هرشب که افراد خانوادهها دورهم جمع میشدند، هنوز گرم صحبت نشده صحبت از کارهای خارق العاده آقای پی به میان میآمد. در کوچه و خیابان هم هر دونفری که به هم میرسیدند بلافاصله بعد از احوالپرسی از همدیگر خبر از آقای پی میگرفتند.
به جز تواناییهای دیگر، آقای پی این توانایی را داشت که هر وقت اراده میکرد میتوانست قد و قامتش را بین متغیر صفر تا سه و چهارده صدم بلند ویا کوتاه کند. درست به همین دلیل هم بود که به وی آقای پی میگفتند. نخستین باری که حاج خانم همسر آقای پی متوجه این پدیده شگفت انگیز در وی شد شبی بود که لیست سفارشی را درسبد خریدش گذاشت واو را به میوه فروشی محل فرستاد.
آنشب باد گرده افشان اسفند ماه خودش را گلوله میکرد وزیر طاق پارچهای پیشانی ورودی دکان میوه فروشی میکوبید وگردو خاکش را هم میپاشید به سروصورت اکبر آقا صاحب دکان و بقیهای که جلو ترازوی دم در ایستاده بودند وحساب و کتاب میکردند. در برگشت آقای پی به خانه باد کار خودش را کرده بود ودرب خانه نیمه بازماند. آقای پی در نیمه باز را که دید سر شوخی با همسرش دروی گل کرد وخواست خودی نشان دهداین شد که از درنیمه باز خیلی آرام آرام وارد خانه شد. وقتی که مردی با قد کوتاه یعنی با یک سوم قد قبلی و زنبیل پر از میوه بالای سر حاج خانم ایستاده بود حاج خانم از تعجب دهانش باز ماند و چیزی نمانده بود که قالب تهی کند، ناگهان جیغ بلندی سر داد و فریاد کشید:
«این کوتوله کیه توی خونه من اومده...!» همسایههای دوطرف که بیرون ریختند همگی دهانشان از تعجب وا مانده بود، همسایههای ته کوچه هم دوان دوان میآمدند. سرش را بالا گرفت تا همه جرات کنند به اونگاه کنند، یکی یکی که نزدیکش میایستادند توی صورتش خیره می شدندو هر کسی چیزی میگفت یکیشان گفت: «سمیه خانم این خودشه این همون شوهر شماست! مو نمی زنه فقط قدش آب رفته!»
«نه بابا این کجا خودشه!»
«به خدا خودشه نیگاش کن خود حاجی آقاست.»
یکی از همسایهها وحشت زده و با صدای لرزان گفت: «به خدا این از ما بهترونه! صورتش را گریم کرده شده مثل حاجی آقا!»
حاج خانم تمام بدنش میلرزید:
«نمی دونم. حتماً خو د خودشه، خدایا توی خونه راهش بدم یا نه؟»
«نه! نه! بهش دست نگیری که عین خودش می شی. حاج خانم ازش فرار کن.»
با این حرفها همگی همانطور که نگاهشان را به به این آقا دوخته بودندعقب عقب میرفتند ودرهای خانه هاشان را ازترس میبستند. همسرش هم در را محکم به هم کوبید، بچهها که دنبال سرش راه افتادند دوباره قد و قامتش سر جای اولش بر گشت. ازتعجب و فریاد بیش از حد بچهها دوباره همسایهها بیرون ریختند.
همسرش که از لابلای در سرک میکشید با کمال تعجب دید که اندازه قدشوهرش به حالت قبل بر گشته و واقعاً همان همسر سابقش هست وهمگی دارند بااواحوالپرسی میکنند در حالیکه از تعجب خشکش زده بود خجالت زده و با شرمندگی به طرفش دوید و رویش را بوسید و با معذرت خواهی و احترام دستش را گرفت و او را به داخل خانه برد. از ان روز به بعد نام و کارهای شگفت انگیز اقای پی بر سر زبانها افتاد.
یک روزکه از بازار اصلی شهر عبور میکرد همه انگشتها به سویش نشانه رفت.:
«دستهای داغش پراز انرژی است»
«دستهاش قدرتترمیم کنندگی دارد.»
هروقت اراده کند میتواند قدو قامتش را کوتاه و بلند کند.»
«خیلی مهربون و دوست داشتنیه»
«معلولها عاشق کارهاش هستند.»
جمعه همان هفته بچههای کوچه آقای پی مسابقه فینال فوتبال داشتند نیمی از زمین بازی را سایه پهن تنها درخت کاج بلند و تناور کوچه میپوشاند، اما نیمه دیگر توی ذق آفتاب بود. بازی درمیان شور و هیجان بچههای دوتیم دو بر یک شده بود و میرفت که گل سوم وارد دروازه آبی هاشود اما شوت سرکش و بلند دروازه بان آبیها توپ را از دل دروازه بیرون کشید. تندی باد هم کمک کرد وتوپ آنقدر اوج گرفت که روی بالاترین شاخه کاج در رأس درخت جای خوش کرد.
وحالا تلاش برای پایین کشیدن توپ از درخت بلند کاج با پرتاب بی رویه سنگ به سوی توپ روی درخت شروع شد. در میان سنگهایی که پرتاب میشد چند تایی هم توی شیشههای پنجره خانه آقای پی کمانه کرد. بچهها از ترس پا به فرار گذاشتند. آبها که از آسیاب افتاد و قیل و قالهای حاج خانم تمام شد. بچهها آهسته آهسته از پناهگاه خود خارج شدند و خود را به درخت کاج رساندند. یکی یکی برشانه های هم سوار شدند تا به آخرین شاخه درخت برسند. یکی از آنها که قدش از همه کوتاهتر بود خود را تا گلوگاه درخت رساند
صدای حاج خانم دوباره بلند شد:
«بی پدرو مادرها! بچه ولویها! مگر از خودتون کارو زندگی ندارین؟ این جا هم شد جای بازی؟ فردا برم پیش رییس مدرسه میگم تکلیف منو با بچههای این کوچه باید مشخص کنه! میگم یا جای من یا جای اون ها!»
آقای پی که خودش هم از اهالی ورزش بود و میدانست که این کار بچهها از روی عمد نبوده از خانه بیرون شد. بچهها بادیدن آقای پی از ترس شانه خالی کردند. پسر قد کوتاه که هنوز یک پایش روی شانه رفیقش بود پای دیگرش در گلوی درخت گیر کرد. این طورشد که در گلو گاه درخت آویزان ماند. اما آقای پی که حالا قدش به دلخواه خودش بلند شده بود با مهربانی
با یک دستش توپ را از آخرین شاخه درخت برداشت و با دست دیگرش پسرک را پایین آورد. بچهها هورا کشیدند و بازی را دوباره شروع کردند.
آقای پی در یک مسابقه فینال بسکتبال هم شگفتی آفرید درحالی که پنج دقیقه به پایان مسابقه بیشتر باقی نمانده بود و تیمش ده بر هیچ از تیم رقیب عقب افتاده بود به عنوان یار تعویضی وارد زمین شد که ناگهان قد و قامتش را به دلخواه تغییر داد وبا قدی به اندازه کمی بیش از سه برابر حالت عادی حریف را با وارد کردن توپهای پی در پی در سبد بسکت بیست و دو بر ده شکست داد. که با تعجب و شگفت زدگی وتشویق بیش از حد همه تماشا چیان روبرو شد.
بعد از آن آوازه او با نام شگفت کاریهای عجیب "آقای پی "در شهر پیچیده بود، که هربار به دلخواه میتوانست کارهای عجیب و غریب انجام دهد از این به بعد از همه تیمهای ورزشی دعوت داشت، در مصاحبههای رادیویی و تلویزیونی به نام اقای پی شرکت میکرد، تمام مدالهای تیمها توسط تیم اودرو میشد واز این راه کم کم ثروتمند شد، همسرش از این موضوع بسیار خوشحال بودو به اوافتخار میکرد.
کم کم شهرت جهانی پیدا کرد و ازطرف همه تیمهای معروف جهان دعوت میشد، هدایا و جوایز متعدد به طرف او سرازیرمی شد. صاحبان باشگاههای ورزشی قیمتهای سرسام آور برای خرید او تعیین میکردند و با هم کشا رشاء داشتند. از مصاحبههای طولانی با خبرنگاران ودست اندر کاران رسانههای خبری به تنگ آمده بود. ترجیح میداد که برای گریز از هجوم بی وقفه مردم برای گرفتن امضا و عکس ازوی اکثر اوقات در خانه بماند و حالا برای شرکت در مسابقات ورزشی چه داخلی و چه جهانی راننده، بادی گاردو ماشین اختصاصی وضد گلوله داشت با شیشههای تیره که کسی متوجه حضور او نشود. از اینکه نمیتوانست مثل گذشته به هرکجا که میل دارد بدون هیچ محافظ ویا راننده و خودرو ویژه رفت و آمد کند و به تنهایی در اختیار خودش باشد رنج میبرد. از این به بعد همسرش لیست خریدش را به جای او به کارکنان خانه میداد.
روزنامهها و مجلات ورزشی با درج عکسهای بیشمار و عجیب و قریب وی در هنگام مسابقات جام جهانی نوشتند" آقای پی" مردی که به دلخواه خودش در هر کاری میتواند خلاق باشد. و تصویرهای متعدد ومستنداز کارهای خارق العاده اش را به تماشای مردم میگذاشتند:
«این تصویر آقای" پی" درهنگام کوتاه کردن قدش با کمک گرفتن از ضریب" پی" برای عبور از لابلای بازیکنان رقیب در تیم...»
«این تصویر شماره دو "آقای پی "با پرش به اندازه سه و چهارده صدم متر بر روی سبد بسکت بازی تیم رقیب...»
«این تصویراستقبال بیش از حد تماشاچیان از "آقای پی " در هنگام ورود به ورزشگاه...»
«این تصویر آقای پی هنگام بالا بردن جام جهانی ورزشی...»
در مسابقات جام جهانی بسکتبال، داوران که از حرکات عجیب و غریب و گامهای بلند او به شگفت آمده بودند به وی لقب سلطان قدمها را دادند. در این مسابقه به یاد ماندنی و هیجان انگیز چند بازیکن زیر پاهای او له شدند. انگشتان کاپیتان تیم مقابل در اثر سنگینی ضربات آقای پی قطع شدو مربی با نگرانی هرچه تمامتر مجبور به تعویض وی گردید. در پایان مسابقه در میان تشویق انبوه تماشا چیان به رختکن رفت کاپیتان سیاه پوست در گوشهای کز کرده بودو از اینکه انگشتانش را در مقابل اصطکاکهای غیر مترقبه تیم مقابل از دست داده بوداشک میریخت. نگاهش که در چشمان آقای پی افتاد به خاطر شرمندگی از این باخت سنگین سرش را پایین انداخت و نتوانست لحظهای در چشمان او نگاه کند، اما آقای پی برای اظهار ارادت به این ورزشکار قهرمان اورا دلجویی داد و دستش را پشتش زد و گفت: «مهربانم! نگران نباش این از استثنائات است.!» ا وی در حالیکه با صدای بلند میگریست گفت: «همه چیز من دستانم بود که آن را از دست دادم بدون این انگشتان دیگر من یک بسکتبالیست قهرمان نیستم دو رهام دیگر به پایان رسید.»
از گریه او هم تیمیهایش هم گریستند. او راست میگفت همه چیزش را از دست داده بود. قهرمانیش ثروتش و معروفیتش وابسته به همین انگشتانش بود. وقتی که آقای پی احساس کردمربی تیم حریف هم نسبت به او تنفر شدید پیدا کرده و از چشمانش خواندکه او هم بهترین عنوان آور تیمش را از دست داده و واقعاً نگران است دلش به حالش سوخت، یک لحظه بیقرار شد داشت از خودش بدش میآمد احساس همدردی شدیدی در وی جوشید. طاقت نیاورد و ناخود آگاه حسی به وی گفت:
«زود باش! برو دستهای ناقص قهرمان سیاهان را ببوس!»
دستان قهرمان سیاهان را که در دستش گرفت داغی محسوسی نمیگذاشت دستانش را به این زودیها عقب بکشد انگار رویشی در دستانش ایجاد شده بودخیره دستانش شد، انگار انگشتانش ذره ذره می روییدو به یک میزان سه میلی متر سه میلی متربه انگشتانش اضافه میشد، به درد عجیبی دچار شده بود طوری داد میزد که همه سرها غضبناک به طرف او برگشت. دستانش را که بالا برد همه افراد انگشتان جدیدش را دیدندجیغ و فریاد خوشحال کنندهای سالن را فرا گرفت. همه احسنت! احسنت! می گفتندو از خوشحالی به طرف آقای پی میدویدند. چند دقیقه بعد آقای پی روی شانههای انبوه جمعیت بالا و پایین می شدورزشگاه در شور و شوق خاصی بودصدای بلند گوی ورزشگاه که آقای پی وکاپیتان تیم مقابل را صدا میزد سکوت سنگینی در ورزشگاه برقرار کرد:
«کاپیتان تیم سرخابیها معروف به سلطان قدمها!»
-هورا....!
«کاپیتان تیم نارنجیها معروف به ستاره سمندرها!»
-هورا.....!
داوران و مربیها هم به جایگاه مخصوص فرا خوانده شدند. جام پیروزی در دستان بلند آقای پی بالای سر رفت وبرف شادی و جرقههای فشفشههای مکرر همه جایگاه را فراگرفت. پرچم کشورها همراه با سرود ملی آنها بالا رفت. بازیکنان و مربی تیم پیروز از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. جام پیروزی در دستهای پر انرژی بچههای این تیم جابجا میشد. وقتی آقای پی دستهای تازه روییده کاپیتان سیاهان را می فشرد با اجازه مربی و بچههای تیم خودش جام پیروزی را به او هدیه داد از بلند گوی ورزشگاه پخش میشد:
«هم اکنون به همت کاپیتان و سلطان قدمها کاپیتان ستاره سمندر جام را بالای سر میبرد.»
هورا....!
چندین بار تکرار کرد: «با انگشتان جدیدش»
هورا....!
توجه فر مایید:
«با انگشتان جدید و معجزه گرش»
هورا...!
جمعیت غرق در فریادهای شادی بخش بود مثل دریا موج بر میداشت و دوباره بر میگشت. گلهای محوطه زیر پاهای انبوه جمعیت شاد و خندان له میشد.
ورزشگاه صد هزار نفری گنجایش این همه شور و هیجان را نداشت، نردههای ورزشگاه از هجوم جمعیت لوله میشد و در هم میشکست. وقتی آقای پی بر روی دوش جمعیت به در خروجی ورزشگاه نز دیک میشد ورزشکار معلولی در مسیر خروجی ورزشگاه از روی ویلچر طوری به او اظهار ارادت میکرد که ویلچرش واژگون شد. جمعیت را کنار زد وبا دستان پر انر ژیش اورا نوازش کرد بعد از تکرار سه بار و اندی با ماساژ دستهای او انگار یک گل خندان رویید از ویلچر بیرون پرید واو را در بغل گرفت. با این اتفاق باور نکردنی که برای خودش هم خیلی عجیب و خارق العاده به نظر میآمد. هجوم جمعیت امکان حرکت به او را نمیداد. بطوریکه مجبور شدند او را با یک بالگرد نجات دهند.
بالگرد چند بار در ارتفاع پایین چرخیدواو به ابراز احساسات مردم دست تکان میداد.
در اخبار رسانهها مرتباً تکرار میشد:
«امروز یک روز به یاد ماندنی و تاریخی است. حتی گلهای له شده زیر پای انبوه جمعیت با دست تکان دادنهای سلطان قدمها قد برافراشت.»
از آن روز به بعد غافل از آنکه هر لحظه که از خانه بیرون میشد تعداد کثیری از معلولین که بر ویلچرهایشان سوار بودند منتطر خروج او از خانه بودند. خانه نشین شد ولی همسرش اورا ترک کرده بود و حوصله این دیوانه بازیها را نداشت.