• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «گوسفند پنجم» نویسنده «زهره فرهادی»

داستان کوتاه «گوسفند پنجم» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre farhadi

نوک کوه که در میان رگه­های نور بر تن ده سایه انداخت، ستاره­ها استتار کردند و خورشید، خود را کف دست آسمان چسباند. در­های چوبی و فلزی خانه­ها یکی یکی باز می­شدند و مردم، چه کوچک و چه بزرگ برای کسب و کار و روزی بر­می­خاستند.

درِ طویله آخر کوچه که باز می­شد، طوری که سایبان کج وکوله­اش هر لحظه در انتظار درهم شکستن باشد، گوسفندان زنگوله به گردن بیرون می­پریدند و کله­شان را سوی زمین می­چرخاندند تا در میان خاک و خاشاک، علفی چیزی بیابند.

آن جمعه نسبت به روز­های پیشین خود حال و هوای خاصی داشت. کلاه را که شوین بر سر گذاشت از خانه بیرون آمد. برادرش را دید که چوب به دست همانند همیشه، بر سر و دم گوسفندان می­زند.

با آمدن شوین، هر دو همانند همیشه دو ساعتی را به راه رفتن گذراندند تا به چراگاه برسند. هوا تازگی­ها از سرما درآمده بود و تا چشم می­دید علف­های سبز رنگ و آبداری روییده بود که برای گوسفندان گرسنه، بهشتی وصف ناپذیر بود.

برادر کوچک­تر که تا دقیقه­ای قبل برای آرام کردن گوسفند بی­قرار خسته شده بود،روی زمین پهن شد و کلاهش را روی سرش گذاشت تا چشمک­های خورشید او را کور نکند. ریوان هم که از چرای دام­هایش مطمئن شد، روبروی برادرش نشست و چوب را روی دو پایش انداخت. به دامنه­ها خیره شده بود و در افکار خود به سر می­­برد. گاهی انگشتانش را چنگال می­کرد و از حرص، مشتی علف از زمین می­کَند. حرفی در دلش مانده بود؛ صبر نکرد و آن را بر زبان آورد:

-عجب روزگاری شده، می­بینی؟ تا می­گویی خوشبخت هستی، عده­ای پیدایشان می­شود و دار و ندارت را از حلقومت بیرون می­کشند. آن از هفته قبل که پسرعموهایمان آمدند و با آبرو ریزی در محله، سه گوسفند اختیار کردند و این هم از دیروز که تمامی اهالی ده یادشان افتاد چقدر از ما طلب دارند و سر­خود چهار­­­تا از این گوسفندان زبان بسته را دنبال خود کشاندند و رفتند. دلم می­خواهد یقه همه­شان را پاره کنم.

شوین، بدون آنکه تکانی به تن لاغر خشکیده خود بدهد گفت:

-فکر نکنم دیگر اسم گله­مان را بتوان گذاشت گله. چهار گوسفند که گله نمی­شود، می­شود؟!!

-چه می­دانم!

گوسفندان با ولع سرشان را در میان علف­ها می­چرخاندند و بع بع سر می­دادند. خورشید همچون توپی که شوتش کرده باشند، بدون آنکه لحظه­ای از حرکت بایستد به سمت غرب می­دوید. به عصر نرسیده بود که کار چرای دام تمام شد و همگی آماده رفتن شدند. برادرها در کنار هم، و گوسفندان در مقابلشان راه خانه را پیش گرفتند.

راه زیادی پیش نبرده بودند که چشمان ریوان از دیدن گوسفند چاق و پر گوشتی گرد شد. گوسفند، اواخر چرایش بود و صاحبش پیرمردی بود که به درخت چروکیده­ای تکیه کرده و استراحت می­کرد.

ریوان از حرکت ایستاد و پشت سر او، شوین نیز مانع حرکت گوسفندان شد. کنار برادر بزرگش رفت و پرسید:

-چه شده؟ به چه چیز خیره شده­ای؟!

ریوان که همچنان به گوسفند چشم دوخته بود به آرامی گفت:

-تا به­حال چنین گوسفند چاقی ندیده بودم. مطمئنم که خیلی می­ارزد.

سپس سرش را به سمت پیرمرد برگرداند و با لحن گرفته­­ای که شوین هم بزور می­شنید گفت:

-این پیرمرد را می­شناسی؟ بیش از ده سال است که دور از دهکده زندگی می­کند. پس از مرگ همسرش که عاشقش بوده گوشه­نشین شده و زندگی را پشت در بسته­ای می­گذراند که کیلومتر­ها از اینجا دور است. در ضمن، چشم­هایش هم چنان سویی ندارد.

-خب که چه؟!

ریوان مفهومش را با لبخند معناداری کامل کرد:

-او هرگز نمی­فهمد که کار چه کسی بوده. کسی هم بعد از این­همه سال­ حرف­هایش را اعتبار نمی­دهد. همه می­گویند بعد از مرگ زنش دیوانه شده است.

شوین، با حرف­های ریوان آب دهانی قورت داد و به گوسفند درحال چرا نگریست. لبش را گزید اما در نهایت گفت:

-حق با تو است. این کار دزدی به حساب نمی­آید. پیرمرد را ببین که چگونه با این جثه ناتوانش این­همه راه را برای چراندن تنها گوسفندش به اینجا می­آید. ما هم به او کمکی می­کنیم و خود آن را هر روز با بقیه گوسفندانمان می­آوریم.

پیرمرد که از جایش بلند شد، ریوان با زبان بدن به شوین فهماند که با گوسفندان حرکت کند تا او نیز خودش را برساند. سپس با پنجه پا، بطرف گوسفندی رفت که پشت به پیرمرد، آخرین جای خالی معده­اش را با علف پر می­کرد. چوبش را به دم پف کرده­اش زد و مجبورش کرد که حرکت کند. گوسفند بع بعی کرد و سمش را جلو گذاشت؛ بازمی­ایستاد و با ضربه­های چوب دومرتبه حرکت می­کرد.

پیرمرد که صدای گوسفندش را شنید، بدون آنکه چشمان کم سویش را برگرداند با صدای لرزان گفت:

-چه می­گویی زبان بسته؟ من که چیزی نمی­فهمم.

صدا دورتر می­شد. پیرمرد با ترس پرسید:

-تو که هستی؟ گوسفندم را با خود کجا می­بری؟ هی... دزد...

ریوان دست و پایش را گم کرد. آمد که گوسفند را بغل گیرد و بدود اما کمرش از سنگینی او خم شد. پیرمرد، با عصا و پای ضعیف که لنگ میزد نزدیک می­شد. قدمی نمانده بود به ریوان برسد که سروکله شوین پیدا شد. مثل برق سر رسید و با دستی پیرمرد را نقش بر زمین کرد. سپس در حمل گوسفند با ریوان شریک شد و کشان کشان دورش کردند.

چشمانشان گه­گاهی به سوی پیرمرد می­چرخید که هنوز از روی زمین بلند نشده بود. گوسفند را در میان بقیه گذاشتند. شوین، همانطور که نفس نفس می­زد، گفت:

-به گمانم مردم ده شک کنند که چگونه یک روزه گوسفندی به این چاق و چله­ای به گوسفندانمان اضافه شده. نکند پیرمرد به ده بیاید و همه­چیز را خراب کند؟!

-نگران نباش، او حتی متوجه چهره ما هم نشد. اگر هم مردم چیزی پرسیدند می­گوییم خودمان خریدیم یا اینکه یک هدیه است؛ چه می­دانم! یک چیز می­گوییم دیگر.

آن عصر برای آنکه با سوال­پیچ کردن­های مردم ده مواجه نشوند، از راه کنار رودخانه رفتند که جز دو سه زنی که در­حال شست و شوی رخت­هایشان بودند کس دیگری نبود. هر دو سرشان را پایین انداخته بودند و زیرچشمی گوسفند دزدیده شده را می­پاییدند که فرار نکند.

سقف ناهموار طویله که به چشمانشان خورد، نفس راحتی کشیدند. در را سریعاً باز کردند و گوسفندان را درون آن بردند. سپس به خانه برگشتند.

روز بعد، زود­تر از همیشه، ریوان کلاهی بر سر گذاشت و شوین را که زیر پتو لم داده بود بیدار کرد:

-بلند شو و گوسفندان را به چرا ببر. من امروز نمی­توانم بیایم.

شوین خود را از زیر پتوی گرم و نرم بیرون کشید. نگاهی به سر ­و­ وضع ریوان انداخت و با تعجب پرسید:

-کجا صبح به این زودی؟!

-می­خواهم گوسفند را بفروشم. هر چه بیشتر اینجا باشد گندش بیشتر در میاید و مردم بیشتر شک می­کنند. در ضمن، هر آن ممکن است آن پیرمرد پیدایش شود و همه­چیز را به باد دهد. اما اگر آن را بفروشیم دیگر از این خطرات در امانیم. می­توانیم بدهی­هایمان را هم بدهیم و با پول آن دستی بر سقف طویله بکشیم.

شوین اخم­هایش را درهم فرو کشید و گفت:

-اینکه حرف­های دیروز تو نبود. چطور بدون مشورت من این تصمیم را گرفتی؟ خیر من قبول ندارم. گوسفند اگر در همین طویله باشد سود بیشتری دارد؛ هم پشمش و هم شیرش. در ضمن اگر پیرمرد مشکل­مان است، می­توانیم دورتر از جای همیشگی گوسفندان را به چرا ببریم. مگر چه اشکالی دارد؟

ریوان که تا لحظه­ای قبل آماده رفتن بود. کلاهش را از سر درآورد و دستش را با عصبانیت در میان موهایش چرخاند:

-این گوسفند شانسی که ما دیشب به طویله آوردیم کار من بود. من آن را به اینجا آورده­ام و خود برای آینده­اش تصمیم می­گیرم.

-اگر من نبودم که الان پیرمرد با آن عصای تیزش شکمت را سوراخ کرده بود و گوسفندش را پس می­گرفت. این­همه بهانه نیاور، نظر من بهتر است.

سکوت محضی میان دو برادر حکم فرما شد. هر دو ارزش­هایی که سال­ها از آن پیروی می­کردند را زیر پا گذاشته بودند و بخاطر یک گوسفند دزدی به جان یکدیگر افتاده بودند. ریوان، با لحنی خشک و جدی کنار پنجره ایستاد و گفت:

-اصلاً می­دانی چه؟ بگمانم بهتر است راهمان را از یکدیگر جدا کنیم. هر کدام آینده­ای داریم درست است؟ می­خواهیم زن بگیریم و سرمان را نزد مردم ده بالا نگه داریم. من می­گویم دیگر شراکت بس است. باید حق هرکداممان از هرچیزی معلوم شود.

شوین، پتویش را گوشه­ای پرت کرد و با چشمان گشاد از هم، در یک کلمه پاسخ داد:

-موافقم.

سپس گیوه­های پاره­اش را به پا کرد و همراه با ریوان بطرف طویله رفت. ثانیه­ای ایستاد و با لگدی، در جیرجیر کنان باز شد. نور که به طویله افتاد، گوسفندان از جایشان بلند شدند و نزدیک آمدند که برادر­ها همچون روز­های گذشته، آنها را به چرا ببرند. اما آن دو با عصبانیت داخل طویله شدند. نگاهی به چهارپایانشان انداختند. شوین گفت:

-دوتا از گوسفندان برای من. دوتای دیگر برای تو.

ریوان به گوشه­ای از طویله اشاره کرد و گفت:

-مثل اینکه یادت رفته. ما پنج گوسفند داریم. من سه­تایش را می­گیرم و سومی را می­فروشم. پولش را نصف نصف بین هردویمان تقسیم می­کنم.

-مثل آنکه حرف مرا نفهمیدی! من راضی به فروش آن نیستم. آن را خود به چرا می­برم و بطور متوسط، پول شیر و پشمش را تقسیم می­کنم.

ریوان با عصبانیت، مشتش را نثار شانه برادر کوچک­تر کرد. قدمی جلو آمد و با صدای ناهنجاری گفت:

-تقصیر من است که از بچگی به تو حق انتخاب می­دادم؛ اما دیگر تمام شد. من بهتر از تو از نتایج هر چیزی خبر دارم.

شوین که نمی­خواست درد شانه­اش را به چهره بکشد، از طویله بیرون رفت. بدون آنکه به برادرش نگاه کند گفت:

-تو کسی نیستی که حق را تعیین کنی. من نزد حاج موسی می­روم و از او می­پرسم که از پنج گوسفند چه تعداد حق تو است و چه تعداد حق من.

سپس با قدم­های تندش راهی خانه حاج موسی شد. ریوان نیز که مطمئن بود در نبود او شوین به ضررش سخن می­گوید، در طویله را با بی­حوصلگی بست و با فاصله زیاد با او، به خانه بزرگ ده رفت.

در خانه حاج موسی باز بود. برادر­ها در زدند و وارد شدند. صاحب­خانه روی ایوان نشسته بود و با نور خورشید که به کلمات نورانی قرآن می­افتاد، آن را تلاوت می­کرد. با «یاالله» گفتن  برادر­ها، آیه را تمام کرد و قرآن را با­­احتیاط بست. سلام­ و علیکی کرد و پرسید:

-خب، چه شده که هر دو شما با این سر و وضع و عصبانیت اینجا آمدید؟ مشکلی پیش آمده؟

شوین لبی تر کرد و داستان صبح خود و ریوان را برای او تعریف کرد؛ البته به جز قسمت گوسفند دزدیده شده. حاج موسی سرش را به گلیم فرش زیر پایش دوخته بود. پس از اتمام حرف­های برادر کوچک­تر از ریوان پرسید:

-تو هم موافق آن هستی که گوسفندانتان را از یکدیگر جدا کنید؟ آن هم پس از این­همه سال که حتی نان و آبتان هم شریکی استفاده می­کردید؟!

-بله.

حاج موسی ابرویی بالا داد. کمی سکوت کرد و گفت:

-جالب است. تا دیروز که شما از کنار من برای چرای دام­هایتان به چراگاه می­گذشتید تنها چهار گوسفند داشتید. چگونه برای من از پنج گوسفند حرف می­­زنید؟ کدام یک از گوسفندتان زاییده است؟؟!

برادر­ها به یکدیگر نگاه کردند. نمی­دانستند پاسخ را چه دهند. هر چه که به زبان می­آوردند، از جهتی دروغشان آشکار می­شد. حاج موسی لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد. به آرامی گفت:

-بگمانم بهتر است که گوسفند پنجم را به صاحبش برگردانید. اینگونه نه میان شما دو برادر نزاعی پیش می­آید و هم مال دزدی حرام نزد صاحبش حلال می­شود.

در خانه حاج موسی باز شد و پیرمردی آشنا داخل شد. چشم­هایش را پشت آن چروک­ها باز نگه می­داشت تا دزدان گوسفند خود را ورانداز کند. قلب برادر­ها ازتپش ایستاد. رنگ چهره­شان به زردی زد و دست و پایشان لرزید. زمان آن رسیده بود که همان چند درصد آبرویی هم که برایشان مانده بود از دست برود و مردم ده خبردار شوند. حاج موسی گفت:

-این پیرمرد دیشب به خانه من آمد و سراغ دو دزد را می­گرفت که گوسفندش را برده­اند. من هم از آنجایی که خبرها در دهان­ها نمی­ماند، از عده­ای شنیدم که شما دو بردار، هنگامی که به چراگاه می­رفتید چهار گوسفند داشتید وهنگام برگشت یکی به آنها اضافه شده بود.

سپس رو به پیرمرد کرد و گفت:

-دیدید؟ به شما گفته بودم که همینجا صبر کنید. به روز نکشیده دزدان گوسفند پیدا می­شوند.

با لحن نصیحت­آمیزی به دو برادر پشیمان گفت:

-مال حرام در دست نمی­ماند. شما با همان چهار گوسفند هم زندگی خوشی داشتید اما به محض ورود گوسفند پنجم به یاد حق و حقوق خود افتادید. وای از دست شما جوانان که به آینده کار­های تان نمی­اندیشید. اما، از چهره­هایتان پیدا است که سخت پشیمان شده­اید. پس من و این پیرمردی که شما باید سپاسگزارش باشید، از خطایتان می­گذریم. مردم ده از وجود گوسفند جدیدتان شک کرده­اند. شما می­توانید گوسفند پنجم را هر روز با خود به چرا ببرید و بازگردانید و در طویله خود از او نگه داری کنید؛ اینگونه آبرویتان نیز نزد مردم حفظ می­شود. اما باید بدانید که هر چه از آن گوسفند بیرون می­آید، چه پول باشد و چه پشم و چه شیر و چه بره، متعلق به این پیرمرد است و شما نمی­توانید بدون اجازه در آن کوچک­ترین دستی ببرید. امیدوارم که نتیجه مال حرام و حلال را تجربه کرده باشید. حال بروید؛ باید گوسفندانتان را به چرا ببرید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «گوسفند پنجم» نویسنده «زهره فرهادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692