به ساعت مچی یادگار پدر که چشم می دوزم، هر دو عقربه روی عدد یک جا خشک کرده اند. بند پاره ساعت را دور مچ می بندم و نگاهی به خیابان می اندازم. گربه ای می بینم که در کمین موشی بیچاره خود را پشت درخت پنهان کرده. از شدت سردی هوا، دستهایم را به همدیگر می چسبانم و زیر بغل پنهانشان می کنم. عجیب است چنین سرمایی با وجود اینکه پاییز به تازگی به نیمه هایش رسیده.
چت از طریق واتساپ