حتما شما هم این جمله را شنیدهاید که تاریخ تکرار میشود. اما نمیدانم چند نفرتان به آن رسیده باشید.
پسر کوچکم روبروی تلویزیون نشسته و چشم دوخته به معلمی که دارد درس میدهد. سیب زمینی پوست گرفته شده توی دستم مانده و خیره شدهام به تلویزیون.
حتما شما هم این جمله را شنیدهاید که تاریخ تکرار میشود. اما نمیدانم چند نفرتان به آن رسیده باشید.
پسر کوچکم روبروی تلویزیون نشسته و چشم دوخته به معلمی که دارد درس میدهد. سیب زمینی پوست گرفته شده توی دستم مانده و خیره شدهام به تلویزیون.
هر صبح که چشم باز می کنم صدایش من را با خود می برد، به دور دستها، به نا کجا آبادها و هر آنجایی که نتوان فکرش را هم کرد.
آفتاب پهن شده بود روي سينه حياط. تنها اطراف باغچه کمی سایه بود. زنبیل را کنار باغچه، روی زمین گذاشت و به عقب برگشت. دست بچه را گرفت تا ببردش داخل خانه. اما بچه که انگار دوست داشت توی حیاط بماند، دست او را پس زد و نقنقکنان به طرف باغچه دوید.
با امشب، درست یک هفته میشود که صدای پاهایشان را می شنوم اگر چه سعی میکنند آرام و ظریف با پاهای نازک کوچکشان قدم بردارند ولی من به محض اینکه شروع میکنند به راه رفتن، در هر وضعیتی که باشم، گوشهایم تیز میشود.
معلوم نبود این وانت لکنته را از کجا پیدا کرده . وقتی بهم زنگ زد و گفت بیا به سمت خانه ما ، فهمیدم که بوی دردسر می آید . من هیچ وقت نمی توانستم به او نه بگویم، شاید بخاطر سپیده بود. احساس می کردم خودش دیگر همه چیز را فهمیده است ، اما سعی می کند که به روی خود نیاورد.
در تراس دفتر كارم بودم و به کارگر رنگزنی نگاه میکردم که ميلههاي آهنی حفاظم را رنگ میزد. حفاظی که روز پيش نصب شده بود و قرار است از این به بعد امنیت دفتر کارم را بیشتر کند که البته نوشدارويي بعد از مرگ سهراب است چون دزد وارد دفتر کارم شده و آنچه را که میتوانست با خود برده بود.