مادر گرهی پارچهای را که قابلمه را درون آن گذاشته بود، محکم کرد و آن را روی پله گذاشت.
دخترک درحالیکه مقنعهاش را مرتب میکرد گفت: «حالا نمیشه غذامو بخورم بعد برم؟ خلیی گشنمه!»
مادر گرهی پارچهای را که قابلمه را درون آن گذاشته بود، محکم کرد و آن را روی پله گذاشت.
دخترک درحالیکه مقنعهاش را مرتب میکرد گفت: «حالا نمیشه غذامو بخورم بعد برم؟ خلیی گشنمه!»
یک چیزهایی مثل سایه همیشه دنبال آدم میآید. نمیدانی چه هستند یا از کجا میآیند اما در مسیر آن قرار میگیری ودقیقا نمیدانی باید چه چیزی درست است یا غلط. سرگردان بودن بین غلط ودرست آنقدر ادامه پیدا میکند تا اینکه تصمیم میگیری بپذیری که نتوانستی کاری انجام بدهی. یعنی برخلاف ادعایی که داری راحت میگذاری آن اتفاق مسیرش را برود. تنها کاری که میتوانی انجام بدهی نقش یک بیننده را ایفا میکنی. همه شرایط مکانی وزمانی دست به دست هم میدهند تا به عنوان یک عنصر وجود داشته باشی. عنصر خنثی که هیچ کاری از دستش برنمی آید.
وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم دماغ پارسا خونی است و داریوش او را به دیوار چسبانده و زیر مشت و لگد گرفته است. فقط دو ثانیه زمان لازم بود تا مغزم واکنش نشان دهد، سریع رفتم و جلوی داریوش را گرفتم، راستش دیشبش فکر می کردم چنین صحنهای را ببینم ولی نه به این شکل و شدت! از داریوش پرسیدم:«چته سگ شدی چرا؟»
با هرپاییزی که میرسد آهی از ته دل سر میدهم، چشمهایم را برای لحظهای میبندم هرسال فصل خزان به خاطر میآورم آنچه به دست آوردهام به پشت گرمی تو بوده و هست.
یک روز سرد پاییزی از سالهای قبل را خوب به یاد میآورم. چکمه پلاستیکی براقی را که آوردی با فشار به پاهایم فروکردی. من ذوق زده دستهایم را به دور گردنت حلقه زدم، اما تو سردو خاموش با لبهای لرزان ترک خورده از جایت برخواستی به سرعت کیفت را روی دوشت آویزان کردی و گفتی : ((زودباش بریم تا نرسیده !))
آقابزرگ خوابیده بود وخروپف می کرد،گل بهار هم بالای سرش ایستاده بودو او را صدا می زد.
آقا بزرگ بلند شید ، بلند شید دیگه.کم کم سروکله ی بچه ها و خاله مانا پیدا میشه.
خروس را در زنبیل حصیری گذاشت. از جا برخاست و به سمت پسر جوانی رفت که چند لحظه قبل از مقابلش رد شده بود. با هر قدمی که برمیداشت شنهای چسبیده به دامن پیراهن سیاهش به اطراف پراکنده میشد. قدمهای محکم و چابکش با چین و چروکهای صورتش تناسب نداشت. پسر هم انگار عجله داشت. فاصلهشان کم نمیشد و زن نمیتوانست به او برسد. مجبور شد صدایش بزد:«مجیدو»