• خانه
  • داستان
  • داستان «کاکایی ها» نویسنده «روح اله مهدی پور عمرانی»

داستان «کاکایی ها» نویسنده «روح اله مهدی پور عمرانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

                                   roholah mehdipoor omrani

روز بعد باید برمی گشتند. سه روز بود که در آن شهر بودند. زن گفت:« فکر نمی کردم اینجا هم جا داشته باشید»

این جمله را با وجدِ بخصوصی گفته بود. چون که اثری از تعجب در صورت و لحنش دیده نمی شد. مرد با غرور گفت:

« کجاشو دیدی؟!»

 زن گفت:

« بریم پیش پرنده ها!»

مرد که انتظار این پیشنهاد را نداشت، پرسید:

« باز هم؟»

 زن با خوشرویی گفت:

 « چه اشکالی داره؟»

لحنش طوری بود که انگار داشت از مرد تاییدیه می گرفت. زن ادامه داد:

« کلیسا رو که دیدیم، چنگی به دل نمی زنه»

مرد، گفت:

« جدّی می گی؟»

زن شانه هایش را بالا انداخت:

« خوشم نیومد!»

 مرد یکهو گفت:

 « بریم سرِ پل!»

 زن، مِنّ و مِن کرد:

« پلی که رودخونه ش خشک باشه، دوبار دیدن نداره! . . . من دلم می گیره وقتی بستر رودخونه رو چاک چاک می بینم!»

مرد مانده بود چه بگوید. بعد از یک سال آمده بودند مسافرت. تک و تنها بودند. بچه ها نیامده بودند. همراهی نکرده بودند. مرد گفته بود:

« بهتر که نیومدند! »

بعد با شرم آمیخته با ترس گفته بود:

« بعد از این همه سال احتیاج داشتیم که خودمون باشیم!»

ناگهان انگار یادش آمده بود که حرف دلش را نزده است:

 « غذایی بخوریم. . . قدمی بزنیم. . . هوایی بخوریم !»

زن لبخند زده بود. بلیت برای دو نفر بود. از پارسال شرکت سهمیه ها را کم کرده بود. مرد گفته بود:

 « شاخ گوزن برای گوزن سنگینی نمی کنه!»

 زن این بار خندیده بود. مرد گفت:

 « اگه بچه ها می اومدن، باید براشون اتاق می گرفتیم و صبحونه و ناهار و شام شون رو از جیب مبارک می خریدیم!»

 بعد بلافاصله ادامه داد:

« شرکت می گه باید کمربندها رو سفت ببندیم! »

زن جواب داد:

« خودشون با ایل و تبار می رن اروپا و آمریکا به ما که می رسن یادشون میاد که باید کمربندها رو سفت ببندیم!»

مرد به ساعتش نگاه کرد. خورشید از پنجره آمده بود توی اتاق. زن لباسش را پوشیده بود وآماده ی رفتن بود. مرد لبه ی تخت نشسته بود و اولین اشعه ی خورشید از پنجره به سر و صورتش می تابید. موهای سرش را خرمایی نشان می داد و ریش هایش که دیروز تراشیده شده بودند، جا به جا برق می زدند. زن گفت:

« خیال نداری بیای؟ »

مرد به خودش آمد و بلند شد. از هتل که بیرون آمدند، خیابان مملو از جمعیت بود. مرد گفت:

« پیاده می ریم!»

زن حرفی نزد. سرِ راه شان به پل رسیدند. خلوت بود. مثل شب نبود که شلوغ بود و از جای جایش یکی می زد زیر آواز. شب اول که رفته بودند سرِ پل، زن گفته بود:

 « آواز هم که بلد نیستی!»

مرد با خنده گفته بود:

« کم زیر گوش ات خوندم؟! »

 زن گفت:

 « اینو که همه بلدن!»

 با سرعت از روی پل گذشتند. مرد زیرزیرکی به پایین نگاه می کرد. زن به درخت ها و آدم های خیابان رو به رو نگاه می کرد. فقط یک بار گفت: « هوای خوبیه، چه خوب که پیاده می ریم! »

مرد گفت:

« این چند روز خوردیم و خوابیدیم!»

 زن دنباله ی حرف مرد را نگرفت. از پل که رد شدند، پیچیدند سمت تابلویی که مسیر را نشان می داد. نمی دانستند چقدر باید بروند تا برسند؟ از دستفروشی که در پیاده رو بساط پهن کرده بود، پرسیدند. دستفروش گفت:

« دو سه تا چارراه! »

بعد وقتی زن و مرد راه افتادند، گفت:

 « این برگه هلوها درجه یکن!»

 و آن ها نشنیدند. تا چهار راه اول را که رفتند، مرد گفت:

 « بیا سمت راست . . . کیفت رو هم بگیر اون شونه ات، سمت دیوار، ما اینجا رو خوب نمی شناسیم.»

چهار راه اول نزدیک بود. زود رسیدند. از چهار راه دوم بود که باغراه شروع می شد. پیاده رو از وسط درخت ها و باغچه ها رد می شد. مرد، پنجه در پنجه ی زن انداخت. زن نگاهی کرد و لبخند بر لبش شکوفه داد. هر صد متری کمتر یا بیشتر، نیمکت گذاشته بودند. یک در میان نیمکت های سیمانی بود و بعدش نیمکت های چوبی. در طرف باغراه. چندجا هم دیده بودند که دختر و پسری، زن و مردی، پیرزن و پیرمردی نشسته بودند. جوان ها گرم گفت و گو بودند و پیرها به سرشاخه های درخت های باغ های رو به رو نگاه می کردند و پرواز کلاغ ها را با نگاه شان دنبال می کردند. زن گفت:

 « راسته که می گن اینجا شهر کلاغاس!»

مرد، نیمرخ به زن نگاه کرد و گفت:

« کلاغا همه جا هستن. . . ولی خب، یه جا بیشتر یه جا هم کم تر!»

بعد بلافاصله پرسید:

« نظرت راجع به کلاغا چیه؟»

 با این سوال انگار چیزی در زن فرو ریخت. قدم هایش کُند شد. انگار پشتش تیر کشید. مرد قدمش را آهسته تر کرد. مرد گفت:

« چطوره یه کم بشینیم خستگی در کنیم!»

زن نگاه رضایت آمیزی کرد و چند قدم جلوتر خودش را روی نیمکت سیمانی انداخت. مرد هم نشست و شانه به شانه ی زن زد. لحظاتی بدون یک کلمه حرف نشستند. زن پرسید:

 « تو چی گفتی؟»

مرد گفت :

 « کی؟ من؟ »

زن به شقیقه ی مرد نگاه کرد که به سفیدی می زد. همان که مرد بارها گفته بود« شوره ی پیری! » مرد گفت:

« شایدم چیزی گفتم»

زن گفت:

« آره عزیزم چیزی گفتی ولی می خوام خودت به یادش بیاری!»

مرد دستپاچه نشان می داد. پاهایش را روی هم جابه جا کرد و گفت:

« شدم مثل مرغ! دو سه قدم که بر می دارم یادم می ره به چی نوک زدم یا به چی باید نوک بزنم؟ »

زن با نگرانی گفت:

 « هنوز زوده آلزایمر بگیری»

مرد گفت:

 « همکارم ده سال از من کوچیک تره، آلزایمر گرفته . یه پرونده را نیمساعت طول می کشه تا پیدا کنه. نمی دونه کجا گذاشته. همه جا رو دنبالش می گرده، آخرشم جلو دستشه. اون روز خیلی دنبال عینکش گشته بود. کشوها را ریخته بود بیرون. به اتاق هایی که رفته بود، سرزده بود. رفته بود جیب کتشو وارسی کرده بود. تا این که خلاصه خسته و نا امید شده بود و از همکارا پرسیده بود. مقصودی گفته بود: فرخان جان!  چشماتو بمال شاید پیدا بشه! و فرخان دیده بود که عینک سرِ جاشه. گاهی هم یادش می ره ناهار خورده یا نه. یه روز رفته بود یقلاوی شو ببره آبدارخونه بذاره تو ماکروفر. تا آبدارخونه رفته بود و اونجا وقتی درِ یقلاوی را باز کرده بود، دوزاریش افتاده بود که ناهار خورده و یادش رفته.»

زن گفت:

« حیوونکی! خیلی زود پیر شده!»

مرد فهمید منظورِ زن چیست و دیگر دنباله ی حرف زن را نگرفت. زن پرسید:

« می دونی درمانش چیه؟»

 مرد، لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد و جواب داد:

« درمانش چیه؟»

زن به طرف مرد متمایل شد و زل زد توی چشم های میشی اش و گفت:

« شنیدم که دو تا دوا داره . . . اولیش که کتاب خوندنه »

مرد حرف زن را قطع کرد و گفت:

« چقد؟ چی؟ . . . اون وقت که می خوندم فرق می کرد با الآن. حالا نه وقت شو دارم و نه کتاب دلخواهم پیدا می شه!»

زن گفت:

« وقت شو داری، همت شو نداری، برنامه نداری. . . کتابای خوب هم کم نیس!»

مرد نخواست راجع به همت و برنامه ریزی مطالعه جوابی بدهد. این بود که گفت:

« کتابایی که الآن تو بازارهستن، همه شون سانسور شدن!»

 زن گفت:

« تو خوننده باش، کتاب خوب پیدا می شه. دست دوم بدون سانسور هنوز هست!. . . به طرف گفتن چرا خوب نمی رقصی، گفت زمین کجه! »

 مرد دوست داشت زودتر از این موضوع دور شوند. به جای آن که حرف را عوض کند، ناگهان از زبانش در رفت:

 « دوای دومش چیه؟»

زن گفت:

« یادآوری گذشته».

 مرد توی خودش رفت. یک دسته کلاغ سیاه نوک زرد از روی درخت های آن دست بلوار پریدند و قارقارشان در صدای اگزوز موتورسیکلت ها و ماشین ها گم شد. مرد با خودش گفت : لابد زمین های اطراف را شخم زده اند برای کشت پاییزه که کلاغ ها جشن گرفته اند!  

 - کدوم گذشته؟ اون که داغونه!

زن گفت:

 « به خوباش فکر کن!»

 مرد آهی کشید و گفت:

« دستِ خودم نیس، اتوماتیک وار ذهنم می ره به گذشته های لعنتی. . . اونم عدل می ره سراغ اتفاقای بد. نمی دونم چه حکمتی در کاره که ذهن من می ره گوشه کنار رو می گرده و هر چی غم و غصّه و تاریکه رو پیدا می کنه می ذاره جلوم؟! . . . تو هم این جوری هستی؟»

زن گفت:

« بهش فکر نکن پس!»

مرد لبخند تلخی زد و گفت:

« تکلیف ما رو روشن کن؛ به گذشته فکر کنم یا نکنم؟!»

زن کوتاه آمد. سخت بود. با خودش گفت: سخت است، نمی شود حکم صادر کرد. بگذار یک امتحان بکنم. . . پرسید:

 « بگو ببینم الآن از گذشته چی تو یادته؟»

مرد، به درخت ها خیره شد که از کلاغ ها خالی شده بودند. بعد به آرامی گفت:

« توی حیاط درندشت قدم می زدیم. بعضی ها سیگار می کشیدند. دیوارها بلند بودند وسیم های خاردار به صورت آسمون پنجول می کشیدند. از درِ بزرگ سمت چپ، وانتی اومد تو. از وسط حیاط رد شد. من و دوستانم وسط حیاط ایستاده بودیم و آفتاب می گرفتیم. پرویز سیو می گفت: کی می شه از اینجا برم و بتونم دو سه ساعت زیر آفتاب دراز بکشم! هوشنگ سه کلّه می گفت: بگو شپش کشون! وانت اومد از کنار ما رد شد. بارش دمپایی بود. دمپایی های لاستیکی و لنگه به لنگه. کر و کثیف و بعضیا شون انگار خون روی شون دلمه بسته بود. نمی دونم چرا یهویی ترمز کرد و درِ نرده ای پشت وانت باز شد و چندتا دمپایی افتادند زمین. بچه ها متوجه شده بودند. یک نفر از وانت پیاده شد و دمپایی ها را برداشت و پرت کرد روی کوت دمپایی هاکه صدای بلندگو اومد که همه به سالن ها برگردند. صدای سوت از گوشه و کنار حیاط بلند شد و همه را چپاندند تو. . . »  مرد به اینجا که رسید، از نیمکت بلند شد و دستش را برای زن دراز کرد و گفت:

 « تا وقت داریم، بریم!»

ردیف اقاقی های گلدار تمام شدنی نبود. عطر گل های ارغوانی- بنفش شان به عطر یاس های زرد و سفید نزدیک بود. نسیم پیش از ظهر که می وزید، مشام رهگذران را از بوی گل های بلوار می انباشت. زن یک لحظه گفت:

« چه خوبه که پیاده می ریم، اگه با اتوبوس یا تاکسی می رفتیم، این همه زیبایی و عطر و بو را از دست می دادیم!»

بعد انگار که واسته باشد چیزی را با کم میلی بگوید، اضافه کرد:

« سرعتِ زیاد نمی ذاره آدم حواسش جمع باشه. اشیا و آدم ها مثل برق و باد از جلوی آدم میان و رد می شن و آدم فقط گوشه هایی از اونا رو می بینه. درست مثل وقتایی که آدم عجله می کنه».

آن دو دست در دست هم می رفتند. هر گاه از رو به رو کسی نمی آمد، دست شان را باز می کردند و عرض باغراه را می پوشاندند و زمانی که رهگذری از روبه رو و یا از پشت سرشان به آن ها نزدیک می شد، تنگِ هم راه می رفتند. خیلی وقت بود که با هم پنجه در پنجه راه نرفته بودند. مرد توی دلش گفت: هر چند وقت لازم است که زن و مرد دست در دست هم قدم بزنند. زن، ساکت بود. شاید در ذهن او هم این تمایل مرور می شد. کم کم به چهار راه سوم نزدیک می شدند. بلوار و باغراه ادامه داشت. معلوم نبود تا کجا می رود. تابلوی باغ پرندگان از دور پیدا بود. فلش می خورد به سمت راست. مرد، دل دل کرد از کسی بپرسد تا باغ پرندگان چقدر راه باقی مانده است، اما رهگذرِ پیاده آن نزدیکی ها نبود. روز اول، با آژانس آمده بودند و یادشان نبود راننده آن ها را از کدام خیابان به باغ رسانده بود. شنیده بود که تاکسی های دربستی گاهی غریبه ها را چند تا خیابان می گردانند تا مسافر گمان نکند راه نزدیک است و باید کرایه ی کم تری بدهد. مرد از زن پرسید:

 « نگفتی چرا از کلاغ بدت میاد؟!»

زن خواست حرف نزند. مرد گفت:

 « گفتم مثل مرغ فراموشکار شدم امّا نه دیگه این قدر که بتونی از دستم فرار کنی!»

 زن گفت: « باشه برای یه وقت دیگه، داریم می رسیم!»

 مرد گفت:

 « این جور که معلومه هنوز باید خیلی بریم!»

 بعد مثل این که چیزی یادش آمده باشد، گفت:

« مگه نشنیدی که می گن حرف، نردبونِ راهه؟!»

زن مکثی کرد و با لحن محزونی گفت:

« مادرم دوست نداشت من با او برم. می گفت جای تو نیست. تو الآن باید به فکر درسَت باشی. من قبول نمی کردم و همراهش راه می افتادم. می گفتم نگران نباش! مواظب خودم هستم. بچه که نیستم، مگه داداش انوش چند سال از من بزرگ تر بود؟ خودت گفتی که سه سال. من شونزده سالَمه. می رفتیم بهشت زهرا . . . بهشت سکینه . . . ابن باب وِی. یه روز مادرم با چن نفر جمع شدن رفتن مسکرآباد. سمت افسریه. پشت مسعودیه. اونجا مثلِ دهاته. مردمش گاو و گوسفند دارن. بوی دهات خودمونِ داره. اون هم زیر یه کوهه. اومدی که؟ آره اونجام دست خالی بر گشتیم. تا این که یه روز گفتن که طرفای مامازن یه جایی هس که احتمال داره برده باشن شون اونجا. راهش دور بود ولی چاره ای نبود. اگه به مادرم می گفتن بردن شون پشت کوه قاف، بازم می رفت. دوستاش هم می رفتن. مادرم عرض این چن ماه، دوستای زیادی پیدا کرده بود. زنایی که معلوم نبود اسم شون چیه، از کجا میان و خونه شون کجاست؟ ولی با مادرم دوست بودن. مادرمم با اونا دوست بود. چندتاشون تهرانی بودند و بقیه شهرستانی. گیلک هم توشون بود. کرد و لُر توشون بود. یکی دو تا شون مشهدی بودن. اهوازی بودن. یکی شون خیلی بامزه حرف می زد. مادرم می گفت یزدیه. پدرم می گفت ماه پشت ابر نمی مونه. چن صباح دیگه همه چی رو می شه. مادرم می گفت سه ماه آزگار شب و روز داریم می دوییم، به نتیجه نرسیدیم وای به حالمون که بی خیال شیم، سرِ شونو گم می کنن. اصلا دوس دارن سرِ شونو گم کنن. می خوان از ذهن مردم درِ شون بیارن. وگرنه این چه کاریه که به مادرا نمی گن بچه هاشون کجان؟! اون روز یه مینی بوس درب و داغون کرایه کردن و سوار شدیم رفتیم. از شهر بیرون رفته بودیم. یه کاروان شتر دیدیم که بارشون نمک بود. سنگای بزرگ نمک که با طناب به دو طرف پالون شون بسته بودند. راننده ی مینی بوس برایشان بوق زد و برای شتربون که پارچه ای چارخونه دور سر و صورتش بسته بود، دست تکان داد. بعد گفت: این نمکا رو از گرمِسار و سمنان میارن تهران می فروشن به رستوران ها. یکی از زن های توی مینی بوس گفت: واسه چش زخمم خوبه! راننده از توی آینه نگاهش کرد و گفت: بعضی از پولدارا این سنگا رو می خرن می ذارن رو پلّه ی خونه شون، می گن انرجی بد رو از خونه دور می کنه. بگو مگوی سنگ نمک تموم نشده بود که مینی بوس پیچید خاکی سمت چپ. دیوار درازی داشت که رو به روش چندتا آهنگری و مکانیکی و صافکاری ماشین بود. مینی بوس نرسیده به سربالایی ترمز کرد و مادرها یکی یکی پیاده شدن. مادرم چشم از من برنمی داشت. حرف حاج داوود که رییس شون بود، همیشه یادم بود که گفته بود دختر! تو جوونی نرو تو. اینا چشاشون پاک نیس! و من فی البداهه گفته بودم: می خوام برم پیشِ چش پاکا !. . . یه روز مادرم به حاج داوود گفته بود: خب بگو چشما شونو بشورن. خلاصه رفتیم و از یه مردِ افغانی که داخل بود خواستیم در رو باز کنه. با ترس و لرز در رو باز کرد. گفت: اینجه مال باهاییاسته! مَ اینجه نگهبانم. برا مَ خطر داره. یکی از مادرا چیزی بهش گفت و از زیر زبونش کشید که دو ماه پیش این طورا، شبا کامیون کامیون آوردن اینجا ریختن و رفتن. شیار های کوپه مانند بود و دسته دسته کلاغ که وقتی ما رو دیدن، پر زدن و روی دیوارها نشستن و قار قار کردن. یکی از مادرا لنگه شلوارمانندی از خاک بیرون دید. کشیدش. پارچه پاره شد. زن ها شیون که سر دادن، کلاغ ها ساکت شدند و همونجا کز کردند و با چشم های خسته شان ما رو می پاییدن. یکی از مادرا گفت : همینجاس! پارچه ها را نکشین. خاک بریزین روش! . . . اینجا بودکه دوباره شیون مادرا بلند شد و کلاغا دسته جمعی قارقار کردند. من از اون روز از هرچی کلاغه، عُقم می گیره. . . »

تابلو رو به روی شان بود: باغ پرندگان 100 متر!. . . در بزرگ آهنی از دور پیدا بود.

روز اول که آمده بودند باغ پرندگان، بیشتر از همه جلوی فنسِ طاووس ها مکث کرده بودند. فنسی بلند و دراز که سقف آن را با تور ماهیگیری دانه درشت پوشانده بودند. مرد در دلش گفته بود مثل تورهای ناخدا عدنانن که  برای شکار ازون برون ها به دریا میندازه. طاووس ها پانزده تایی می شدند، از نر و ماده و جوجه و نیمچه. با بال های بلند و دم هایی که وقتی باز می کردند، به شکل چترهای رنگین زنانه می شدند. اتفاقا آن روز بارانی ریز ریز می بارید و جوجه ها رفته بودند زیر چترِ مادرها و پدرها. زن گفته بود:

 « زیباترین پَرِ دنیان!»

 مرد گفته بود:

 « اتفاقا قشنگ نیستن، می دونی چرا؟ »

زن باچشم های گرد شده به مرد نگاه کرده بود. مرد گفته بود:

 « این پَرای خوشرنگ دشمن جون این حیوونان. یه عده برای این که نونی به دس بیارن، طاووسا رو شکار می کنن و پَراشونو می فروشن. تا حالا فکر کردی که چرا کلاغا رو شکار نمی کنن؟»

زن گفته بود:

 « کلاغا رو هم شکار می کنن. اما به نظرم طاووس ها زیباترین پرنده های عالمند!»

مرد گفته بود:

 « به پاهاشون هم نگاه کن! . . . کریه و بدقواره ن!»

 و زن حرفی نزده بود. یعنی چیزی به ذهنش نرسیده بود که بگوید. اول زن راه افتاده بود و مرد می دانست که چرا زن، قفس بزرگ طاووس ها را ترک کرده بود. جمعیت در رفت و آمد بودند. نظم خاصی نداشت که مثلا از جایی شروع کنند و در جایی به پایان برسند. مرد گفته بود:

 « یه راهنما، یه لیدر نذاشتن مردمو راهنمایی کنن!»

زن گفته بود:

« پارک ژوراسیک نیس که بخوان در باره ی دایناسورها حرف بزنن. این ها پرنده ن، حیّ و حاضرن، همدوره های ما هستن. مردم کمابیش در باره ی این جونورا اطلاع دارن. . . تازه چیزایی هم روی تابلوها نوشته ن!»

این دفعه دیگر مرد ساکت شده بود. بعد از قفس غازها رسیده بودند به فنسِ کاکایی ها. زن گفته بود:

« اینجا کمی بیشتر بایستیم!»

 مرد پرسیده بود:

« چرا؟. . . این همه پرنده های زیبا و عجیب و غریب اینجا هستن، اینجا وایسیم که چی؟»

 زن گفته بود:

« بی ذوق نشو مرد! اینا خیلی جالبن، نازن!»

مرد غرغر کرده بود:

« کجاش جالبن؟ یه کاکایی خوابیده روی تخماش و با چشمای بی رمقش برّ و برّ ما رو نگاه می کنه. . . »

 زن گفته بود:

 « این جالب ترین لحظه های زندگیه!»

مرد، قاطیِ خنده گفته بود:

« کم کم داری شاعر می شی!»

*

از دور جمعیت پشت درِ باغ ایستاده بودند. زن گفت:

« وقت بازدید نشده لابد!»

مرد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

« ساعت از ده هم گذشته، روز اول این وقتا باز بود!»

زن ایستاد و گفت:

« چی داری می گی؟ روز اول که ما عصر اومده بودیم اینجا ! »

مرد خودش را جمع کرد. نمی دانست چه بگوید. زبانش بند آمده بود. نظرش راجع به خودش درست بود؛ در فراموشی دست کمی از مرغ نداشت! رسیدند به درِ بزرگ آهنی که نرده ای بود. از نگهبانی که داخل ایستاده بود، پرسید:

« تعطیله؟!»

نگهبان که معلوم بود این پاسخ را قبل از آن ها به خیلی ها داده بود، با بی حوصلگی گفت:

« حوصله کنین واز می شه!»

جمعیت با همدیگر حرف می زدند. هر کس چیزی می گفت. مرد شیک پوش گفت:

« از محیط زیست اومدن سرکشی !»

زن مسنّی که لهجه ی جنوبی داشت، گفت:

« ئی وختِ روز موقعِ سرکشیه؟!»

چند مرد از وسط باغ به طرف در می آمدند. یکی شان کلاه ایمنی به سر داشت. جمعیت به نرده ی توری نزدیک تر شدند. آن چند مرد رسیدند به درِ ورودی. نگهبان، سلام کرد و سیخ ایستاد. یکی از میان جمعیت پرسید:

« جناب! اتفاقی که نیفتاده !؟»

مردی که کلاه ایمنی به سر داشت، جواب داد:

« آفت افتاده بود به لونه ی کاکایی ها»

زن گفت:

« حیوونکی ها !»

 یکی از میان جمعیت پرسید:

« مگه زیرِ شانَ نمی روفن؟!»

مامور جواب داد:

« روزی سه مرتبه زیر شان را تمیز می کنن!»

زن مسن گفت:

« تو آب و دون شون بوده حُکمن!»

مامور گفت:

« دیروز غروب، جوجه ها جیک می زنن. شب یه افعی می ره و دوتا جوجه ها رو می بلعه . . . »

مرد شیک پوش پرسید:

« پرنده ها ، نگهبانا نتونستن کاری کنن؟»

مامور گفت:

« افعی از تاریکی شب استفاده کرده و در رفته»

زن گفت:

« حیوونیا چی کشیدن؟!»

مامور انگار که منتظر آخ و واخِ زن باشد، گفت:

« پرنده ی مادر و پدر اون قدر خودشونو به دیوار توری کوبوندن که نصف جون بردن شون بهداری . . . »

زن رو به مرد کرد و گفت:

- برگردیم.

مرد گفت:

-برگردیم؟  این همه راه را کوبیدیم اومدیم که پرنده ها رو ببینیم . . . مگه اصرار نداشتی که یک بار دیگه بیایم اینجا؟

زن، دمغ بود. با لب پیچه گفت:

« من که دل ندارم بریم تو باغ . . . »

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کاکایی ها» نویسنده «روح اله مهدی پور عمرانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692