هرشب که افراد خانوادهها دورهم جمع میشدند، هنوز گرم صحبت نشده صحبت از کارهای خارق العاده آقای پی به میان میآمد. در کوچه و خیابان هم هر دونفری که به هم میرسیدند بلافاصله بعد از احوالپرسی از همدیگر خبر از آقای پی میگرفتند.
چت از طریق واتساپ
هرشب که افراد خانوادهها دورهم جمع میشدند، هنوز گرم صحبت نشده صحبت از کارهای خارق العاده آقای پی به میان میآمد. در کوچه و خیابان هم هر دونفری که به هم میرسیدند بلافاصله بعد از احوالپرسی از همدیگر خبر از آقای پی میگرفتند.
ذهنم طبق عادت همیشگی اش سُر می خورد به سال ها قبل. نمیتوانم از اولش تعریف کنم؛ چون هیچوقت نتوانستم لحظه شروع یک اتفاق را ببینم.
سفره وسط اتاق پهن بود؛ مادر مثل روزهای قبل برای همه بشقاب گذاشته بود. از شکوفه ننه که همیشه بالای سفره مینشست خبری نبود؛ بابا هم وقتی رسید از همان جلوی دَر به مطبخ احضار شد؛ عمو بهرام و زنعمو شهین، ناهار را مهمانِ مادرِ زنعمو شهین بودند. عمو بهادر هم از صبح که از خانه بیرون زده بود، پیدایش نشدهبود. خیلی وقت بود که منتظر بودیم؛ مادر قلاب و دوک نخ را کنار گذاشت و گفت: " پاشید بیاید ناهارتون رو بخورید؛ هرکی خورد، خورد؛ هرکی هم نخورد، ... استغفرااله! ".
- اول
هر جور که نگاه میکردم حق با آنها بود. آدم نباید دروغ بگوید و گرنه سرش سر خوک میشود. دِین میگذارد گردن آدم. راستش آن اول دلم بد طور هَراش کرد. کم مانده بود رگهای بیرونزده گردنم جِر بخورند. اما زور که بالای سرم آمد از مَنِ زمانه هم که بود نشستم سرجایم. مثل بچه آدم گوشم را دادم به شنفتن.
یادش آمد گفته بود: «ساعت پنج برمی گردم.»
زن با کلافگی دست هایش را در هم پیچید و با قدم های بی تاب تا پشت در ورودی خانه جلو رفت. یادش آمد گفته بود ساعت پنج برمی گردد و حال ساعت پنج و نیم بود و خبری از او نبود. از میان شیشه ی غبار گرفته به سنگ فرش مقابل خانه نگاه کرد. قرار بود ساعت پنج برگردد و هنوز برنگشته بود.
نشستهایم و تاب خوردن مامانبزرگ را تماشا میکنیم. امیریه چنارهای بزرگ دارد و هوهوی تنوره کارخانه سیمان روزهای تعطیل شنیده نمیشود. پدر هندوانه قاچ میکند و مادر رفته تا ببیند همسایهها عرق نعنا دارند برای دلدرد من یا نه. مامانبزرگ میگوید: