داستان «شبرنگِ بی اثر» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ukabed jamii

به ساعت مچی یادگار پدر که چشم می دوزم، هر دو عقربه روی عدد یک جا خشک کرده اند. بند پاره ساعت را دور مچ می بندم و نگاهی به خیابان می اندازم. گربه ای می بینم که در کمین موشی بیچاره خود را پشت درخت پنهان کرده. از شدت سردی هوا، دستهایم را به همدیگر می چسبانم و زیر بغل پنهانشان می کنم. عجیب است چنین سرمایی با وجود اینکه پاییز به تازگی به نیمه هایش رسیده.

داستان «آخرین بازمانده» نویسنده «شهرزاد دهقانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahrzad dehghani

او با کوله‌ای بر پشت پیاده در گرمای طاقت‌فرسا می‌رفت. چندهفته‌ای می‌شد که سفرش آغاز شده بود و خانه و شهر و دیارش و هر آنچه داشت را ترک کرده بود و عازم ماموریت سخت و پیچیده شده بود. او با محاسن بلند و سفید یکدست درست مثل برف و موهایی پنبه‌ای که سفید بودند و نرم و بلند تا وسط کمر بسته شده و قامتی قوی و بلند و البته با اندکی خمیدگی، از کوه‌ها و دره‌ها و جنگل‌ها و بیابان‌ها و دشت‌ها و دریاها می‌گذشت. نه خسته می‌شد و نه گرسنه و با نیرویی خارق‌العاده و وصف‌نشدنی راه‌ها را می‌پیمود.

داستان «کمی برای دست انسان بزرگ است» نویسنده «فاطمه خشنود»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fatemeh khoshnood

هرچه صدای آهنگش را بیشتر می‏کرد فایده ای نداشت. صدای فریادها را می‏شنید. ایستاد و به آن‏طرف خیابان خیره شد. جوانی لاغر اندامی روی زمین افتاده بود. پیراهنش پاره شده بود و خون‏هایی که از بینی و دهانش ریخته بود کف سنگی پیاده رو را لک انداخته بود. مرد چاقی روی پاهای جوان نشسته بود و رو به جمعیتی که اطرافشان ایستاده بودند فریاد می‏زد:« نگران نباشین، عمرا بزارم تکون بخوره، بی ناموس. پس این پلیس‏های لعنتی کجا موندن؟»

داستان «یک آن خوشبختی» نویسنده «جهانگیر ایرانپور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

jim iranpoor

      مادرمن خواهرنداشت اما تا دلتان بخواهد خواهرگفته داشت . با دوستانش درآرامگاه امام رضا پیمان خواهری بسته بود و براستی که ازخواهرهم خواهرترومهربان تربودند، یکی ازآنها ملوک بود که زن مردپولداری شده بود، بهتر بگویم، مردی از بازمانده (ارث) ملوک پولدار شده، اما چنان خوشبخت نبود واین را خیلی ها نمی دانستند اما...

داستان «از کی بپرسم» نویسنده «محمدعلی وکیلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

seyed mohamad vakili

مانده ام در کدام خانه را بزنم ؟صدای دوتا گربه که نمی دانم از سرسیری یا از زور گرسنگی به جان هم افتاده اند دلم را می خراشد. باد هم مثل من تازه از راه رسیده و ول کن کاغذ پاره ها و آت آشغال های توی کوچه نیست.گوشه چادرم را زیر دندان هایم می گیرم، اما انگار باد دست از سر من بر نمی دارد. چادرم از دندان هایم رها می شود. دودستی چادرم را محکم می چسبم. بر خلاف جهت باد می چرخم که چشم هایم پر از گرد و غبا ر نشوند. توی این کوچه که سال ها از نفس افتاده، خدا به من رحم کند.

داستان کوتاه «گوسفند پنجم» نویسنده «زهره فرهادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zohre farhadi

نوک کوه که در میان رگه­های نور بر تن ده سایه انداخت، ستاره­ها استتار کردند و خورشید، خود را کف دست آسمان چسباند. در­های چوبی و فلزی خانه­ها یکی یکی باز می­شدند و مردم، چه کوچک و چه بزرگ برای کسب و کار و روزی بر­می­خاستند.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692