روزی پادشاه بسیار غضبناک شد ، طوری که هیچ کس جسارت نزدیک شدن به او را نداشت. از زمانی به این وضع دچار شده بود که شاهدخت اوستلا از دستورش سرپیچی کرده بود. قرار بود مسابقه ای بزرگ برگزار شود و شوالیهای که شجاعت خود را اثبات میکرد میتوانست با شاهدخت ازدواج کند.
پادشاه قاصدی را مامور کرد تا موضوع را به اطلاع همگان برساند.
قاصد گرد کشور می گشت، سوار بر اسب اشرافی اش که با تکبر جست و خیز می کرد، در شیپور حلبیاش میدمید و خواسته پادشاه را جار میزد. روستاییان به او خیره میشدند و میگفتند :
« نگاه کن، یکی از آن قماربازهای شیپور حلبی است که تاریخ نویسان به ما درباره شان گفته اند.»
وقتی روز موعود رسید، پادشاه در حالی که نشان شروع نبرد را در دست داشت، بر جایگاه اشرافی نشست. در کنارش شاهدخت اوستلا نشسته بود که بسیار رنگ پریده ولی همچنان زیبا می نمود ، اما چشمانی غمبار داشت که به زحمت اشکش را نگه میداشتند. شوالیه هایی که به مسابقه میآمدند، غرق در زیبایی شاهدخت به او خیره میشدند و هر کدام عهد میبستند پیروز شوند تا بتوانند با او وصلت کنند و همنشین پادشاه شوند. ناگهان قلب شاهدخت به تپش افتاد، چون در میان شوالیه ها، دانش آموز فقیری را دیده بود که مهرش را در دل داشت.
شوالیه ها سوار بر اسب در خطی از پشت جایگاه گذشتند و پادشاه، دانش آموز را که بدترین اسب و مندرس ترین زره و تجیزات را داشت، متوقف کرد و گفت :
«جناب شوالیه، لطفی بنما و به من بگو این زره داغان زنگ زده عجیبت از جنس چیست؟ »
شوالیه جوان گفت:
« اعلیحضرت، با توجه به اینکه قرار است در یک مبارزه بزرگ شرکت کنم، میشود گفت که آهن پاره پوشیده ام ، نظر شما چیست؟ »
پادشاه گفت :
« عجبا! چه جوان بذله گویی »
در همین حین، شاهدخت اوستلا که با دیدن معشوق حالش مساعد گشته بود، تکه ای صمغ در دهان گذاشت و دندانش را بر آن فشرد و حتی کمی لبخند زد و دندان های مروارید گونه اش را نشان داد که دهانش را مزین کرده بودند. بلافاصله پس از اینکه دیگر شوالیه ها از این موضوع آگاه شدند، 217 نفرشان نزد خزانه دار پادشاه رفتند، مبلغی معادل خوراک اسب شان گرفتند و به خانه برگشتند.
شاهدخت گفت:
«اینکه خودم نمیتوانم انتخاب کنم چه زمانی ازدواج کنم ، دردآور است. »
اما دو شوالیه باقی مانده بودند و یکی از آنها معشوق شاهدخت بود.
پادشاه گفت:
« به هر حال همین تعداد هم برای یک مبارزه کافیست. جلو بیایید ای شوالیه ها ، آیا برای ازدواج با شاهدخت با هم مبارزه میکنید؟ »
شوالیه ها گفتند:
« مبارزه میکنیم. »
دو شوالیه دو ساعت جنگیدند و درنهایت معشوق شاهدخت پیروز شد و دیگری را بر زمین انداخت. شوالیه پیروز اسبش را وادار کرد روبروی پادشاه کج شود و سپس بر روی زین تعظیم کرد.
لپ شاهدخت اوستلا گل انداخته بود. در چشم هایش نورهیجان و درخشش عشق تلاقی کرده بود. لب هایش از هم جدا شده بودند. موهایش را آزاد کرده بود. دسته صندلی اش را گرفت، سرش را بالا آورد و با لبخندی منتظر شنیدن سخنان معشوقش شد.
پادشاه گفت:
« خوب مبارزه کردی جناب شوالیه. اگر درخواستی داری بگو. »
شوالیه گفت:
« پس درخواست من این است. من حق ثبت اختراع آچار میمونی[1]معروف اشنایدر در قلمرو پادشاهی شما را خریده ام و از شما میخواهم با یک نامه آن را تایید کنید. »
پادشاه گفت:
« خواسته ات اجابت شد. اما بدان که در قلمرو من حتی یک میمون هم وجود ندارد. »
شوالیه پیروز با فریادی از سر خشم بروی اسبش پرید و چهارنعل از آنجا بیرون تاخت.
پادشاه قصد داشت سخنی بگوید، اما ناگهان شکی عظیم به سراغش آمد و بی جان بر روی جایگاه افتاد.
فریاد برآورد:
« خداوندا! فراموش کرد شاهدخت را با خود ببرد! »