• خانه
  • داستان
  • داستان «چمدانِ بشقاب‌های ایلخانی» نویسنده «لیلا امانی»

داستان «چمدانِ بشقاب‌های ایلخانی» نویسنده «لیلا امانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

leilaa amani

یک چیزهایی مثل سایه همیشه دنبال آدم می‌آید. نمی‌دانی چه هستند یا از کجا می‌آیند اما در مسیر آن قرار می‌گیری ودقیقا نمی‌دانی باید چه چیزی درست است یا غلط. سرگردان بودن بین غلط ودرست آنقدر ادامه پیدا می‌کند تا اینکه تصمیم می‌گیری بپذیری که نتوانستی کاری انجام بدهی. یعنی برخلاف ادعایی که داری راحت می‌گذاری آن اتفاق مسیرش را برود. تنها کاری که می‌توانی انجام بدهی نقش یک بیننده را ایفا می‌کنی. همه شرایط مکانی وزمانی دست به دست هم می‌دهند تا به عنوان یک عنصر وجود داشته باشی. عنصر خنثی که هیچ کاری از دستش برنمی آید.

سایه آن مسافرت همیشه با من بوده و هست. گاهی فراموش می‌کنم که اصلاً به آن مسافرت و مسیر رفتم. گاهی هم طی یک ماه چندبار برایم تکرار می‌شود. دائم خودم را سرزنش می‌کنم چرا نتوانستم کاری انجام بدهم. شاید هم کاری از من برنمی آمد یا اینکه ترسیدم. دلیل‌ها همیشه پیروز این سایه‌ها هستند.

دعوت شدن به آن سمینار باستان شناسی از آرزوهایی بود که همیشه داشتم. چه چیزی بهتراز آن که مقاله‌ام به عنوان بهترین مقاله تحقیقی انتخاب شده بود. یک مسافرت مجانی با هتل و امکانات تفریحی. بعد از چند وقت غلت خوردن توی کتاب‌های تحلیلی و کتاب‌های دیرینه شناسی یک فرصت مناسبی بود که استراحت کنم. وقتی رشته باستان شناسی را انتخاب کردم همه فکر می‌کردند تبدیل به زنی می‌شوم که با یک فرچه می‌رود استخوان‌های خاکی را پاک می‌کند یا زنی که بین مکان‌های تاریخی گم شده است و نمی‌داند چطور یک املت بپزد، اما اینها فرضیات اجتماعی که درباره باستان شناسی دارند. یک نوع تفکر پیش فرض که به آدم‌های باستان شناس تعمیم می‌دهند.

ترس از محیط ناشناخته باعث شد روند اکتشافی محیطی را کنار بگذارم و بیشتر به کارهای تحقیقاتی بپردازم. یعنی کارهای من بعد از مرحله اکتشاف صورت می‌گرفت. آنالیز کردن مجموع داده‌ها.

سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم به مسیر بی انتهای جاده تهران سمنان چشم دوخته بودم تا به مشهد برسم.

هیچ وقت نمی‌توانستم بلیط اینترنتی تهیه کنم حس خوبی ندارم بخواهم بلیطی را بگیرم که درست ثبت نشده و بدون بلیط بمانم درحالی که اتوبوس حرکت کرده است. گاهی توی خواب‌هایم می‌بینم اتوبوس رفته وجا مانده‌ام. همان استرس خواب برایم کافی هست دیگر نمی‌خواهم واقعی شود.

برای اینکه خودم را سرگرم کنم. کتاب بی کتابی را برداشته بودم بخوانم. در واقع برای اینکه خودم را رها کنم این کتاب را برداشتم تا

برای سخنرانی آماده شوم. آنقدر حجم اطلاعات و داده‌ها زیاد بود که احساس می‌کردم مثل شکر میان لیوان چایی دارم حل می‌شوم. زمان ومکان مفهوم خودش را برایم کمرنگ می‌کرد. وقتی میان کلمات بی کتابی غرق می‌شدم همان حس تکرار می‌شد. چطور یک شخص آثار باستانی را به راحتی می‌خرد و می‌فروشد؟ چقدر سیستم خرید وفروش آسان است. یک عده کشف می‌کنند، یک عده مثل من آن را بررسی می‌کنند، یک عده قیمت می‌گذارند، یک عده هم می‌فروشند مثل میرزا یعقوب خاصه فروش به همراه آدمش. کتاب را می‌بندم و می‌گذارم توی کیفم. از وقتی سوار اتوبوس شدم. کتاب را به دستم گرفتم. چشمانم خسته شد. چراغ بالای سرم را زدم. بیابان تاریک راننده‌های ماشین سنگین را کنار روشنایی‌های پیدا وناپیدا کنار هم جمع کرده بود. برای همین تاریکی بیابان است که جاده ابریشم هزاران کارونسرا داشته است.

صندلی جلوی من یک زن نشسته بود. قد بلندی داشت که می‌توانستم سرشانه‌هایش را از صندلی ببینم. برخلاف توصیه شاگرد راننده چند نفری کفش‌های خودرا بیرون آورده بودند. بوی پای عرق کرده بعد از دیدن کفش‌ها اولین بویی بود که به دماغم رسید.

کتاب را دوباره بیرون کشیدم تا با خواندن آن از بوی پا خلاص شوم. اما بوی پا مثل یک جریان بود. از آنطرف هم صدای لرزیدن پیام‌هایی که برای زن صندلی جلویی می‌آمد حواسم را پرت می‌کرد. زن از جایش بلند شد. کیفی که بالای سرش بود را بیرون کشید و از داخل آن یک آلبوم بزرگ بیرون آورد. وقتی آلبوم را بیرون می‌کشید یک آلبوم کوچکتر هم از بین وسایل سر خورد وافتاد جلوی پایم. یعنی نوک کفش چرمی من مماس بود با آلبوم باز شده‌ای که صفحه یک بشقاب قدیمی را نشان می‌داد. زن دستپاچه نشد. بلکه به راحتی خم شد و آلبوم را برداشت. انتظار داشتم یک آلبوم عروسی یا خانوادگی باشد اما آلبوم بشقابی بود که روی میز سفیدی داخل شیشه مکعب بود.

اتوبوس نگه داشت. شاگرد قد کوتاه راننده از مسافرها خواست پیاده شوند. میلی به غذا خوردن نداشتم. مسافرت با اتوبوس همین میل گرسنگی وتشنگی را درون من می‌کشد.

برخلاف میلم پیاده می‌شوم. زن قد بلند کنار اتوبوس ایستاده. از شاگرد راننده می‌خواهد. جای چمدان وساک ها را باز کند. شاگرد راننده با یک قیافه درهم آنجا را باز می‌کند. زن چمدان را با خودش می‌برد تا پشت اتوبوس باز کند. مرض کنجکاوی جان می‌گیرد. به هوای پیدا کردن آنتن صفحه گوشی‌ام را روشن می‌کنم. خط‌های آنتن پر هستند.

 پشت اتوبوس‌ها به سمت جاده است. زن در چمدان را باز می‌کند. موهای قهوه‌ای‌اش را زیر شال جا می‌دهد. داخل چمدان سه کاسه ویک بشقاب‌های چینی گذاشته. نمی‌توانم در برابر صحنه‌ای که می‌بینم مقاومت کنم.

اعتماد به نفس و مرض فضولی را یکسان سازی می‌کنم.

- سلام خانم.

زن سرش را بلند می‌کند. اخم می‌کند. گویی وارد حریم خصوصی‌اش شده‌ام. سعی می‌کند. کاسه‌ها وبشقاب ها را با دست بپوشاند. پارچه بشقاب‌ها را می‌کشد گویی نمایش تمام شده.

- دیدی؟

- خیلی قشنگن. کلکسیونری؟

چمدان را با زور از روی زمین برمی دارد. می‌خواهم کمک کنم. دست اش را حائل من وخودش قرار می‌دهد.

زن چمدان را به شاگرد راننده می‌سپارد. نظارت می‌کند تا چمدانی روی آن چمدان نگذارد. سیگاری روشن می‌کند. قدم زنان دور می‌شود. دنبال زن می‌روم. کنار حوض سنگی می‌نشیند. سیگاری تعارف می‌کند. می‌گوید:

- از جنوب میای؟

خنده‌ام می‌گیرد.

نه بابا بچه همدانم.

- پس ای چیه پوشیدی؟

- واسه تنوع، قایم شدن.

- ازچی؟

- فکر کن خودم. من عاشق اون بشقاب‌ها شدم دوتاش برای دوره ایلخانی یکی سلجوقی.

پوست لب‌هایش را با دندان می‌جود.

- شناس خوبی هستی.

- ای بدک نیستم.

-خریداری یا فروشنده؟

- علاقمند. باستان شناسی خوندم.

اوهوم.

شاگرد راننده بازهم شروع می‌کند به امر ونهی کردن. خانوم ها وآقایون لطفاً بیاین. دلم می‌خواهد تا صبح بشینم تا دوباره آن کاسه وبشقاب را ببینم.

- کاش می‌شد از کاسه وبشقاب عکس بگیرم.

- وقتی واسه تو نیست چه لزومی داره عکس بگیری؟

- با داشتن عکس هم میشه دلخوش بود.

قدم‌هایش را تند می‌کند. دور می‌شود. همه آدم‌ها دور می‌شوند. از پله‌های اتوبوس بالا می‌روم هنوز مانده. هنوز راه مانده است.

با موبایل حرف می زند. اعتماد به نفس ومرض فضولی باهم دعوا می‌کنند وهرکدام دیگری را مقصر می‌داند که با زن بیگانه حرف زده است. می‌گذارم با خیال راحت یکدیگر را لت وپار کنند.

زن بیگانه شانه‌ام را تکان می‌دهد. آلبوم بزرگی را روی کتاب بی کتابی می‌گذارد ومی رود. آلبوم را ورق می‌زنم. شناسنامه بشقاب وکاسه های عتیقه وزیر خاکی است که هر کدام قیمتی صدبرابر حقوق شرکتی من دارند.

آلبوم را ورق می‌زنم پنجاه وسه بشقاب نفیس با طرح‌های قوچ و کوه، منظره. گویی میان بشقاب‌ها قدم می‌زنم و هرکدام را مثل تابلو می‌بینم. ویژگی بشقاب‌های ایلخانی توی استفاده کردن از زن وباغ. زن‌هایی که بدون پیچیدگی موهایی رها دارند. با نگاهی به ناکجا آباد.

اتوبوس برای نماز نگه می‌دارند. بازهم دارد بشقاب‌ها را وارسی می‌کند. آلبوم را زیر بغل ام نگه می‌دارم. از داخل جای ساک‌ها بیرون می‌آید. آلبوم را سمتش می‌گیرم.

آلبوم را برمی گرداند. چمدان را بیرون می‌کشد. می‌گوید:

- برای تو.

ماشین لند کروز سفیدی با سرعت می‌پیچد داخل محوطه رستوران. نگاه زن سمت ماشین می‌رود. مردی خوش پوش از ماشین بیرون می‌آید. چمدان را از دست زن می‌گیرد. زن شال سرش را مرتب می‌کند. از کیفش رژلبی را بیرون می‌آورد به لب‌هایش جانی کلباسی رنگی می‌دهد. گیره سرش را مرتب می‌کند.

- مواظب آلبوم باش.

پاشنه شش سانتی چرم اش داخل سنگریزها می‌رود. شاگرد راننده بازهم امر ونهی می‌کند. خانوم ها وآقایون. دیگر نمی‌خواهم صدایش را بشنوم. آلبوم را روی پاهایم می‌گذارم. ماشین لند کروز دنده عقب می‌گیرد تا از محوطه بیرون برود.سرم را تکیه می‌دهم به شیشه کتاب بی کتابی را باز می‌کنم. صفحه را از آنجا که تا کرده‌ام می‌خوانم....

همه ما لایق نفرین قرطاسیم؛ همه ما بد کردیم به کاغذ. از آن مظفرالدین میرزای بیشعور و بی درک خفیف العقل مریض که نمی‌دانست کتاب چیست و پسر کله پُرگوشتش تا بیا برس به کتابدار باشی دزد و برادر رئیس مجلس و نماینده‌ی دزد و کتاب فروش دزد و عتیقه فروش دزد و عمله‌ی دزد و کنیز دزد و نوکر دزد و من دزد.‌. این تقاص تک تک ماست در عجب می‌شود آدم؛ از این شاه فرنگ رفته و تیاتردوست و عکاس و نقاش و نویسنده و کتابخوان و روزنامه خوان، چطور این مملکت را به خاک سیاه نشاند؟ چه طور خون رعیت را به شیشه کرد که عاقبت گرفتار ششلول یک کارد به استخوان رسیده‌ای مثل میرزا رضا شد؟ آدم توقع دارد یک چنین شاهی مملکت را برساند به درجه دول اروپ و همپای جاپن ترقی دهد. نه! قضیه چیز دیگری است.

وقتی ارائه مقاله‌ام توی آن سمینار تمام شد. احساس می‌کردم دیگر هیچ چیزی نیستم. دیگر حرفی برایم باقی نمانده. پاهایم می‌لرزید. آن چیزی نبودم که ارائه دادم. آن چیزی نبودم که گفتم. غلط یا درست واکنش من توی آن کنش چه بود؟ باید زنگ می‌زدم به پلیس آن دلال را معرفی می‌کردم؟ یا اینکه ترسیدم توی آن بیابان بمیرم.

چرا به داشتن یک آلبوم از بشقاب‌های ایلخانی راضی شدم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چمدانِ بشقاب‌های ایلخانی» نویسنده «لیلا امانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692