• خانه
  • داستان
  • به گفته آلبرت کامو، "تنها خوشبخت بودن شرم آور است"/ ج. ایرانپور

به گفته آلبرت کامو، "تنها خوشبخت بودن شرم آور است"/ ج. ایرانپور

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoor

 برای نامنویسی دخترم رفته بودم دبیرستان فردوسی که نزدیک  خانه مان بود. هنگام نامنویسی بود و راهرو پر بود از پدر و مادر دخترانی که آهنگ آغاز دبیرستان را داشتند. توی راهرو چشمم افتاد به تابلوی کوچکی که نوشته بود "مدیر دبیرستان: فرانک پاکدل" . برای یک آن دگرگون شدم ،همانندی شگفت انگیزی بود، فرانک پاکدل نام نخستین همسر من بود که در گذشته دور از هم جدا شده بودیم. و چون  هم انباز در چیزی نبودیم پیوند و رفت و آمدمان  بدرستی بریده شده بود.  تا به امروز که درست بیست و هشت سال از جدائی ما میگذرد از او هیچ  آگاهی ای نداشتم.

من دوبار پیوند زناشوئی بسته ام و با گذشت زمان فهمیدم که گویا همسر گرفتن یک چیز شانسی است، میتونه خوب از آب در بیاد و یا بد. به آن تن دادم و دوبار پای  سفره پیوند زناشوئی و گرفتن همسر نشستم اکنون دارای سه  تا فرزند هستم، یک دختر و دوتا پسر. دخترم که کوچکترین فرزندانم است اکنون شانزده سالش شده  و باید دبیرستان را می آغازید.

کنجکاوی داشت مرا میخورد،  چون زمانی که من با فرانک بودم او دانشجوی دانشکده  آموزگاری بود و همکنون باید در جائی آموزگار باشد.  نتوانستم تاب بیاورم رفتم پیش پیشخدمت دبیرستان و پرسیدم که "این خانم مدیر چند گاهی است که اینجا کار میکنند؟".

 پیشخدمت نخست اندکی چپ چپ به من نگاه کرد و سپس گفت " چند سالی هست که  اینجا کار میکنند! ایشون در گذشته در بیرجند کار میکردند. چرا میپرسید؟ " . برای آنی زبانم بند آمد ، میتوانست خودش باشد چون فرانک بیرجندی بود .

**********

پس از نامنویسی دخترم رفتم خانه ولی کنجکاوی آسایش را از من گرفته بود. فردای آنروز دوباره رفتم دبیرستان و به پیشخدمت دم در گفتم با مدیر دبیرستان کار دارم.  پس از چند تا پرسش و پاسخ نامم را پرسید و رفت توی دفتر، پس از چند آنی شگفت زده آمد بیرون و مدیر مدرسه هم پشت سرش آشکار شد. خودش بود، فرانک بود، پس از این همه سال، نزدیک به سی سال، همان چشمان، همان ساده پوشی و همان نگاه مهربان و گرم. به آرامی سلام کرد و گفت بیا تو جهان. نام من جهانگیر است ولی او کوتاهش کرده بود و من را جهان میخواند.  در اتاقش را باز نگه داشت وخودش را اندکی کنار کشید که به من راه بدهد. فرانک با همان گویش نیمروزِ (جنوبِ) خراسانیش ، با همان آوای متین و بُرانش آغازِ به سخن گفتن کرد.

ـ مگر تو در مشهد زندگی میکنی؟ من گمان میکردم تو در تهران و یا شیراز هستی.

به من نگفت"شما" گفت "تو" ، همیشه میگفت "تو" خواندن یکدیگر نشان نزدیکی به هم است، پاسخ دادم:

ـ  پس از جدائی از شما دوباره همسرگرفتم و از برای او چندگاهی در تهران و شیراز زندگی کردیم و سپس آمدیم مشهد و اکنون چند سالی است که در خیابان کوهسنگی زندگی می کنیم. دیروز برای نام نویسی دخترم آمده بودم که نام شما را پشت در دیدم وکنجکاوی مرا دوباره به اینجا کشید.

اندکی خاموش ماند و سپس  گفت: خب پس کاخ نشین شدی، خیابان کوهسنگی، چندتا بچه داری؟

ـ سه تا، دوتا پسر و یک دختر.

ـ پس دخترت دبیرستانی شده؟ زمان چه زود میگذره.  گویا همین دیروز بود که با هم آشنا شدیم، رازو نیازها کردیم، پیوند بستیم و سپس جدا شدیم. و دوباره خاموش شد.

برای شکستن خاموشی از او پرسیدم "شما چند تا فرزند دارید؟"

ـ من؟  من هیچی، پس از جدائی از تو من با کسی پیوند نبستم ، میگن خدا یکی، همسر هم یکی! دید من در زندگی همواره همین بوده و هست، من کمی واپسگرایم، مگه نه؟"

پس از اندکی خاموشی دوباره دنبال سخنش را گرفت. " تو هرگز نتوانستی دلدادگی را بفهمی!  تو وارونه من بودی، همواره بیشتر و بیشتر میخواستی، خواسته هایت تمامی نداشت، جهان تو جهان خواستن بودو این خواسته ها را پایانی نبود....سخنش را بریدم

ـ و تو وارونه همه زنهای جهان بودی، و گمانم که هنوز هم هستی، مرا میبخشی از رخت پوشیدنت روشن است، تو هیچ خواسته ای نداشتی و یادم نمیاد که در درازای زمانی که با هم بودیم تو چیز ویژه ای از من خواسته باشی، همیشه به انچه که داشتی خوشنود بودی.

برگشته بودم به سالها پیش، هنگامی که سر خریدن و نخریدن با او همواره بگو مگو داشتم، سر خریدن واپسین مدل ماشین، واپسین ابزارهای آشپزخانه، خرید باغ و زمین و سر همه چیزمگر چیزهائی که بایسته بود چون خوراک ، رخت و مانند اینها. یادم نمیآمد که تنهابرای یکبار از من چیزی بخواهد، پول، جواهرات، رختهای گران بها و....او راست میگفت، من چون یک آدم آزمندِ گرسنه بیماریِ خریدن داشتم. بازمانده (ارث) خوبی به من رسیده بود، راستش را بگم، پدرم از سردمداران بود و در درازای چند سال میلیارد شده بود، بایاری پدرم دست به تجارت زده بودم و در این راه خوب پیشرفت کرده بودم، توان خرید خوبی داشتم و براستی نمیدانستم با پولهایم چکار کنم، در آن زمان تنها و تنها به خودم می اندیشیدم وبه خودنمائی کردن، به ماشینم، به اینکه با فلان فرمانده ، با فلان تیمسار دیدار داشتم، با وزیر بازرگانی نهار خورده بودم و مانند اینها.. . آوای فرانک رشته اندیشه هایم را پاره کرد.

ـ براستی گمان میکردی که من هیچی از این جهان نمیخواهم؟ چه  اندیشه خامی! چگونه میشود که یک آدم در این جهان خواسته ای نداشته باشد؟  به گمان من واپس مانده ترین آدم هم خواسته هائی دارد، همه دارند ولی گونه خواسته ها یکی نیست، هرکسی خواسته های ویژه خودش را دارد، همه که نمیتوانند مانند تو دلداده واپسین مدلهای هر چیزی باشند، همه که مانند تو پولدار و دارا نیستند.  من هم هزاران آرزو داشتم و خیلی چیزها میخواستم و بارها به تو گفته بودم ولی تو در جهان خودت چنان گرفتار بودی که نگو.  بهیچوجه مرا "نمی دیدی و نمی شنیدی"!

ـ من یادم نمیاد که تواز من چیزی خواسته باشی!

ـ من هم خواسته ها و آرزوهای فراوانی داشتم،  آرزو داشتم که تا پایان زندگیم در کنار همسرم باشم، من هم یک زن هستم و دوست داشتم و دارم که یک زن باشم در کنار همسرم و بچه هایم. بزرگترین آرزوی من این بود که تو تندرست باشی و شاد.  دوست داشتم نسک (کتاب) بخوانم و نسک بنویسم. و تا جائی که در توان داشتم  دیگران و لایه ناتوان و بیچاره  مردم  را یاری کنم.  در جهانی که این همه نیارمند هست چگونه یک آدم میتواند تنها به خودش بیاندیشد  و تنها خوشبخت باشد؟ به گفته آلبرت کامو، " تنها خوشبخت بودن شرم آور است".

ـ تو یک بار هم با من ازاین سخنها نگفته بودی و .... سخنم را برید

ـ من به تو نگفته بودم؟! من بارها و بارها دراین باره  با تو بگو مگوداشتم ولی کو گوش شنوا؟ جهان تو جهان پورشه، بی ام و ، بنز، جگوار  فلان وزیر فلان تیمسار و....این چیزها بود. من هزار بار با تو خواسته هایم را در میان گذاشته بودم.  من دلم میخواست به یاری همسرم، با دارائی ای که داشت پرورشگاه برای کودکان بی سر پرست بنیاد کنم، و سر پناهی برای کودکان لایه پائین همبودها (جامعه) باز کنم  ولی هرگاه درین باره سخنی گفتم گفتی: چیه میخواهی بچه های بی پدر مادر را سرپناه بدهی؟ بچه هائی که نمیدانی  پدرشان کیه؟

ـ دل فرانک پر بود، گوئی سالها بود که با کسی در این باره سخنی نگفته بود و چشمداشت چنین هنگامی را داشت.

ـ  ناهمسانی میان یک کودک خردسال بی پدر مادر با یک کودک خانواده دار در چیست ؟؟ هر دو بچه اند. گناه آن کودک بی پدر مادر در چیست که ناخواسته به این جهان آورده شده است؟ مگر او آدم نیست، کودک نیست؟  توی این سرزمین خراب شده اگر بخواهی دوچرخه رانی کنی باید گواهینامه داشته باشی ولی همین بس که سرت را بکنی زیر بالاپوش و تا دلت میخواهد بچه "درست" کنی بی آنکه در اندیشه آینده آن بچه بیگناه باشی، خدا بزرگ است و روزیش دست خداست !!! میفهمی چی میگم؟  میگم بچه بسازی! درست مانند کارخانه  اروسک (عروسک) سازی ! گناه آن اروسک چیست که ساخته شده تا بدست کودکی آهسته آهسته پاره پاره شود؟

باخودت گمان می کردی که من خواسته ای نداشتم؟ من دوست داشتم در آن شهر کوچک به یاری تو کتابخانه کوچکی برای مردم بسازم، خشنود بودم که همسر پولداری گیرم افتاده و اکنون میتوانم به رویاهای زرینم برسم، من دوست داشتم به یاری تو و دیگر نیکوکاران "خانه بانوان"  بسازم تا زنان بی پناهی که از دست کتک خوردن همسرشان در رفتن جائی برای خوابیدن داشته باشند و سرپناهی برای روزشان. خانه فرهنگ برای مردمان سالخورده درست کنم تا بجای کنار خیابان نشستن در آنجا گرد هم بیایند و سرگرمی داشته باشند. دلم میخواست که سرپناهی برای سگهای بیگناه و گربه های بیچاره ای که در زیر پلها و یا در گوشه ویرانه ها از گرسنگی ناله میکردند بسازم، ولی هر بار که بتو گفتم گفتی سگ نجس است، گربه نماز ندارد و ...و تا جائی که من تو را شناختم تو برای خدا نماز نمی خواندی، برای خوش آمدن آقای وزیر به نماز می ایستادی، دروغ میگم؟

آیا هنوز هم گمان میکنی که من خواسته ای نداشتم، خواسته داشتم ولی در راستای خواسته های مردمی مانند تو نبود.

ـ سخنش را بریدم، در برابر آنهمه خانمی و خواسته های مردمی چیزی نداشتم که پاسخ دهم. ازاین رو گفتم، ببین فرانک من آن زمان جوان بودم و خودخواه، در یک کروهی افتاده بودم که بجز خودنمائی ، دستگرد (تسبیح) چرخاندن و خواستن و خواستن چیزی نداشتند و نمیخواستند، من میپذیرم  که بد کردم ، و این سودی نداردچون هیچ چیزی و هیچ کسی نمیتواند دیروز را به امروز برگرداند و زمان را اندکی پس بِکِشَد. مرا ببخش. این را گفتم و سرم را انداختم پائین و از دفترش آمدم بیرون.

براستی که میتوانستم  با دارائی ای که داشتم بسیاری ادمهای تهیدست را بجائی برسانم، میتوانستم بیمارستان کوچکی برای تهیدستان بسازم، میتوانستم پناهگاهی برای سگهای ولگرد گرسنه و گربه های بیچاره بسازم و براستی که ندانسته و ناخودآگاه به فرانک، هزاران کس و بسیاری جانداران دیگر بدی و ستم کرده بودم .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

به گفته آلبرت کامو، "تنها خوشبخت بودن شرم آور است"/ ج. ایرانپور

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692