چت از طریق واتساپ
داستان «درب جدید» نویسنده «کامیاب سلیمانی»
امروز روز جمعه است. یک روز بعد از تصادفم. دو درب طرف شاگرد ماشینم مثل قاشق فرو رفته بود. ناراحتیم از آن جهت بیشتر می شد چون از بیمه ام برای دادن خسارت طرف مقابل استفاده کردم. او فقط سپرش خط افتاد و یک چراغش شکست. اما آن لحظه به این فکر کردم که چراغ ماشین من کجا و چراغ مااشین او کجا ؟
داستان «سوت و سکوت» نویسنده «سیروس شیخرباط»
ساعت بانک عدد دوازده را نشان میداد. شماره شصت و دو، دو بار در سالن خوانده شد و صاحب شماره به سمت باجه راه افتاد. به غیر از یک نفر که با برگه نوبت در دستش، ایستاده بود و حاضرین را با نگاهش میشمرد بقیه هم مانند من، روی صندلیهای انتظار که در یک ردیف قرار داشتند نشسته و منتظر شنیدن شمارهشان بودند.
داستان «به مقصد شاه» نویسنده «میرمحمدمهدی غمیلویی»
کلاه خود خود را سر میکند سنگینی زره آهنی بدنش را به سمت پایین میکشد به هر حال سنی ازش گذشته است.
نگاه به زن پیرش میکند زن هم با نگاهی پر از شک و غم نگاهش را با نگاه پاسخ میدهد گویی بار آخر است.
داستان «خواستگار مامان» نویسنده «بهناز بدرزاده»/ اختصاصی چوک
بابا که عرق روی پیشانیاش نشسته بود به مامان میگفت: 《توی کمد رختخوابها رو هم نگاه کنیم؛ پریشب خالهات که اینجا موندن توی اتاق مامان پری خوابید؛ شاید اونجا لای رختخوابش افتاده.》؛ مامان رنگ صورتش قرمز شده بود؛ دو نفری کمد رختخوابها را میریختند روی زمین؛