داستان «از کی بپرسم» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

seyed mohamad vakili

مانده ام در کدام خانه را بزنم ؟صدای دوتا گربه که نمی دانم از سرسیری یا از زور گرسنگی به جان هم افتاده اند دلم را می خراشد. باد هم مثل من تازه از راه رسیده و ول کن کاغذ پاره ها و آت آشغال های توی کوچه نیست.گوشه چادرم را زیر دندان هایم می گیرم، اما انگار باد دست از سر من بر نمی دارد. چادرم از دندان هایم رها می شود. دودستی چادرم را محکم می چسبم. بر خلاف جهت باد می چرخم که چشم هایم پر از گرد و غبا ر نشوند. توی این کوچه که سال ها از نفس افتاده، خدا به من رحم کند.

داستان کوتاه «گوسفند پنجم» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre farhadi

نوک کوه که در میان رگه­های نور بر تن ده سایه انداخت، ستاره­ها استتار کردند و خورشید، خود را کف دست آسمان چسباند. در­های چوبی و فلزی خانه­ها یکی یکی باز می­شدند و مردم، چه کوچک و چه بزرگ برای کسب و کار و روزی بر­می­خاستند.

به گفته آلبرت کامو، "تنها خوشبخت بودن شرم آور است"/ ج. ایرانپور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoor

 برای نامنویسی دخترم رفته بودم دبیرستان فردوسی که نزدیک  خانه مان بود. هنگام نامنویسی بود و راهرو پر بود از پدر و مادر دخترانی که آهنگ آغاز دبیرستان را داشتند. توی راهرو چشمم افتاد به تابلوی کوچکی که نوشته بود "مدیر دبیرستان: فرانک پاکدل" . برای یک آن دگرگون شدم ،همانندی شگفت انگیزی بود، فرانک پاکدل نام نخستین همسر من بود که در گذشته دور از هم جدا شده بودیم. و چون  هم انباز در چیزی نبودیم پیوند و رفت و آمدمان  بدرستی بریده شده بود.  تا به امروز که درست بیست و هشت سال از جدائی ما میگذرد از او هیچ  آگاهی ای نداشتم.

داستان «شیش» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza fazlii

شیش شیش شصت و شیش به دنیا اومدم ولی تو شناسنامم نوشتن: "هفت شیش شصت و شیش". مادربزرگم که ننجون صداش می کردن، منو دوست نداشت. مثل اختاپوس روم چتر زده بود و مدام ازم ایراد می گرفت. مادربزرگ شیش تا دختر داشت و دو پسر که هر دو، تو سن شیش سالگی از دنیا رفته بودند. مادربزرگ می گفت: "از ما بهترون چیزخورشون کردن".

داستان «بی سر نامه» نویسنده «علی ملایجردی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali malayjerdi بوی خون با بوی پشم قاطی شده نفس را بند  آورده بود. تابوت همنوا با صدای حسین حسین  روی دست مردم سیاه پوش همچون قایقی بر روی رودخانه ای مواج بالا و پایین می رفت. از سر رگ های بریده خون می چکید می رفت روی ملافه سفید زیر پتو و آنجا دلمه می بست. از همان لحظه ای که تابوت بر سر دست ها بالا رفت زیر دلم خالی شد.  آن هول و ترسی که از دیشب در دلم خانه کرده بود حالا  هم چون افعی سر بلند کرده بود. رود جمعیت با پیوستن هیئت های روستاهای دیگر بزرگ تر ومواج تر می شد و صدا های بلند گوها درهم و برهم تر به گوش می رسید.  زیر پتو گرم بود و آفتابی که بر میله ها تابیده بود پاهای لختم را داغ می کرد.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692