دیگرشوقم را به آدمها، به مفهوم زندگی و مقصود کارهایشان از دست دادهام. می گویند شناخت آدمی از مطالعه ی ده کتاب لذتبخش تراست. اما اکنون هیچ یک را نمیخواهم. نه کتابها و نه آدمها. بدین خاطر که حالم را بدترمی کنند. اصلا مگر آنها میتوانند همانند شبهای تابستان یا به مثابه ستارگان و یا به سانِ دلنوازیِ باد، با من سرِ سخن باز کنند؟
به محض این که زیر درخت افرا نشستم، شب آرام آرام آمد. ترسان و لرزان، یواشکی از میانهی شاخهها پدیدار شد. به این خیال که متوجه آمدنش نمیشوم. پیرامون افرا توسط انبوهی از شاخ و برگ احاطه شده و با سیاهی شب در آمیخته بود و شب نیز به آهستگی خود را از بین شان بیرون میکشید و خودنمایی میکرد. از مشرق تا مغرب تنها نوری که در آسمان میدرخشید، ستاره ای بود که تلألؤ نگاهش از ما بین برگهای افرا میگذشت و به من میرسید.
همواره شب ازابهام لبریز بوده و این خود نوعی راز به شمار میآید.
اطرافم از آدمها خالیست. آدمهایی که بیشتر شبیه به موجوداتی ناملموس و عجیب و غریب هستند. بعضی از آنان همانند موشهای کوچولو زیرچشمی نگاهم میکنند. برایم اهمیتی ندارد. بند بند وجودم با سکون و رسوخ کنندگیِ شب مسحور شده است.
جیرجیرکها هم آواز شبانهی خود را سر دادهاند. حتی هنوز هم دارند جیر جیر میکنند. چقدر دانا و فهمیده. تنها کارشان این است که موعد خواب را به من یادآور شوند. نه مانند آدمها که یک ریز حرف میزنند.
در این حین، باد، همچون گرمای عشق، برگهای افرا را به لرزه درآورد.
دلیل وجود این حجم از آدمهای احمق بر روی این کُره ی خاکی چیست؟ مردی که با صدایش سِحرها را باطل میکند و از لحظهی تولد انجیل به دست دارد. از گونه های سرخ، چشمان درشت و گفتار و رفتار زبر و زنندهاش هویداست. حال چه میداند از مسیح؟ آیا میتوان از جوانک خامی که دیروز به دنیا آمده و فردا هم از دنیا میرود پرسید که از مسیح چه میداند؟ بهتر است این را از ستارگان بپرسم. یقینا خود او را دیدهاند.