• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «انگشتر پادشاه» نویسنده «زهره فرهادی»

داستان کوتاه «انگشتر پادشاه» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre farhadi

در قصر آشوبی به پا بود؛ از یک طرف ناسزا های پادشاه شنیده می شد و از طرف دیگر، وزیر و همراهان که با صفات های یخ و تو خالی سعی بر آرام کردن ایشان داشتند.

از خدمتکار های مخصوص خود پادشاه گذشته، تا تراشکار شخصی او و باغبان و آشپزها، همگی همچون مرغ و خروس های پر کنده اینطرف و آنطرف می رفتند و بر سر خود می کوبیدند. پشت پرده ها، زیر میزها، روبروی آیینه ها، اتاق ها و زیر قالی ها را می گشتند. عده ای نیز چنانکه سرشان را گم کرده باشند، می چرخیدند و به نفس نفس می افتادند. مدتی بعد همه ندیمان به سجده افتادند و سرشان را با شرمساری تکان دادند.

خون جلوی چشمان پادشاه را گرفته بود و صدایش می لرزید: اگر من این بدبخت بی پدر و مادر را پیدا کنم بلایی سرش می آورم که آن سوی سرش ناپیدا. تک تک انگشتانش را قطع می کنم تا آنچه را که دزدیده از دستش بیافتد. چطور جرئت کرده از پادشاه دزدی کند، چطوره توانسته، پس شما ندیمان بی عرضه چه کاره هستید؟. حقتان است همگی تان را به پانصد ضربه شلاق دستور دهم تا چشم های بی نورتان را باز کنید.

وزیر خود را جلوی پای پادشاه انداخت. مچ های آن دو را گرفت و گفت: سرورم خود را ناراحت نکنید برای قلبتان بد است. قول می دهم آن ناسپاس را پیدا کنیم و انگشتر قیمتی تان را نزد انگشت عزیزتان باز گردانیم.

پادشاه به انگشت خالی خود با حسرت نگاه کرد: آن انگشتر مثل و مانندی در جهان ندارد. سنگش بی همتا است، سنگ تراشش هم همینطور. زوردست ترین ها در میان افراد خود بود.

تراشکار سرش را بالا آورد و بدون آنکه در چشمان پادشاه نگاه کند، به آرامی پاسخ داد: عالیجناب، می توانم برایتان سنگی درآورم که با انگشتر قبلی تان مو نزد. این فرصت را به من بدهید تا خودی نشان دهم.

پادشاه، نشنیده و یا طوری که خود را به نشنیدن زده، دستور داد همه از اتاق خارج شوند و تهدیدانانه به افرادش گفت به نفع دزد است که تا امشب انگشتر را پس بیاورد، در غیر این صورت اگر خورشید روز بعد بالا بیاید و انگشتر در انگشت پادشاه نباشد، زمین و زمان را به هم می دوزد تا دزد را گیر بیاورد و به سزای اعمالش برساند.

بیرون قصر نیز شایعاتی از مانند آنکه انگشت پادشاه را با انگشترش شبانه دزدیدند و یا خزانه مالیات را خالی کرده اند پخش شده بود. تراشکار، سرش را پایین انداخته بود و به محض ورود به خانه اش، در را کوباند و نفس نفس زنان به سراغ دیواری رفت که پشت آجر لق شده اش چیزی پنهان کرده بود.

دستانش می لرزید، نه از سرما بلکه از ترسی که تک تک سلول های بدنش را یخ می بست. ناگهان انگشتانش از هم باز شد و صدای جرینگ جرینگی در کف حیاط پییچید. زیر نور ماه، سنگی از خود درخشش نشان می داد که رنگ سفیدش از الماس نیز ملایم تر به نظر می رسید.

تراشکار آن را برداشت و با خود زمزمه کرد: اگر امشب انگشتر را ببرم همه متوجه می شوند و بیچاره ام می کنند. فردا آن را می برم و درون کوزه قدیمی گوشه اتاق پادشاه می اندازم، کسی هم خبردار نمی شود که چه کسی بوده. مرا بگو که قصد بر آن داشتم با نبود چنین انگشتری، پادشاه کمی از ناز هایش را نسبت به آن کم کند و هم هنر مرا بیش از پیش به چشم بیند.

آن شب خوش یا ناخوش، بر همه گذشت و ماه از بی حوصلگی جایش را به خورشید روز داد. تراشکار، با چشمان قرمز و پف کرده که نشانه از بی خوابی دیشب بوده، پرسان پرسان وارد قصر می شود که انگشتر را بر اساس نقشه اش درون کوزه بیندازد؛ اما به محض آنکه وارد شد، بر خلاف هر چه تا آن لحظه پنداشت، همه چیز همانند روز های گذشته آرام و بی دغدغه بود و پادشاه روی صندلی خود، در حال خوردن انگور بود. با وزیر می گفت و می خندید و کاغذ هاییی را امضا می کرد.

تراشکار که وضعیت را آنطور دید، دلش کمی آرام گرفت. تعظیمی به پادشاه کرد و گفت: عالیجناب سلامت باشند، این بنده آنچنان غصه ناراحتی شما را خورد که دیشب را نخوابید و به راز و نیاز پرداخت. نذر کرده ام اگر انگشترتان بیرون از قصر پیدا شود سیصد سکه طلا به نیازمندان بخشم.

پادشاه پوزخندی زد: سیصد سکه طلا را از کجا می خواهی بیاوری؟ راستش من نیز خواب از چشمانم پریده بود و در این فکر به سر می بردم که دل بستن به مادیات آنقدر ها نیز ارزش ندارد. به جایش از تو می خواهم انگشتری با یاقوت قرمز برایم بسازی که نگویند انگشتان پادشاه مانند خزانه خالی است.!

این حرف را که زد، تراشکار جان دیگری گرفت و خون در رگ هایش داغ شد. بدون آنکه انگشتر را درون کوزه بیندازد، با خوشحالی به خانه اش برگشت تا انگشتر یاقوتی را در بهترین شکل برای پادشاه بسازد.

چهل روز می گذشت و در تمام قصر و بیرون آن، مردم از مرد تاجری حرف می زدند که تازگی ها وارد شهر شده بود و برای خرید بهترین زیور آلات و سنگ های قیمتی از دویست تا سیصد سکه طلا به صاحب آن می پرداخت.

تراشکار که این موضوع را شنید، یکی از بهترین کارهایش را که روی سنگی فیروزه ای انجام داده بود، به دست گرفت و شاداب و بشاش به میدان شهر رفت که در آنجا مردم، زیورآلاتشان را برای فروش می آوردند. مرد تاجر از دیدن آن همه زیورآلات به وجد آمده بود اما برای آنکه بهترین را انتخاب کند و به قیمت سیصد سکه طلا بفروشد، در کارش بسیار احتیاط می کرد. او فیروزه تراشکار را با دو دستش گرفت و با دقت آن را نگاه کرد: به طرز فوق العاده ای سیقل داده شده، ظرافت کاری اش هم بی نظیر است اما...

قبل از آنکه جمله اش را تمام کند، انگشتر یاقوتی را در دست یکی از خدمتکار های پادشاه دید که به دستور او برای فروش آن به میدان آمده بود؛ انگشتری که خود تراشکار آن را ساخته بود.

تاجر فیروزه را در دست تراشکار انداخت و با سرعت به سمت یاقوت رفت. آن را به سمت خورشید گرفت و با دهانی باز به آن خیره شد: این همان چیزی است که می خواهم. روشن و سرخ. واقعا زیبا است.

همه مردم از دیدن این صحنه ناامید شدند و وسایلشان را جمع کردند و رفتند اما تراشکار همچنان با خود کلنجار می رفت که انگشتر درون جیبش را رو کند یا نه. همان انگشتری که چهل و یک روز پیش از پادشاه دزدیده بود.

تاجر سیصد سکه را از جیب خود در آورد که به مرد بدهد اما تراشکار مچ او را گرفت و به گوشه ای کشاند. انگشتر پادشاه را در دستان او گذاشت و گفت: بی شک اگر این یکی را ببینی نظرت عوض می شود.

تاجر انگشتر را از دست تراشکار گرفت. آن را در میان دو انگشت خود چرخاند و در جیبش گذاشت. کیسه سکه ها را نیز در جیب دیگری گذاشت و به افرادی که کنارش ایستاده بودند گفت: پادشاه را خبر کنید که دزد انگشتر را پیدا کردیم. با زبان خوش، مار از لانه خود بیرون آمد...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «انگشتر پادشاه» نویسنده «زهره فرهادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692