چند شب با بادبادک باز
بخش اول، شب اول
مردی فنجانی جادویی پیدا کرد که اگر در آن اشک میریخت، اشک تبدیل به مروارید میشد. اما مرد خوشحال بود. غمی در زندگیاش نبود که برایش اشک بریزد. پس به دنبال راههایی گشت تا بتواند اشک بریزد. همانطور که مرواریدها روی هم تلنبار میشد طمع مرد بیشتر شد. در پایان داستان مرد بر روی کوهی از مروارید نشسته بود. خنجر در یک دست و همسر مردهاش را در دست دیگر داشت و اشک میریخت.