داستان «آن روز بارانی» نویسنده «امین هلاکویی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

سلانه سلانه و به اکراه به سمت خانه می رفت. به اطراف نگریست، مه غلیظی فضا را پوشانده بود. بجز صدای گام های خود روی زمین یخ زده، صدایی دیگر نمی شنید. سوزی که مغز استخوانش را می سوزاند، آزارش می داد. سر را در زیر یقه ی پالتو کرده و کلاه پشمینش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. دستهایش در جیب، یخ زده و بی حس بود، اما قدرت سرما هم نمی توانست روی سرعت بخشیدن به گام های او اثری داشته باشد.

داستان «و دلدادگی برترین است!» نویسنده «ج.ایرانپور (م.رضوی)»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoorسالهای سال بود که کربلائی اسدالله ازفامیلش وازاهالی ده اش خبری نداشت.چند باری تلاش کرد برای خانواده اش نامه بنویسد اماهرگزپاسخی نگرفت.شاید بی سوادی پدرومادرش سبب این شده بودکه چیزی ننویسند یااینکه ،ازاینکه اسدالله دراوایل جوانی آنهارا تنها ودست تنگ گذاشته بودورفته بود، اوراطردکرده بودند،خدامی داند.

داستان «بی نما» نویسنده «سعیده زادهوش»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

saeideh zadhoosh- تو هم اگه بودی، همین کار رو می‌کردی. می‌دونی آبجی من خودم نبودم، شده بودم اونی که بابا و عمه می‌خواستند. رفتم داخل دستشویی پارک و لباس‌های پسر‌عمه‌م رو پوشیدم. هیچ کس نبود. فقط درِ یکی از سرویس‌ها بسته بود و صدای آب می‌اومد. لباس‌هامو چپوندم توی سطل دردار کوچک کنار توالت و زدم بیرون.

داستان «دستبند» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza fazlii

 تو این بازی را دوست داری، می دانم که دوست داری. سالهاست سرت را گرم می کنی، حواست را پرت می کنی، به رویاهایت دل مشغولی، از واقعیت گریزانی، اصلا سرت را گرم می کنی که حواست پرت شود چون می دانی که اگر حواست جمع شود، سوالاتی می کنی که آزارت می دهد.

داستان «قطره‌های تخس» نویسنده «رویا عظیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

roya azimi

شیشه عطرش را برمی دارد. با فاصله اسپری‌اش می‌کند. نگاهش می‌کنم. قطره‌های عطرش مثل بچه‌های تخس و لجباز به من دهن کجی می‌کنند تا در هوا محو شوند یا روی پیراهنش بنشینند.

تمام حواسم به اوست که با صدای زنگ موبایلم به خودم می‌آیم. همان شماره است. خودش است! رد تماس می‌کنم و گوشی را در حالت بی صدا می‌گذارم

داستان «مرگ» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzچایی ریخت و رفت توی هال. لیوان را گذاشت روی میز و رفت پشت پنجره. عادت کرده بود بعد از فارغ شدن از کارهای خانه یا هرکار دیگری برود پشت پنجره و چشمش بیافتد به چیزهایی که مدام می‌دیدشان.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692