قدرت عشق پاک درباره پایههای ایمان داستایفسکی جای هیچ شکی باقی نمیگذاشت. ما بعنوان خوانندگان آثار داستایفسکی و شاهدان استدلالهایی که در رمانهایش مطرح کرده، در موقعیتی نزدیک به ایمان منطقی هستیم همانطور که مفتش اعظم بود. اما برای پی بردن به منظور اصلی داستایفسکی باید تمثال مسیح را به یاد آورده و به آن رجوع کنیم.
مفتش اعظم پی برد که زندانی (عیسی مسیح) تمام مدت ساکت است و به دقت گوش میدهد، به آرامی به صورتش چشم دوخته و از قرار معلوم نمیخواهد حرفی بزند. پیرمرد میخواست چیزی، هرچند تند و وحشتناک بهش بگوید اما عیسی ناگهان در سکوت نزدیکش شد و به نرمی گونه چروک و بی رنگش را بوسید. و این عمل همان پاسخش بود. ■
------------------------------