همه چیز یکباره شروع شد. وقتی که پُشتِ پنجره ی اتاق نشیمن ایستاده بودم و به تنها گیاهِ باغچه ی کنار حیاط، که خود را از دیوار آجری بالا کشیده بود خیره شده بودم و در حال و هوای خاصی با او راز و نیاز می کردم و در دل به او قول می دادم که از آن به بعد بیشتر از او مراقبت کنم و هرچه زودتر سراپایش را از گرد و غباری که بر او نشسته بود بشویم، حتی دست دراز کردم که به خیال خودم از آن فاصله پیکر ظریف و نازکش را نوازش کنم، اما فاصله ام آن قدر زیاد بود که دستم در هوا ماند و فقط از دور، طوری دستم را حرکت دادم که یعنی دارم نوازشش می کنم... .
چت از طریق واتساپ