مادر گرهی پارچهای را که قابلمه را درون آن گذاشته بود، محکم کرد و آن را روی پله گذاشت.
دخترک درحالیکه مقنعهاش را مرتب میکرد گفت: «حالا نمیشه غذامو بخورم بعد برم؟ خلیی گشنمه!»
«نه مادر، به خواهرت گفتم تو که از مدرسه اومدی میدم غذارو براش ببری، بنده خدا خیلی وقته منتظره، تو چرا امروز انقدر دیر کردی؟»
«واسه کاردستی شنبه باید از خرازی وسایل میخریدم.»
دختر قابلمه را برداشت و به سمت در رفت.
مادرانگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت: «صبر کن!»
سپس دویست تومانی کهنه و عرق کردهای را که بوی قورمه سبزی میداد، از داخل بلوزش در آورد.
«بیا اینو بگیر، با ماشین برو، میترسم شوهر خواهرت زودتر از تو برسه، اون وقت خر بیار باقالی بار کن!»
«راستی! اگه یه وقت خواهرت تعارف کرد بری تو، قبول نکنیا! دوست ندارم وقتی آقا محمود میاد تو رو اونجا ببینه! زود برگرد» و با لحن شدیدتری گفت: «سر رات نری دوباره محو اون آت و آشغالا بشیا!»
دخترک پول را گرفت و داخل جیب روپوش سورمه آیش که چند جایش گرد گچ سفید و صورتی مانده بود گذاشت و از خانه خارج شد، با قدمهای نسبتاً تند خود را کنارخیابان رساند و دستش را به نشانهی مستقیم به طرف تاکسی نارنجی رنگی که از دور میآمد، گرفت. راننده سرش را بالا انداخت و به مسیرش ادامه داد.
کمی دورتر رانندهی جوانی بی اعتنا به اینکه مسافرش بار شیشه دارد، با سرعت چراغ قرمز را رد کرد و جلوی پای دختر نیش ترمز زد.
زن باردارکه لباسی مندرس به تن داشت و سرآستین مانتویش کاملاً پوسیده و نخ نما شده بود به سختی جا به جا شد، او آنچنان محکم کیسهی نایلون انباشته ازکفش و پوشاک مستعمل را به سینه فشرده بود که رگهای ظریف دستان لاغرش از زیر پوست سفید گچی نمایان شده بود.
بوی خوش غذا که در آن وقت ظهر هر آدم گرسنهای را سرمست میکرد، در فضای اتومبیل پراکنده شد. زن به بقچهی گلداری که گوشهاش کمی سوخته بود نگاهی کرد و آب دهانش را قورت داد.
چند ماهی میشد که سفرهاش رنگ قورمه سبزی به خود ندیده بود. دخترک که به تازگی پانزده ساله شده بود از داخل اینه نگاهی به جوان پشت فرمان انداخت و در گوش خانم باردار پچ پچ کرد.
زن با چشمان بی حال و رنگ و روی پریده به دختر نگاه کرد و آرام گفت: «الان که خوبه، نمی دونی چه جوری چراغ قرمزو رد کرد، کم مونده بود سکته کنم.»
درزی که کنار مانتوی زن به چشم میخورد، نظر دخترک را جلب کرد.
یقین کرد که هم سفرش اوضاع مالی چندان خوبی ندارد؛
این را از کفشهای مردانهای که زن به پا داشت متوجه شد.
با خودش فکر کرد چقدر خوب میشد اگر میتوانست غرغرهای مادر و خواهرش را به جان بخرد ولی در عوض به ندای قلبش گوش کند.
جای تردید نبود، هر لحظه ممکن بود زن به مقصد برسد اما نیت دخترک نه!
پس از کلنجار فراوان با خودش، بالاخره تسلیم شد.
چند متر جلوتر خانم باردار از دخترک خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
«آقا منم سر همون کوچه آیه که سرش لوازم آرایشیه پیاده میشم.»
***
سروصدای پیکان قراضهای داخل کوچه پیچید.
افسر خانم چادرش را از روی بند رخت برداشت و سرآسیمه به طرف کوچه دوید، طوری که شست پایش به آستانهی در برخورد کرد و تق صدا داد.
ساعت از چهار گذشته بود و آفتاب بی جان پاییزکم کم در حال افول بود.
زن آشفته و پریشان تا سر کوچه دوید و دستش را محکم روی کاپوت ماشین شوهرش کوبید!
«وایسا...وایسا...چی شد؟»
«اونجا هم نبود.»
«یا پیغمبر!»
مرد، ماشینش را جلوی در گذاشت و وارد خانه شد.
روی پلهای که چند سکه دو تومانی کنارش افتاده بود نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
«چند بار بهت گفتم دختر بچه رو تنها نفرس بیرون، گوش نمیکنی که! فقط بلدی بلبل زبونی کنی، بیا، اینم نتیجهاش! راحت شدی؟!»
صورتش برافروخته بود و زیر لب به همسرش ناسزا میگفت.
«خونه طاهره نرفته باشه؟!»
زن با درماندگی جواب داد: «طاهره کجا بود! نیستن اونا، رفتن طالقون! یا خدا خودت رحم کن! یا جدهی سادات خودت دخترمو بهم برگردون!» و هق هق گریه میکند. مرد از جا بلند شد.
«میرم چند جا سر بزنم، تو خونه باش! شاید خبری شد!»
عرق سردی روی بدن زن نشسته بود، دائم دور خودش میچرخید و زیر لب دعا میخواند، از شدت اضطراب، معدهاش درد گرفته بود و میجوشید. تف و لعنت بود که نثار خودش میکرد.
فشار گریه و زاری و سر دردهای هر روزهاش که گاه و بی
گاه به سراغش میآمد، امانش را بریده بود.
بی اختیار دو زانویش سست شد و کنار حوضچه کوچک وسط حیاط افتاد، ضعفی که از بدحالی و گرسنگی به جانش افتاده بود هر لحظه قوت میگرفت.
پاهای بی جانش را دراز کرد، چشمانش را بست وسرش را به کف دست راستش تکیه داد. یاد حرف دخترش افتاد.
«نمیشه غذامو بخورم بعد برم، خیلی گشنمه!»
جیغی نه چندان بلند که نای جیغ زدن هم نداشت سرداد و اشکی که شانههایش را تکان میداد بر پهنای صورتش سرازیر شد.
دستش را محکم به سینهاش کوفت: «ای خداااااااااااا.... مادرت بمیره سمانه ... مادرت بمیره ....»
در همان حال چشمش به دمپاییهای لنگه به لنگه که موقع خروج از خانه به پایش کرده بود افتاد، قلبش فشره شد.
خون خشکیدهای کنار شست پایی که دمپایی سمانه را به آغوش کشیده بود، دیده میشد.
ناگهان احساس خفگی کرد، روسری خال دار مشکی رنگش را از سرش کند وپرت کرد وسط حیاط.
مشتی آب از حوض برداشت و صورتش را با آن تر کرد.
فکرش هزار جا پرسه میزد.
از تصور اینکه نکند ظهر امروز، آخرین باری بوده که جگر گوشهاش را دیده، دندانهایش به هم قفل شد وضربات قلبش شدت گرفت.
با خودش فکر کرد اگریک بار دیگر دخترش را ببیند، دیگر بی دلیل سرش داد و هوار نمیکند و سر هر مسئلهی پیش پا افتادهای قشقرق به راه نمیاندازد، با خودش عهد میکرد از این پس بیشتر هوای دختر نوجوانش را داشته باشد و صمیمانهتر پای درد دلهای او بنشیند. امیدوار بود بتواند هرچه بهتر فرصت مادری کردن برای سمانهاش را جبران کند.
بی رمق و بی توان در حالیکه سعی میکرد بد به دلش راه ندهد به نا کجا چشم دوخته بود و به کندی نفس میکشید که صدای زنگ در، سکوت فضای اندوهگین خانه را در هم شکست. زن مضطرب و دل آشفته، در حالی که رنگ به رخسار نداشت از جا پرید؛ در دلش آشوب بود، دعا دعا میکرد سمانهاش باشد، در فاصله اندکی که به سمت در میرفت، تصاویر مبهمی را از ذهنش میگذراند؛
وقتی پشت در رسید لحظهای مکث کرد؛ چهرهی دلنشین سمانه را در ذهن تجسم کرد که در آستانهی در ایستاده و به او لبخند میزند.
قلبش به تندی میتپید، آیهای را پس و پیش در زبانش میچرخاند و معصومین را به یاری میطلبید، با دستانی لرزان چفت در را کشید...ناگهان اندوهی در دلش نشست،
آنچه راکه میدید باور نمیکرد، درجا خشکش زد...قدرت تکلم نداشت...فریاد بلندی سرداد و در حالیکه های های گریه میکرد خود را در آغوش دخترش انداخت.
***
رایحهی خوش گلاب فضای امامزاده را عطرآگین کرده بود.
در گوشهای از صحن، عدهای دانش آموز در حال خواندن دعای توسل بودند.
در قسمتی دیگر پسرکی نوپا در حال دویدن میان سجادهها بود و هر بار که زمین میخورد دوباره با شور بیشتری از جا برمی خاست و میدوید، خوشحال از اینکه مکان بی انتهایی برای خودآزمایی پیدا کرده است.
در گوشهای از محوطهی ضریح، زن جوانی نوزادش را به سینه چسبانده بود و زیر لب ذکر میگفت.
در این میان صدای ناله و ضجهی زنی که تارهای سپید مویش از زیر روسری بیرون زده و ضریح بی بی ملک خاتون را چنگ میزد، دل هر زائری را به درد میآورد.
هق هق گریه راه نفسش را بسته بود و پشت سر هم سرفه میکرد.
زن جوان بچه به بغل از جا بلند شد و به سمت او رفت.
لیوان آبی به دستش داد و شانهاش را نوازش کرد.
زن سپید مو لحظهای خاموش شد و لیوان آب را سرکشید.
با چشمانی اشکبار به چهرهی دختر بچه خیره شد و سرش را به نشانهی تشکر تکان داد. عکس دختر زیبا و گیسو بلندی پیش روی زن بود. زن جوان با تعجب و با حالتی که انگار او را جایی دیده باشد به تصویر چشم دوخت.
زن با گوشهی چادر اشکهایش را پاک کرد و با صدای خش داری گفت: «این جگرگوشهی منه، شش ماهه که ازش خبر ندارم! روزی نیست که نیام اینجا و واسه پیدا شدنش دعا نکنم!
خبر مرگم یه روز قابلمه غذا رو دادم دستش گفتم ببره خونه خواهرش، آخه خواهرش تازه عروسه، گفتم اول زندگی جلو خانواده شوهر آبروش نره، کاش قلم پام میشکست خودم میرفتم...حالا از اون روز که رفته دیگه برنگشته!»
و باز به طفل کوچک خیره ماند و صدای فغانش بلند شد!
زن جوان که شوکه شده بود دلش هری پایین ریخت، قطره اشکی که گوشهی چشمش حلقه زده بود به بیرون غلتید و دلش را لرزاند!
تا عمر داشت محال بود خاطرهی آن روز و طعم غذای لذیذی که دخترک با کلی اصرار به دستش داده بود از ذهنش پاک شود...!■