• خانه
  • داستان
  • داستان «شمسعلی و خاله تاجی» نویسنده «رضا مهریزی»

داستان «شمسعلی و خاله تاجی» نویسنده «رضا مهریزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

reza mehrizi

تنها دکان روستای جعفر آباد ، روستایی در پهنه دشت ورامین  ، تعلق داشت به شمسعلی . دکانی کوچک که از طرف کوچه پنجره ای به بیرون داشت برای مشتریان و از داخل هم با دری کوتاه به حیاط خانه شمسعلی راه داشت ، خانه شمسعلی عبارت بود از ساختمانی قدیمی و کاهگلی با چند اتاق و یک پستو و حیاطی نه چندان بزرگ که درخت توت نر و بی بری هم در کنار آن قد برافراشته بود .

خانه و دکان شمسعلی در کوچه ای باریک که منتهی به مسجد و گورستان دهات می شد قرار داشت . بیشتر خواربار دکان ، اندکی ادویجات و مشتی حبوبات و کمی تنقلات و نیز چند پیت نفت بود ، درآمد شمسعلی بیشتر از فروش نفتی بود که از شهر برایش می آوردند و آنهم به ویژه در فصل های سرد به روستاییان می فروخت و اندک پولی می گرفت . زن شمسعلی تاج الملوک نام داشت که به خاله تاجی معروف بود ، زن خوش مشرب و خنده روی روستایی که علاوه بر انجام کارِ خانه و زندگی خودش در خانه افراد روستا که کمی مرفه تر بودند کلفتی می کرد ، چرا که عایدی آن دکان کوچک در آن روستای کم جمعیت کفاف زندگیشان را نمی داد . گرچه شمسعلی هیچگاه سپاسدار زنش نبود و پول زنش را می گرفت و چیز چشمگیری به خودش نمی داد البته نه هیچ چیز . چرا که خاله تاجی گاه با التماس و لابه و گاه با شیرین زبانی و لاغه خرج خورد و خوراک روزانه خانه را با هزار منت از شمسعلی گدایی می کرد . تمام روستا شمسعلی را به بد خلقی و خساست و ناخن خشکی می شناختند و خودش هم می دانست .

شمسعلی همیشه کلید در دکان را به زیر پیراهن مندرسش سنجاق می کرد و هیچ کس جز خودش به هیچ عنوان حق ورود به مغازه را نداشت . شمسعلی همیشه لباسی کهنه و چرک و چغر به تن داشت و هر چقدر خاله تاجی اصرار می کرد تا لباسش را بشوید یا نو کند حاضر نبود چرا که معتقد بود و می گفت : هر چقدر بشوری باز کثیف می شود و هر چقدر نو کنی باز کهنه می شود . خاله تاجی هر گاه چیزی می خواست باید مدتها مجیز شمسعلی را می گفت و اندر باب حکمت و ضرورت آنچه می خواست به تفصیل داد سخن می داد ؛ تا مگر دلش نرم شود و قلبش به رحم آید و برود و نیازش را بیاورد . زندگی شمسعلی و خاله تاجی به سختی و صعوبت می گذشت که البته مردم دهاتی آن دوران ، کمابیش هم دردشان بودند ولی شمسعلی می توانست کمی بر اهلش سهل تر بگیرد ولی دلش نمی آمد . هر گاه خاله تاجی لب به شکایت باز می کرد شمسعلی با زبان و لحن کاملا جدی می گفت : خجالت بکش زن ! این زندگی که تو می کنی ، پادشاه نمی کنه !

خاله تاجی بر سر جوی آب یا در حمام  ضمن بذله گویی هایش با همسایه ها  ، گاه این را هم به شوخی یا به جد می گفت که : ایکاش حتی اگه یه روزم شده من دیر تر از شمسعلی بمیرم تا بتونم یه چایی شیرینِ شیرین بخورم .

این حرفها گاه به گوش شمسعلی می رسید ولی گوشش بدهکار نبود .  شمسعلی بیشترِ همان شندر غازی هم که کاسبی می کرد دور از چشم خاله تاجی در صندوقچه ای می گذاشت که آن را در چاله ای که در پستوی خانه حفر کرده بود  ، پنهان ساخته بود و البته  روی آن یک تخته سنگ نسبتا بزرگ و مسطح ،  نهاده بود تا خیالش کاملا راحت و آسوده باشد که احدی بدان دسترس ندارد . او معتقد بود  این پولها برای روز مبادا به درد می خورد.

بر عکس شمسعلی ، خاله تاجی ، با اندک مایه پولی که با کار کلفتی به کف می آورد و به قول خودش از دست شمسعلی در هفت سوراخ قایم می کرد گاهی به فقرای مفلوک تر از خودش هم انفاق می کرد البته سفارششان می کرد مبادا به گوش شمسعلی برسد .

شمسعلی و خاله تاجی ، دو تا بچه داشتند یک دختر به نام کوکب و یک پسر به نام حسن . بچه هایشان بیشتر از این دو تا نمانده بودند و در نوزادی یا کودکی مرده بودند . شمسعلی این دو را خیلی دوست داشت تا جایی که گاهی برایشان آبنبات و آدامس و اگر حالش بهتر بود و می خواست چوبکاریشان کند کمی تخمه و تنقلات می آورد و از اینکار احساس کرامت و بزرگی می کرد. البته علاقه شمسعلی به حسن طور دیگری بود . وقتی حسن به سن بلوغ رسید او تنها کسی بود که گاه شمسعلی ، البته با ترس و لرز ، کلید دکان را به او می داد و حتی وقتی حسن بزرگتر هم شد به شرط آنکه به ننه اش و هیچ احدی نگوید جای صندوقچه پولها را در پستوی خانه افشا کرد مبادا که بمیرد و پولها آنجا بماند و تباه شود .

 بچه ها بزرگ می شدند ولی شمسعلی بر همان مرام قدیم خود بود حتی تازگی ها بدتر هم شده بود برای قناعت بیشتر ، در منزلش مستراح نمی رفت بلکه آفتابه را بر می داشت و می رفت از حوض مسجد آب می کرد و به مستراح مسجد می رفت و بعد هم با آب مسجد دست نماز می ساخت . با مردم هم خیلی بیشتر از گذشته بد خُلقی و بد عُنُقی می کرد و سر به سر و دهن به دهنشان می گذاشت و گاه با کوچک ترین بهانه ای دنبال بچه هایشان می کرد تا بزندشان ... با اینکارهایش بیشتر انگشت نمای خَلق شده بود گرچه مردم با شمسعلی مدارا می کردند و احترام ریش سفیدش را داشتند اما بچه هایش خیلی خجالت می کشیدند ، مخصوصا حسن که آقا جونش را با همه خساستش خیلی دوست داشت و بی اجازه او آب نمی خورد و البته ننه اش ، خاله تاجی ، که تاج سرش بود و همه کسش و دوست داشت که والدینش همیشه عزیز باشند نه انگشت نما .

کوکب و حسن به بار نشسته بودند مخصوصا حسن که دیگر مردی شده بود و به تازگی از سربازی برگشته بود و در یک کارگاه در ورامین مشغول کارشده بود.

زمستان سال 1341 و بهار سال 1342ش بود که اوضاع کشور به هم ریخت پس از ماجرای انقلاب سفید و درگیری روحانیت با رژیم ، اوضاع متشنج بود . خاله تاجی همیشه به  پسر دردانه و سوگلیش ، که به قول خودش به دندان کشیده بود و کثافات لباس مردم شسته بود تا به این رعنایی شده بود ، سفارش می کرد که مواظب باشد و خودش را درگیرِ درگیری با حکومت و اینجور کارهای بی آخر و عاقبت نکند . اما حسن که جوان بود و مانند همه هم جرگه هایش از اوضاع زمانه شاکی و گله مند ، گوشش بدهکار این نصایح نبود . شمسعلی با اینکه چیزی به زبان نمی آورد ولی در دلش خیلی نگران بود برای تنها پسرش ، پشتوانه اش ، عصای پیری و کوریش و نسل و دنباله اش ، سر نمازهایش برای حسن دعا می کرد . اما یک روز اتفاقی افتاد .

روز 15 خرداد 42 13حسن که معمولا نزدیک غروب به خانه بر می گشت ، چند ساعت زودتر به خانه آمد . هوای خرداد دشت ورامین بسیار سوزنده بود . حسن در حیاط زیر درخت توت ، آشفته و مضطرب و غرق در اندیشه و عرق قدم می زد .  شمسعلی از دکان و خاله تاجی و کوکب ، از خانه ، تعجب زده به سراغش آمدند و از علت زود آمدن و آشفتگیش پرسیدند  . حسن گفت که  ورامین شلوغ شده و عده ای از مردم با گروهی که از پیشوا می آمدند برای آزادی آقای خمینی به طرف تهران راه افتادند و اوضاع شهر پریشان است .

خاله تاجی این را که شنید گفت : پس خدا رو شکر که عقلی کردی و زود آمدی !

اما حسن سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی سرش را بالا گرفت و گفت :

من نیومدم بمونم ، اومدم برای رفتن اذن و اجازه بگیرم !

خاله تاجی این را که شنید با دست محکم به پایش کوبید گفت : خدا مرگم بده اجازه چی ؟!

حسن گفت : اجازه برای رفتن با جمعیت به طرف تهران .

خاله تاجی این را که شنید وسط حیاط روی زمین نشست و وا رفت  .

حسن گفت : ننه من باید برم قرآن در خطره جان آقا در خطره بی شرفها مملکت را نابود کردند  .

خاله تاجی کف دست را بر صورتش گذاشت و چیزی نگفت .

حسن نگاهی به شمسعلی کرد و گفت : آقا جون شما چی می گید ؟

شمسعلی که غرق در خودش بود ، شروع کرد به قدم زدن ، حیرانی و ترسانی از رخساره اش پیدا بود ،   ولی جوابی نداد .

حسن رو به ننه اش کرد و گفت : ننه تو رو خدا بذار برم

حسن پس از مدتی دوباره رو به باباش کرد و باز پرسید : آقا جون شما چی می گید ؟

شمسعلی که غرورش اجازه نمی داد واهمه و نگرانی و اضطراب شدیدش را بروز دهد ، از قدم زدن باز ایستاد و کمی بر خود مسلط شد و نگاهی به حسن و خاله تاجی انداخت و بعد به آسمان نگریست و گفت : اگر به خاطر قرآن و مملکت می ری من حرفی ندارم ، برو ؛ اما ننه ات را راضی کن ، بعد برو

حسن به طرف ننه اش رفت و دست ننه را از صورتش برداشت و صورت پر اشکش را بوسید و گفت : ننه من باید برم مملکت و دین و قرآن در خطره همه چیز را نابود کردند .

خاله تاجی چیزی نمی گفت و فقط اشک می ریخت

حسن به التماس افتاد و دست و پای پینه بسته ننه اش را بوسید ولی خاله تاجی چیزی نمی گفت .

شمسعلی که این صحنه را دید با لرزشی که در صدایش بود گفت : زن بذار بچه بره معطلش نکن دین و قرآن نابود شد بذار بره ایشالا که چیزی نمی شه توکلت به خدا باشه

خاله تاجی این را که شنید با عجز دست به سوی آسمان برد و گفت : به خدا سپردمت

حسن خوشحال دوباره دست و صورت مادرش را بوسید و دست و صورت پدرش هم بوسید و با کوکب هم خدا حافظی کرد و از خانه بیرون زد .

پدر و مادر تا دم در به بدرقه اش آمدند و تا جاییکه چشم کار می کرد با نگاه نگران و نومید خود قد و بال رعنای پسر را دنبال کردند .

بعد از اذان مغرب خبر رسید که بر سر پل باقرآباد نظامیان جلوی مردم را گرفتند و شلیک کردند و خیلی ها را کشتند و خیلی ها هم زخمی شدند و عده ای هم گریختند .

خاله تاجی بعد از این خبر مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می پرید و مدام می رفت سر کوچه و سرک می کشید تا ببیند حسن آمد یا نه ؟ اما هر چه چشم انتظاری کشید خبری از پسرش نشد . شب شد اما حسن نیامد . حالا شمسعلی هم که غرور مردانه اش پیش تر مانع ابراز نگرانیش بود آشکارا نگران بود و به خود می پیچید . شب از نیمه گذشت اما حسن نیامد .

خاله تاجی آن شب تا صبح دعا کرد و ناله زد و شمسعلی هم تا صبح ذکر گفت . اما صبح هم خبری نشد . خاله تاجی و شمسعلی به ورامین رفتند و از عده ای که شاهد ماجرا بودند ما وقع را پرسیدند و راه چاره خواستند اما شنیدند که بهتر است فعلا پیگیر قضیه نشوید چرا که رژیم  پاپیتان می شود و پدرتان را در می آورد ، حالا بگذارید چند وقت بگذرد شاید خبری بشود ، اگر نشد بعد که اوضاع کمی آرام شد دنبال قضیه را بگیرید .

اما مدتها گذشت و خبری نرسید . دیگر شمسعلی و خاله تاجی با برخی افراد واردتر راهی تهران شدند و هر جا که می شد سر کشیدند ولی خبری از حسن نبود . هر جا که فکر می کردند یا گمان می بردند از زندان و بیمارستان و گورستان و... سر زدند و به هر که احتمال می دادند بتواند کاری کند روی زدند و لابه کردند و به پایش افتادند  اما فایده ای نداشت ، نشد که نشد . دیگر خاله تاجی شاد و خوش مشرب کارش شده بود گریه و  ناله ، شب و روزش به ضجه و زاری می گذشت  . سر جوی قنات می رفت برای ظرف شستن با زاری و شیون ؛ به حمام می رفت با هق هق گریه ؛ به یخچال ده می رفت همین گونه ... آنقدر می گریست و صدا می کشید تا زنها تسلیتش گویند و دلداریش دهند تا کمی آرام گیرد و کارش را انجام دهد  .

خاله تاجی مرتب می گفت : خدایا من بچه ام را از تو می خوام من بچه ام را بتو سپردم اون رو به من بر گردون.

 اما شمسعلی درخودش بود چیزی نمی گفت و حتی گاه به زنش پرخاش می کرد  اما خدا می دانست در دلش  چه غوغایی است دیگر شمسعلی ، شمسعلی سابق نبود دیگر با کسی کاری نداشت و زیاد بد عنقی نمی کرد و حتی  با بچه های ده تا حدی مهربان شده بود و گاهی مشتی آبنبات و آدامس در جیبش می گذاشت و به بچه ها مخصوصا پسر بچه ها می داد . شمسعلی نه تنها دیگر به مستراح مسجد نمی رفت بلکه هر شب جمعه به نمازگزاران خرمای خیراتی می داد و التماس دعا می گفت  .

شمسعلی بعضی روزها خیلی پیش تر از اذان و نماز به مسجد می رفت  و گوشه ای می نشست و به محراب خیره می شد ولی اشکش را کسی ندید .

گاهی وقتها که صدای گریه و شیون خاله تاجی خیلی جگرخراش و دلریش می شد ، شمسعلی که از شنیدن سخنان شکایت آمیز خاله تاجی که بچه اش را از خدا می طلبید لرزان و هراسان می شد با وجودی که خودش هم در دلش آشوب بود می گفت : زن خجالت بکش مگه آدم واسه چیزی که به خدا داده آنقدر بی تابی می کنه  ؟ سر خدا منت نذار زن ، خدا قهرش می آد !

اما خاله تاجی مثل شمع می گداخت و در خودش می سوخت و فرو می ریخت.

مدتی بعد کوکب ، تنها فرزند مانده شان ، نیز مریض شد و در بیمارستان فیروز آبادی شهر ری بستری . اما چندی بعد که سراغش رفتند گفتند که وی مرده و چون کسی همراهش نبوده ، آنها هم جنازه را دفن کردند . اولیای بیمارستان مدت زیادی آنها را سرگرداندند ولی آخر هم آدرس درست و حسابی از قبر او  ندادند ، اعتراض و شکایت هم راه به جایی نبرد .  

خاله تاجی دیگر چیزی ازش نمانده بود مدام کارش ضجه و زاری بود آنهم چه ضجه هایی که مو بر تن انسان سیخ می کرد و دل مومن و کافر را کباب می کرد . خاله تاجی صبح و بعد از ظهر راه می افتاد توی کوچه های دهات تا قبرستان ده می رفت و سر دو تا قبر که با انگشتهایش بر روی خاک می کشید ضجه می زد و بر سر و رویش می زد و بر می گشت . می رفت و بر می گشت . ناله کنان می رفت و بر می گشت .  شمسعلی هم می رفت در مسجد می نشست و خیره به محراب می شد .

یک روز غروب شمسعلی صندوقچه کوچکش را از پستو بیرون کشید و با خود به مسجد برد و به پیشنماز مسجد داد که خرج فقرا و خیرات و مبراتی که صلاح می داند بکند .

فردای آن روز ، صبح خروس خوان  ،  صدای جیغ خاله تاجی مردم ده را به خانه شمسعلی کشاند . شمسعلی مرده بود . مردم جنازه شمسعلی را از خانه اش بیرون آوردند و در گورستان ده دفن کردند ، سر قبرستان خاله تاجی فقط نگاه می کرد و دیگر نه جیغ می زد و نه گریه نمی کرد .

روز بعد ، پس از اذان ظهر ، این بار صدای جیغ و گریه همسایه های خاله تاجی بلند شد  آری خاله تاجی هم مرده بود آنهم درست یک روز بعد از مرگ شمسعلی .

آری خاله تاجی هم مرد ؛ چای شیرین شیرین !!!  زجر کش شد ؛ در حالیکه حسرت آب خوش هم بر لب و گلویش ماند .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شمسعلی و خاله تاجی» نویسنده «رضا مهریزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692