داستان «صدا» نویسنده «نيما يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nima yosefiقطار ساعت ٢٣:٢٠ كمي قبل گذشت.

 از الان تا نيمه شب دو قطار ديگر باقي بود و بعد تا ساعت سه صبح قطاري نمي گذشت. سعي كرد در بيست دقيقه سكوتي كه تا ساعت ٢٣:٤٠ طول مي كشيد به خواب فرو رود. گاهي مي شد كه بي آنكه به خودش  زياد فشار بياورد خوابش مي برد اما الان كه فكر مي كرد دو تا قطار ديگر خواهد گذشت خوابش نمي برد. تصور سنگيني قطار بر ريل هاي آهن سرد شبانه در اين شب پاييزي خواب را از چشمانش مي ربود.

سه ماهي بود كه ساكن اين قصبه شده بود و در طبقه سوم اين ساختمان سه طبقه سكونت داشت  كه درست كنار ريل راه آهن بود. آن چه او را به اين خانه كشانده بود بي پولي اش بود و گرنه براي كسي مثل او كه سالها بود مشكل بي خوابي داشت از اين وحشتناكتر قابل تصور نبود تا در خانه اي  كنار ريل راه آهن بنشيند.  اما كاري از دستش ساخته نبود هفته ها بود كه از تاريخ ويزاي موقتش در اين سرزمين سرد مي گذشت و مجبور بود تا آمدن خبري مثبت از دفتر پناهندگان با پول كمي كه برايش باقي مانده بود سر كند. ساختمان سه طبقه بود در طبقه سوم  تنها اين آپارتمان ٤٠متر مربعي قرار داشت. آپارتمان كه نمي شد گفت. در واقع سالني بود كه در يك گوشه اش  چند كابينت چوبي، يك اجاق برقي و يك يخچال قرار داشت كه آشپزخانه محسوب مي شد و در طرف ديگرش  يك دوش و توالت كه مي شد حمام قلمدادش كرد . مابقي فضايي براي زندگي بود. زندگي ؟ يك ميز چوبي،  يك صندلي دو سه تا كتاب كهنه فراگيري زبان سوئدي و يك مشت كاغذ كاهي كه گاهي بر آنها چيزي نوشته دلش را خالي مي كرد. در طبقه دوم چهار تا آپارتمان مشابه وجود داشت و سه تا جوان دانشجو آنجا مي نشستند. معمولأ ساعت آمدن و رفتن دانشجويان طوري بود كه با او برخوردي نداشتند. تنها مي دانست يكي شان عرب و ديگري آفريقايي است.  اين را مرد بلند وباريكي كه مشاور املاك بود و خانه را به او اجاره داده بود گفته بود.  دانشجوي ديگر مي بايست سوئدي باشد و يا حد اقل اروپايي چرا كه مشاور املاك لزومي به دادن توضيحي راجع به او نديده بود.  شكي نداشت كه مشاور املاك پس از اين براي مشتريان احتمالي آپارتمان خالي در طبقه دوم جمله اي هم درباره وي علاوه مي كرد؛ "پناهنده سياسي است از تركيه  آمده اما كرد است . يك نويسنده كرد در تبعيد. .".

قطار ٢٣:٤٠ از وسط افكارش  عبور كرده بود. برخورد سرد آهن با آهن و ساختمان كه با شدت لرزيده بود. با خودش فكر كرده بود زن و مرد سالمند سوئدي كه صاحب خانه اش بودند و در طبقه هم كف مي نشستند چطور مي توانستند با اين سر وصدا بخوابند؟ اگرچه پير مرد و پير زن اصولن آدمهاي منزوي بودند.  يكبار سعي كرده بود تا سر صحبت را با آن دو باز كرده كمي  گپ بزند اما آنان با عجله سري تكان داده و وارد آپارتمانشان شده بودند. نخواسته بود اصرار كند. نمي بايست دقت كسي را جلب مي كرد مي بايست تا آمدن جوابي از دفتر پناهندگان يك جورهايي با پول كمي كه در دست داشت سر مي كرد. نمي خواست با بقيه هموطنهايش روبرو شود از آنها بيشتر از بقيه مي ترسيد. معلوم نبود كي به كي گزارش مي داد؟ از اين رو بود كه اين قصبه را انتخاب كرده بود. در اطراف  نه كارخانه اي بود و نه در نزديكي اش شهري بزرگ قرار داشت. يك قصبه منزوي قرون وسطايي سرد و يخ زده بود كه در نزديكي دانشكده زبانهاي شرقي قرارداشت، دانشكده اي كه شايد به زور صدتا دانشجو داشت.

به پيرمرد و پيرزن انديشيد و به اين كه چطور مي توانستند علي رغم صداي قطار بخوابند. شايد هم نمي خوابيدند. شايد هم هرچقدركه به مرگ نزديك تر مي شدند  بيداري را بيشتر مغتنم مي شمردند. خب اين هم ترجيح آنان بود زندگي بدون رويا! بي شك خودشان هم از روياي خيلي ها به تدريج پاك شده بودند. فكر كرد اگر آنها هم از لحاظ مالي مشكلي نداشتند هرگز حاضر نمي شدند بخشي از خانه شان را به پانسيون تبديل كنند وگرنه چرا مي بايست يك عرب، يك آفريقايي يا يك كرد را به خانه شان راه مي دادند؟

قطار نيمه شب كمي بعد مي آمد و او هنوز خوابش نبرده بود. نويسنده تبعيدي  كه براي خوابيدن در انتظار عبور قطار نيمه شب بود و به زندگي خالي از روياهاي پير زن و پير مردي مي انديشيد كه صاحبخانه اش  بودند و در طبقه همكف مي نشستند و دلشان نخواسته بود با او گرم بگيرند. شايد هم مي ترسيدند. شايد هم هرچه به مرگ نزديك مي شدند ترسهايشان در زندگي عميق تر مي شد.

مرد نويسنده اين جمله آخري را در ذهنش تكرار كرد. بايد يك جوري به خاطر مي سپرد تا فردا صبح  بر كاغذ كاهي كه روي ميز چوبي اش بود يادداشتش مي كرد. اما حالا نمي خواست از توي رختخواب گرمش خارج شود، مي دانست اطاقش سرد سرد است. شايد به سردي ريل هاي راه آهن و سردي صداي فلزيني كه از آنان خارج مي شد اما نمي دانست اطاقش هرگز نمي توانست به سردي زندگي خالي از صداي پير مرد و پير زني كر و لالي باشد كه در طبقه همكف ساكن بودند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «صدا» نویسنده «نيما يوسفي»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692