حیدر، حاج علی را کول کرده و عرق ریزان تا آبادی میبرد. وقتی میرسد پشت در خانه، حاج علی هنوز بیهوش است و هیکل فرتوت و استخوانیاش شل شده روی گُردهی حیدر. هاجر با دیدن شوهرش، تند تند بر سر و صورت خود میکوبد و حیدر را نفرین میکند. آرام که میگیرد، حاج علی را دراز به دراز میخواباند روی گلیم خشک اتاق و چشم میدوزد به دهان حیدر.
*
حاج علی از وقتی که یادش میآید به آبادیهای اطراف رفته و چاه کنده. هنوز بعد از شصت سال با همان چابکی ته چاه میرود و کانال میزند و راه آب را پیدا میکند. حیدر، پسر برادر هاجر است و چند سالی میشود که برای حاج علی کار میکند و جای پسر نداشتهاش را گرفته. عمری چاه کنده و فکر بچه لحظهای رهایش نکرده.
همین چند سال پیش بود که حکیم آبادی بهشان گفت: نمیتوانند بچه دار شوند، البته که هاجر مشکلی ندارد. آنجا بود که حاج علی مثل ترقه از جا پرید و کفری، بازوی هاجر را گرفت و تند از خانهی حکیم بیرون زدند و هرچه بد و بیراه بلد بود نثار خاتون، حکیم آبادی کرد که «چطور فلان شدهی یائسه، داره منو عقیم میکنه! بره اون بابای نداشتشو عقیم کنه».
بعد از آن ماجرا بود که کک به تنبان حاج علی افتاد و دست هاجر را گرفت و برد شهر. از قضا حرف دکترهای آنجا هم همان بود که هاجر مشکلی ندارد. با این حرف بند دل حاج علی پاره شد و دست از زمین و زمان برید. مثل مار زخم خورده به هاجر براق شد که اگر کسی از این ماجرا بویی ببرد با دستهای خودش او را توی یکی از همان چاهها دفن خواهد کرد، قسم خورد این کار را میکند. هاجر اوایل چیزی نمیگفت روزها یا جلوی آینه مینشست و شانه به موهای بلند بلوطیاش میکشید، یا با پارچههایی که ننهاش برای بچهی نداشتهاش، توی آن چند تکه خرت پرت جهازش گذاشته بود، لباس بچه میدوخت. مدام ملک خاتون عمهی مادرش جلوی چشمش میآید که از همان اول هاجر را برای پیر برادرش میخواست و قسمتش نشده بود.
*
حاج علی و حیدر برای احیای چاهی قدیمی به ده پاتپه میروند. حاج علی ته چاه نشسته و کلنگ پس کلنگ فرود میآورد و خاک نمناکش را ریش میکند. قطرات درشت عرق از سرش میجوشد و میسُرد میان ریش تُنک جوگندمیاش. هوای چاه برایش سنگین شده. حس خفگی دارد. لباس شوره زدهاش را در میآورد اما افاقه نمیکند. گویی کسی چنگ در گلویش انداخته و نفساش را گرفته. تند و بی اختیار کلنگ میزند، یکی به خاک و یکی به بخت خود که ناگهان نوک کلنگ به چیزی میخورد. دست از کار میکشد و به یکباره نفسش را بیرون میدهد. کلنگ را زمین میاندازد و با آستینهای چرک مُردش عرق سر و صورتش را میگیرد و آرام خاکها را کنار میزند که ناگهان سفیدی استخوانی بیرون میافتد. حاج علی با دیدن استخوانها به همان حالت میماند، گویی هزار سال است خشک شده. نفساش به سختی از سینهاش بیرون میآید و چشمان دریدهاش را میدوزد به استخوانهای پوسیده.
***
این چاه کفرش را درآورده بود. یک هفتهای میشد برای پیدا کردن کانال آبش، هر روز پاشنهی کفشش را وَر میکشید و حیدر را دنبالش راه میانداخت و میرفتند پاتپه. آفتاب هنوز سرخ نشده بود که حاج علی خرد و خسته به خانه رسید با هزار لعن و نفرین به خود که چرا نمیتواند کانال آب این چاه را پیدا کند. دستهی کلنگ روی شانهاش نشسته بود و جایش میسوخت. با لگدی محکم در را باز کرد و دید هاجر زیر سایهبان کنج حیاط با کسی اختلاط میکند. به نظرش غیر عادی آمد. جلوتر که رفت هِبت را دید، پسر کوچک ملک خاتون، همان کسی که چند وقتی است زیر پای هاجر نشسته و طلاق را در گوشش زمزمه کرده.
پیر پسرش نتوانسته از آن سه زنش بچه دار شود حال برای هاجر دندان تیز کرده؟ تن حاج علی به یکباره به عرق نشست و خستگی بیشتر کوبیدش. هاجر، بادیدن شوهرش رنگ به رنگ شد و دوید سمت اتاق بالاخانه و دولنگهی باریک در را بست و از پشت شیشه، چشمان میشیاش را دوخت به حاجعلی. حاج علی بیل و کلنگ را زمین انداخت و تند دوید سمت هِبت و به آنی، لگدی محکم کوبید ساق پایش و سفت گلویش را گرفت. آنقدر فشار داد تا چشمان هبت به قاعده چشمان گاوی درشت شد. صدای حاج علی میان همان نفسهای تندش ترکید که «توئه، توله سگ اینجو چه گُهی مُخوردی»؟
«ننهم ... ننه م یه پیغام داشت برای هاجر»!
«که ننهت پیغام داشت ...ها ! یه پیغومی نشونت بدم».
حاج علی مشتاش را بالا برد و هبت با تکانی خود را چنگاش درآورد و پا به فرار گذاشت. مشت حاج علی که به هوا رفته بود تا بر فرق هِبت کوبیده شود به هوا کوبیده شد.
هبت به در رسید و دو دستی، کلون را گرفت. هول رسیدن حاج علی را داشت و پشت سرش را نگاه میکرد و
به جای پشت انداز، کلون را تکان تکان میداد. حاج علی بیل را برداشت. نعرهاش در حیاط پیچید. بیل را بالا برد. هبت کلون را محکمتر تکان میداد. حاج علی رسید و هبت، قبل از آنکه بتواند تکانی به خود بدهد بیل بر فرق سرش کوبیده شد و نقش زمیناش کرد. حاج علی تف محکمی به زمین انداخت و چیزی نمانده بود نفسهایش، سینه اش را بشکافد. کمی که آرام گرفت زل زد به هبت که نقش زمین شده بود
بیل را گوشهای انداخت و با نوک پا به پهلوی هبت زد.
« وُری ننه سگ .. با توام .. وُری».
سیگاری گیراند و چرخی زد دور هِبت.
«میگُمِت وُری... کاکا سگ»!
تند تند پُک به سیگارش میزد و زیر پلکاش میپرید. حاج علی با دیدن هبت که تکان نمیخورد شانههایش شل شد و سیگار از دستش افتاد. دو زانو نشست بالای سر هبت. آرام با دو دست سر هبت را بالا آورد و خیره ماند به خونی که از لای موهای بهم تنیدهاش روی خاکهای حیاط میچکید و بلعیده میشد. آرام سر را روی زمین گذاشت و با دیدن خون ماسیده شده کف دستانش، تناش یخ کرد. هاجر به لنگهی باریک در چسبیده بود و با چشمان دریده، به حاج علی و هبت نگاه میکرد. حاج علی با دیدن هاجر میان قاب باریک در، خونش به جوش آمد، بلند شد و به دو رفت سمت اتاق. هاجر، حاج علی را میدید که کِش آمده بود و میدوید، موج برداشته بود و میدوید. خود را عقب کشید که لنگهی در، با لگد حاج علی باز شد و یک آن دنیا روی سرش آوار شد.
«ننه سگ... کاکا سگ ... مشت می زد به هاجر و می گفت سیلی می زد و می گفت».
***
حاج علی همچنان ته چاه نشسته و خیره مانده به استخوانهای پیدا شده. حس میکند هبت، چنگ در گلویش انداخته و دارد خفهاش میکند. چرا از این چاه غافل بود؟ چرا نفهمید که این چاه، همان چاهی است که نعش هبت را نیمه شب با هول و هراس با هاجر آورد و انداخت تویش. اصلا این همان چاه است؟ چرا بعد این همه سال، دست روزگار پای او را به این اینجا باز کرد. چهرهی خونین هبت لحظه به لحظه پیش چشمانش پر رنگ و پر رنگتر میشود. حاج علی همهی توانش را میگذارد برای فریادی که از اعماق وجودش بلند میشود. فریادی که چند سال است در سینه حبس کرده و حال باید آزادش کند.