داستان «هوس‌ران» نویسنده «المیرا بهبودیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

elmira behboodian

مادر گره‌ی پارچه‌ای را که قابلمه را درون آن گذاشته بود، محکم کرد و آن را روی پله گذاشت.

دخترک درحالیکه مقنعه‌اش را مرتب می‌کرد گفت: «حالا نمیشه غذامو بخورم بعد برم؟ خلیی گشنمه!»

داستان «چمدانِ بشقاب‌های ایلخانی» نویسنده «لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leilaa amani

یک چیزهایی مثل سایه همیشه دنبال آدم می‌آید. نمی‌دانی چه هستند یا از کجا می‌آیند اما در مسیر آن قرار می‌گیری ودقیقا نمی‌دانی باید چه چیزی درست است یا غلط. سرگردان بودن بین غلط ودرست آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا اینکه تصمیم می‌گیری بپذیری که نتوانستی کاری انجام بدهی. یعنی برخلاف ادعایی که داری راحت می‌گذاری آن اتفاق مسیرش را برود. تنها کاری که می‌توانی انجام بدهی نقش یک بیننده را ایفا می‌کنی. همه شرایط مکانی وزمانی دست به دست هم می‌دهند تا به عنوان یک عنصر وجود داشته باشی. عنصر خنثی که هیچ کاری از دستش برنمی آید.

داستان «به خدا دیره!» نویسنده «بنیامین نوری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

benyamin noori

وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم دماغ پارسا خونی است و داریوش او را به دیوار چسبانده و زیر مشت و لگد گرفته است. فقط دو ثانیه زمان لازم بود تا مغزم واکنش نشان دهد، سریع رفتم و جلوی داریوش را گرفتم، راستش دیشبش فکر می کردم چنین صحنه‌ای را ببینم ولی نه به این شکل و شدت! از داریوش پرسیدم:«چته سگ شدی چرا؟»

داستان «قرمز» نویسنده «نیلوفر مهرپرور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nillofar mehrparvar

با هرپاییزی که می‌رسد آهی از ته دل سر می‌دهم، چشمهایم را برای لحظه‌ای می‌بندم هرسال فصل خزان به خاطر می‌آورم آنچه به دست آورده‌ام به پشت گرمی تو بوده و هست.

یک روز سرد پاییزی از سالهای قبل را خوب به یاد می‌آورم. چکمه پلاستیکی براقی را که آوردی با فشار به پاهایم فروکردی. من ذوق زده دستهایم را به دور گردنت حلقه زدم، اما تو سردو خاموش با لبهای لرزان ترک خورده از جایت برخواستی به سرعت کیفت را روی دوشت آویزان کردی  و گفتی : ((زودباش بریم تا نرسیده !))

داستان «مرد جورابی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

آقابزرگ  خوابیده بود  وخروپف می کرد،گل بهار  هم بالای سرش ایستاده بودو او را صدا می زد.

آقا بزرگ بلند شید  ، بلند شید دیگه.کم کم سروکله ی بچه ها و خاله مانا پیدا میشه.

داستان «رویایم را بنواز» نویسنده «راضیه سلیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

razie salimi

خروس را در زنبیل حصیری گذاشت. از جا برخاست و به سمت پسر جوانی رفت که چند لحظه قبل از مقابلش رد شده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت شن‌های چسبیده به دامن پیراهن سیاهش به اطراف پراکنده می‌شد. قدم‌های محکم و چابکش با چین و چروک‌های صورتش تناسب نداشت. پسر هم انگار عجله داشت. فاصله‌شان کم نمی‌شد و زن نمی‌توانست به او برسد. مجبور شد صدایش بزد:«مجیدو»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692