یک چیزهایی مثل سایه همیشه دنبال آدم میآید. نمیدانی چه هستند یا از کجا میآیند اما در مسیر آن قرار میگیری ودقیقا نمیدانی باید چه چیزی درست است یا غلط. سرگردان بودن بین غلط ودرست آنقدر ادامه پیدا میکند تا اینکه تصمیم میگیری بپذیری که نتوانستی کاری انجام بدهی. یعنی برخلاف ادعایی که داری راحت میگذاری آن اتفاق مسیرش را برود. تنها کاری که میتوانی انجام بدهی نقش یک بیننده را ایفا میکنی. همه شرایط مکانی وزمانی دست به دست هم میدهند تا به عنوان یک عنصر وجود داشته باشی. عنصر خنثی که هیچ کاری از دستش برنمی آید.