• خانه
  • داستان
  • داستان «الگوی معکوس» نویسنده «مهدی عبدالله پور»

داستان «الگوی معکوس» نویسنده «مهدی عبدالله پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mehdi abdolahpoor

زنگ خورد و با خوشحالی به سمت حیاط دویدم. مادرم را دیدم، داشت با مدیر صحبت می کرد. انگار از دست مدیرعصبانی بود، این را از تکان دادن دستانش فهمیدم، همین باعث کم شدن سرعتم شد و آرام آرام به سمت مادرم رفتم.

با لبخند گفتم: «سلام مامانی» مادرم با اخم و بدون گفتن چیزی کیفم را از کولم برداشت و در دست گرفت و گفت: «سلام سلام» دوباره با اخم باز نکرده به مدیر نگاه کرد و گفت: «ببینید اون دوران گذشت. فهمیدید؟ دیگه تموم شد هر چی که بود.» ترسیده بودم و فقط نگاه می کردم. مدیر گفت:« ببین این برای خودتم تو این اوضاع تنگ دستی سود داره.»
مادرم تند تند سرش را تکان داد و گفت: «نه نه نه، گفتم اون دوران تموم شد. من دیگه، اون زن یک سال قبل نیستم. فهمیدید؟» مادرم دستم را سفت گرفت و گفت: «بیا بریم مامان» آنقدر تند راه می رفت که مجبور به دویدن شدم. گرمای ظهر و خستگی مدرسه توانم را گرفته بود و بی حال بودم، به در خروجی مدرسه نزدیک شده بودیم که آقا مدیر گفت: « خانم نورایی شما چقدر به مدرسه بدهکارید؟» این حرف مدیر، مادرم‌ را نگهداشت و بعد ازکمی مکث به سمت مدیر چرخید و گفت:« هر چقدر باشه تا قرون آخرش رو پرداخت می‌کنم.» مدیر سرش را تکان داد و خندید و گفت:«یه چیزی بگو بگنجه خانوم، شما یک ملیون و چهارصد بدهی دارید. سال قبل هم یادتون هست همینجوری بود؟ اما به لطف آقا رامین بدهی رو بخشیدم. خدا آقا رامین رو حفظ کنه، امسالم اگراین کار را انجام بدید… »
مادرم نگذاشت حرف مدیر تمام شود. دستم را گرفت و از مدرسه خارج شدیم «مدرسه چطور بود؟» «مثل همیشه. مامانی چرا با آقا مدیر دعوا کردی؟ «هیچی، چیز مهمی نیست. قرآن خوندی سر صف؟ »
«اون می خواست مثل پارسال شهریم رو ببخشه، چرا قبول نکردی؟» «تو به این کارها کار نداشته باش، من خودم می دونم چیکار کنم. خودم میدم شهریت رو» «آخه چطوری؟،بابا که نیستش، تا وقتی بود خوب پول داشتیم، بعد از جداییتون دیگه پول نداریم. خونمون هم چون پول نداشتیم ازمون گرفتن، الان خونه مامان بزرگ زندگی می کنیم. درسته خودش تنهاست و راحتیم، ولی مامانی من اتاق می خوام. دوستام اتاق دارن، کلی اسباب‌بازی دارن. من سه چهار تا عروسک بیشتر ندارم که اون هم یکی دستش شکسته یکی پاهاش شکسته...» مادرم نگاهی خشمگین به من انداخت و گفت: «هیچی نگو، این ها رو خودم میفهمم، پس هیچی نگو و بشین سرجات، هشت سال بیشتر نداری، داری من رو نصیحت می کنی؟ یه بار دیگه هم از این حرف ها ازت بشنوم ، من میدونم و تو» سرم را پایین انداختم و گفتم: «چشم مامانی» «بزار یکم میوه بگیرم» وارد مغازه آقا حسام شدیم و بعد از احوال پرسی، مادرم شروع کرد به زیر و رو کردن سیب های قرمز و گفت: «کیلو چند؟»
آقا حسام با پارچه در دستش عرق هایش را خشک کرد و گفت: «قابل دار نیست بخدا»

«ممنون چند؟» «چهارده تومن. قابل هم نداره سهیلا خانوم» مادرم سیب هارا رها کرد و گفت: «بی زحمت اندازه هفت تومن سبزی خوردن بزارین برام.» «عه، مگه سیب نمی خواستین؟» «نه ممنون همین کافیه.» میوه های رنگ رنگ آب دهنم را راه انداخته بود و دوستداشتم همه اش را یک جا و تندتند بخورم. دیگر تحمل نکردم و به مادر گفتم: «مامان چرا برام میوه نمیخری؟» برایم چشم غره ای رفت و ضربه آرامی به کمرم زد. با ترس گفتم: «آخه میوه میخوام مامانی، بخر دیگه توروخدا» «تو یخچال هست، رفتیم خونه بخور.» «تو بچخال که میوه ای نبود. دیشب گفتی فردا برات میخرم.» آقا حسام یک موز بزرگ برداشت و با لبخند گفت: «بیا عزیزم، این مال تو» خیلی ذوق کردم و گفتم: «وای ممنون ممنون» مادرم موز را از دستم کشید و روی میز آقا حسام گذاشت و گفت: «خب آقا حسام کشیدید؟» نمی دانم چرا؟ اما مادرم دوستداشت هرچه زودتر از مغازه آقا حسام بیرون برود. آقا حسام سبزی هارا گره زد و گفت: «شما که نمیخواد پول بدید. هرچی میخواین ببرید بابا. موز بچه رو چرا گرفتین؟» «نه خیلی ممنون همین سبزی رو بکشید کافیه» آقا حسام سرش را به مادرم نزدیک تر کرد و با لبخند گفت: «شما یه جور دیگه حساب کن. با تعرفه سیصد تومن، صدتومن هم به مهسا هدیه میدم.»
مادرم یک سیلی به آقا حسام زد و گفت: «مرتیکه آشغال دیگه تموم شد فهمیدی؟ آره؟ دیگه من اون زن یک سال قبل نیستم. اون موقع هاهم با زور رامین بود بیشرف.»

مادرم دستم را گرفت و از مغازه خارج شدیم. مادرم تندتند راه میرفت و من هم به دنبال خودش می کشاند. از این رفتارهای مادرم خیلی تعجب کرده بودم. اول رفتار بدش با مدیر الان هم با آقا حسام. آخر مگر آن ها جز کمک، کار دیگری کردند؟ دلیل رفتارهای بد مادرم را نمی فهمیدم. نزدیک خانه مادربزرگم شده بودیم. وارد کوچه شدیم. مادرم آنقدر تند راه می رفت و من را دنبال خودش می کشاند که نفسم بند آمده بود. «مامانی خستم شد. وایسا یه لحظه توروخدا» مادرم ایستاد و من کمی راحت شدم. صدای قلبم را راحت می شنیدم. مادرم با آخم گفت: «چرا وقتی میگم خونه میوه هست، لج می کنی میگی نه نداریم؟ جلو مردم آبروم رو بردی. اگه پول بود که میگرفتم برات. خودت نمیدونی من دارو ندارم برای توعه؟هان؟» سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. نه اینکه خجالت کشیده باشم، نه. اتفاقا از دست مادرم خیلی هم ناراحت بودم. چون هم مدیر مدرسه و هم آقا حسام میخواستند به ما پول بدهند، اما مادرم قبول نکرد. «خب دیگه دستت رو بده بریم» راه افتادیم. پنج شش قدم بیشتر نرفته بودیم که عمو بیژن دوست پدرم صدایم زد و گفت: «مهسا جون، عمو, بیا شکلات فندوقی عزیزم» من هم که عاشق شکلات فندوقی بودم و با دیدن یا شنیدن اسمش ذوق می کردم، دست مادرم را رها کردم و به سمت عمو بیژن دویدم. مادرم برگشت و گفت: «کجا میری مهسا؟ زود بیا اینجا ببینم.» به حرفش گوش نکردم و شکلات را از دست عمو بیژن گرفتم و گفتم: «وای ممنون عمو جون، عاشق این شکلات ها هستم.» عمو بیژن لبخند زد و گفت: «منم چون میدونستم از این شکلات ها دوست داری برات خریدم دیگه جوجه خوشگل» مادرم با سرعت به سمتمان آمد و دستم را سفت گرفت و خواست باز من را دنبال خودش بکشاند، اما عمو بیژن دستم را گرفت و گفت: «خیر باشه خانم، وقتت پر شده که به ما محل نمیدی؟» «بچه رو ول کن.» «اون روز هم گفتم بیا این پونصد تومن رو بگیر، اما کم محلی کردی. الانم که داری اینجوری می کنی؟ از رامین که جدا شدی دیگه محل نمیدی. داستان چیه؟ مشتری های بهتر پیدا شده؟ رامین که بود خوب بود اوضاعت، یه پولی دستت بود.» «دسته بچه رو ول کن ببینم»
«چقدر راضیت میکنه؟ ششصد راضی هستی؟»
«گفتم دست بچه رو ول کن آشغال وگرنه جیغ میزنم ها، ول کن میگم» عمو بیژن از ترسش دستم را رها کرد و به مادر گفت: «ای پتیاره» مادرم حرفی نزد و من را مثل سگ حسین همسایمان که زنجیر به گردنش بسته بودند و دنبال خودشان می کشاندند، به دنبال خودش می کشاند. من نفهمیدم معنی پتیاره یعنی چی. اما خیلی اسم باحالی است. مثل پری دریایی میماند. داشتم با خودم فکر می کردم ای کاش اسم من هم پتیاره بود. خیلی باحال میشد. به خانه مادر بزرگم رسیدیم. مادرم باحرص وعجله کلید خانه را از کیفش دراورد و بعد از چند بار تلاش و حرص، در خانه را باز کرد. با دیدن حیاط پر گل خانه اجاره ای مادر بزرگم دلم باز شد. وارد راه پله شدیم. پنج پله بالا رفته بودیم که آقا رسولی، صاحب خانه مادربزرگم جلویمان سبز شد و با لبخند گفت: «سلام سهیلا خانم خوب هستید؟ تو چطوری مهسا جان؟»
«خیلی ممنون آقا رسولی »

«ممنون عمو خوبم» بعد از سلام، مادرم گفت: «خب دیگه روزتون بخیر ما بریم. بریم دختر» خواستیم بالا برویم که آقا رسولی صورتش را به مادرم نزدیک کرد و گفت: «سهیلا خانم یه وقت به ما نمیدی؟» دوباره قیافه مادرم بهم ریخت و گفت:« بریم مهسا» آقا رسولی جلویمان را گرفت و با لبخند گفت: «مبلغش هم خودت تعیین کن خداوکیلی. چطوره؟ هان؟» مادرم انگار که کر شده باشد به حرفش توجهی نکرد و از کنار آقا رسولی رد شدیم و بالا رفتیم. مادرم با حرص در را باز کرد و کوبید. مادربزرگم از آشپز خانه به سمتمان آمد و گفت: «چی شده؟ چه خبرتونه؟ چرا قیافت بهم ریخته دخترم؟» مادرم کیفم را که کل راه در دستش بود، به دستم داد و به اتاق اشاره کرد و گفت: «تو برو تو اتاقت»
«آخه گشنمه، میخوام...»
«گفتم برو تو اتاقت غذا آماده شد میگم بیای بخوری» به اتاق رفتم و از پشت در گوش ایستادم. مادرم خودش را روی مبل انداخت و شروع کرد گریه کردن و با گریه گفت: «مامان دیدی چی شد؟ همش تقصیر رامین آشغال بود. گفت پول نداریم مجبورم کرد این کار رو بکنم مامان. باید از اینجا بریم. دوستاش رو می آورد خونه، یه پولی میدادن بهش من رو میداد...»
مادرم سرش را بالا آورد و متوجه گوش ایستادنم شد و داد زد و گفت: «مهسا گوش وایسادی؟ گمشو در رو ببند. زود باش» ترسیدم و سریع در اتاقم را بستم. خیلی از دست مادرم ناراحت بودم. نمیدانستم چرا امروز عصبانی است. اشکم درآمده بود و با گریه دفتر خاطراتم را از توی کیفم برداشتم و شروع کردم به نوشتن.
«به نام خدا امروز سه شنبه. امروز مامانی خیلی رفتارش بد شده، نمیدونم چش شده, ولی من ازش میترسم ، البته ازش ناراحت هم هستم. امروز آقا مدیر، آقا حسام، عمو بیژن و آقا رسولی میخواستن بهمون پول بدن و کمکمون کنن ولی مامانی نگرفت و باهاشون دعواهم کرد. قبلا که بابا رامین و مامان سهیلا از هم طلاق نگرفته بودن، همه ی این ها میومدن خونمون و با مامانم میرفتن تو اتاق بعد از چند دقیقه بیرون میومدن و یه پولی به بابا میدادن، پارسال باباییم همینکار رو کرد که مدیر شهریه رو بخشید. بابا رامین که بودش خیلی پولداشتیم اما الان که طلاق گرفتن، دیگه مامانی باهاشون تو اتاق نمیره که بهش پول بدن. مامانی اصلا به فکر من نیست. اگه بود، می رفت و پول می گرفت. همون موقع هم که بابا رامین بود، مامانی از این کار ناراحت بود. مامان سهیلا خیلی ناشکری میکنه. خدایا من مثل مامان سهیلا نمی شم، هرکی خواست بهم پول بده قبول میکنم باهاش برم تو اتاق و پول بگیرم. مگه چه اشکال داره که مامان سخت میگیره؟ من هیچ وقت مثل مامانم نمیشم. هر کی بهم پیشنهاد پول داد ازش میگیرم و دعواش نمی کنم. تازه، یه شوهری می گیرم که مثل بابا رامینم از این دوست و آشناها داشته باشه که باهاش برم تو اتاق و ازش پول بگیرم . تازه من که بزرگ شدم اسمم رو عوض می کنم و میزارم پتیاره. خیلی اسم قشنگیه.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «الگوی معکوس» نویسنده «مهدی عبدالله پور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692