داستان «سوپ ترخینه» نویسنده «تولگاه گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

amir baninaziiباد شمال شرقی از سمت دریا سرد و شدید می وزد . در کوچه های خیلی تنگ و تاریک " اورتاکوی " سایه سه نفر که درحال لرزیدن هستند ، رو به جلو حرکت می کنند .

اسما در میان پدر و مادربزرگش با بی میلی کف پاهایش را در پیاده رو سنگ فرش شده می کشد و قدم بر می دارد . لُپ هایش را که مانند رنگ پالتویش گُل انداخته پُر باد کرده ، اشعار کودکانه ای را که خودش سروده است با آواز می خواند :

" خیلی خسته ام " ... خیلی گرسنه ام ... خیلی سردم است ... خیلی خسته ام ... خیلی گرسنه ام ... "

همان سروده ها را بدون وقفه همراه با ملودی حُزن آلود و یکنواخت تکرار می کند . تیزی صدای او روی هم در سمت بیرونی خانه های قدیمی که تلاش برای سرپا ایستادن دارند ، طنین انداز شده است و با آهنگ قدم های کوچک اسما هماهنگ است .

پیرزن نیمرُخ به پسرش که کُلاه سیاهی بر سر دارد ، نگاهی می اندازد . وقتی از زیر چراغ کوچه در حال گذشتن است پی به نگاه های بی حال و سرد افتادگی زیاد شانه هایش می برد . وقتی راه می رود قامت کوتاهش امتداد می یابد و شباهت دارد به سایه شمعی که رو به باد لرزان است ، شعله های ضعیف دارد .

پیرزن برای خاتمه دادن به اشعار کودکانه خم می شود و در گوش اسما این حرف ها را می گوید :

 " می دانم خوشگل من ، خسته شدی ، گرسنه شدی ، سردت شده ... " که زیر لب می گوید : " یک داروخانه شبانه روزی پیدا کردیم ، داروهایم را گرفتم ، یک راست به خانه خواهیم رفت . "

 دختر قیافه اش را درهم و برهم می کند .

  " فردا نمی شود داروهایت را بگیری . " می گوید و اصرار می کند .

شانه های آدم بفهمی نفهمی به طرز شگرفی می افتد .

پیرزن پاسخ به او می دهد : " که نمی شود عزیزم ، این کار زمان خاصی دارد . "  نیاز در آهنگ صدای او در جمله بعدی به تهدید تبدیل می شود . " یا خدا حفظ کند ... "

" توبه  توبه ... ای وای ، مامان این حرف ها را نزن ... "

که پسرش حرف هایش را قطع می کند.

دختر به جدی بودن وضعیت قانع می شود .

" چرا در خیابان نه در کوچه پس کوچه ها دنبال داروخانه شبانه روزی می گردیم ؟ " که این بار می پرسد . " این جا همه اش خانه است . بقالی هم نیست ! "

پیرزن نمی داند چه بگوید . به این فکر می کند که بچه های امروزی چرا این قدر زرنگ هستند . نیمرُخ به پسرش نگاه می کند و ازش کمک می خواهد .

که پسرش می گوید : " اندکی قبل از رو به رویی یک داروخانه شبانه روزی گذشتیم . " دستش را روی شانه دخترش می گذارد . " کرکره هایش پایین بود ، به این دلیل تو به هرحال متوجه آن نشدی . امشب می دانستم که به هر حال آن ، داروخانه شبانه روزی است ."

پدرش با دست پُر زور خود شانه دخترش را بغل کرده ، احساس سرما کردن دختر قطع می شود . برای این که پدرش دستش را نکشد ، دقایقی چند بدون این که صدایی از خودش دربیاورد و شانه هایش را تکان بدهد قدم بر می دارد ،

در همان لحظه باز شکم اش شروع به غار و غور کردن می کند . به صدایش آهنگ نازک نارنجی و کودکانه داده که می پرسد : " مادربزرگ ، شام چه غذایی می خوریم ؟ "

انگشتانش را جمع کرده در دهانش می گذارد . " چنان آش ترخینه گرمی می خوریم . "   دهان پیر زن در همان لحظه با اشتها آب می افتد .

" نه ، نه " که جیغ می کشد و ناگهان می ایستد ، اسما بازوانش را با فاصله های کم بالا می اندازد . ابروهایش را بالا بُرده ، پاهایش را بر سنگ فرش پیاده راه می کوبد .

 " دیگر از این به بعد سوپ ترخینه نمی خواهم بخورم ." می گوید . " هر روز از خوردن یک نوع غذای تکراری خسته شدم . گذشته از این ، این سوپ غذا هم نیست . "

برای نشان دادن میزان تنفر خود از سوپ ترخینه ، زبانش را درآورده و استفراغ می کند ، مادر بزرگش دستش را از شانه های او برمی دارد . حالا تنهایی و گناهکاری نیز به اوقات تلخی اسما اضافه می شود .

که مادر بزرگش می گوید : " اما دخترم این چه حرفی هست که تو می زنی ؟  خدا رو خوش نمی آد . "  یکی از دستان اسما را در دستش گرفته بار دیگر چشمش در چشم پسرش می افتد . پسر انگشتش را در هوا می چرخاند و اشاره به مادر بزرگش می کند " تو او را مشغول کُن . "

پیرزن به سمت نوه اش خم می شود . پسرش چند قدم عقب مانده به سمت ظرف زُباله می رود .

" یکی یک دونه مادربزرگ ، ترخینه گفتی ، یادت باشد ، داخلش ماست هست ، آرد هست ، فلفل خشک شده هست ، نعناع هست ... "

دختر طاقت نمی آورد و می گوید : " می دانیم ، می دانیم ... نور آفتاب بهش خورده ، بوی هوای روستا را می دهد ... از همه مهم کار دست مادر بزرگ هست که آن را دُرست کرده و با نور چشمش آن را پُخته " طرز حرف زدن پیر زن را تقلید می کند .

حرف های آن دختر مانند سوزنی است که بر پس گردن پسر فرو می رود . جاهایی را که درد دارد گرفته به زُباله نزدیک می شود . ظرف زُباله ها پهلوی هم مرتب چیده شده اند . در آن ها باز است .

نخستین ظرف زُباله لبالب پُر از میوه و سبزی فاسد و پوسیده است .

بدون آن که وقت تلف کند به سر دومین ظرف زُباله می رود . انبوهی از کیسه های نایلونی فروشگاهی که باید دربان آپارتمان زُباله هایش را تازه ریخته باشد .

با نا امیدی به ظرف زُباله سوم نزدیک می شود . قسمت های بالایی را نگاه می کند زیرا آلوده به میکروب نیستند ، غذاهای تازه را فقط آن جا می شود پیدا کرد .

مادر بزرگ در حالی که با گوشه چشمش پسرش را نگاه می کند ، به دختر کوچک کاملا نزدیک می شود . برای این که بتواند مانع از نگاه کردن اسما به عقب بشود دستش را روی شانه او می گذارد .

اسما دیگر مثل قبل از این تماس ، اندکی پیش دستان پدرش او را گرم می کرد ، چیزی حس نمی کند . حسرت دیدن مادرش که هر شام از خوردن سوپ ترخینه خسته شده و خانه را ترک کرده ، قلب کوچک او را می آزارد .

از سومین ظرف زُباله گربه جو گندمی بیرون می پرد .

به چهارمین ظرف زُباله باید خیاط سَر زده باشد . داخلش پارچه های رنگارنگ کهنه چیز دیگری دیده نمی شود .

پسر سر پنجمین ظرف زُباله می ایستد . تختخواب کودک که اسفنج های بیرون زده و تخته فشاری اش درآمده ، یک جا کفشی بدون درپوش که می شود گفت که همه اش را پُر کرده اند . اگر پُشت جا کفشی دقیق نگاه کنی نوک آن از ظرف زُباله بیرون زده متوجه جعبه چهار گوشه ای می شود . فی الفور روی جعبه لوگوی چاپی پیتزا فروشی را می شناسد .

دَم و بازدَم او تُند می شود . جعبه تمیز هست ، تازه در ظرف زُباله انداخته شده است ، بلکه باید با دست آن را در آن جا گذاشته اند . سرپوش آن را در حال باز کردن است . یک چشم خود را می بندد . در دل خود دُعا می کند .

اسما با مادر بزرگش در کوچه ای باریک که با خیابان اصلی تقاطع پیدا می کند در گوشه ای هستند . اسما ناگهان می ایستد ، در پیاده رو به داروخانه روبه رویی اشاره می کند . داروخانه باز است ، چراغ هایش هم روشن است .

مادر بزرگش وحشت زده است ، الان به این فکر می کند چه غلطی بکند ، اسما ناگهانی به عقب برمی گردد . پیر زن چشم هایش را بسته با بیچارگی دستان اسما را فشار می دهد .

اسما با شادمانی داد می زند و می گوید : " بابا ! این هم داروخانه شبانه روزی "  پدرش را خیلی دور ، سر ظرف زُباله دیده ، شگفت زده می شود .

پدرش خون سردی خود را حفظ می کند . گویی تعادل خود را ازدست داده و مانند این که از ظرف زُباله برای حفظ تعادل کمک گرفته از جایش بلند می شود ، با دخترش شروع به راست راه رفتن می کند .

می گوید : " آفرین به دخترم " و شروع به خندیدن می کند . " اگر تو نبودی در این سرما کسی نمی دانست چندبار دیگر پَرسه می زدیم . "

چهره اسما با غرور نورانی می شود . با این حال حوصله صبر کردن بیشتر ندارد . لب هایش را گِرد کرده و صدایش را نازک می کند و می گوید :

" اما خیلی خسته شدم ، خیلی گرسنه هستم ، خیلی سردم هست دیگر بابا من ... "

مرد با رنگ چهره اش نشان می دهد حق با دخترش بوده است سرش را تکان می دهد و نگاهش را به سمت مادرش بر می گرداند .

 " شما یک راست به خانه بروید . " می گوید . " مادر تو سوپ ترخینه روی اجاق بگذار . من اول از همه به داروخانه سر بزنم ... "

یک بار دیگر دستش را بر شانه دخترش می گذارد .

" بعد هم برای اسما دو تکه پیتزا می خرد ، خودم را می رسانم . "

باد شمال شرقی از سمت دریا سرد و شدید می وزد . اسما دست مادر بزرگش را گرفته ، آرام آرام به سمت خانه شان راه می افتند .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «سوپ ترخینه» نویسنده «تولگاه گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692