• خانه
  • داستان
  • داستان «من از شرق آمده ام» نویسنده «سمیه جعفری»

داستان «من از شرق آمده ام» نویسنده «سمیه جعفری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

یک روز پاییزی...

«اهل کجا هستی؟»

«من از شرق آمده ام.»

«شرق!؟»

«بله شرق!»

«انجا دیگر کجاست...منظورت کدام شهراست؟»

« گفتم که من از شرق آمده ام.»

در سکوت به من خیره شدی.ابروهای سیاهت مرابه یادتصویر مینیاتوری پهلوانان شاهنامه می انداخت.به این فکر می کردم که کدام یک ممکن است شبیه تو باشند؟سهراب؟اردوان یا کاوه؟چشمان سیاهت گستاخانه به من خیره بودند !

****

اولین شب کوچ ایل بود.تنها شبی که چون بزرگتر ها سرگرم برپا کردن چادر وچپرها بودند ،می توانستیم آزادانه در اوبه  این طرف و آن طرف برویم وشیطنت کنیم.چند تایی دختر بودیم که هنوز چند ماه هم از جشن تکلیفمان نگذشته بود،به همراه پسران ایل دور تنوری دور تا دورنشسته بودیم.بالای سرمان پراز ستاره بود،آن دورترها ،همانجایی که هیچ چادری وجود نداشت صدای زوزه گرگ می امد.سگی که کنار ایبیش لم داده بود هرازگاهی سرش را بلند می کرد وبا پارس های پی در پی جوابش را می داد.ایبیش داشت تعریف می کرد که لابه لای گزنه های کنار ابشخورگوسفندها لانه ی  پرنده ای را پیدا کرده،پرنده ای با بالهای رنگی رنگی وفهمیده که ان پرنده شبها اواز می خواند!

آتش داخل تنور صورت همه را روشن کرده بود.چشم ها،لب ها،چانه،گونه ها وحتی چشم لوچ ایبیش زیبا به نظر می رسیدند.همه ما انجا بودیم وهم انجا نبودیم! به آرامی خم شدم وداخل تنور را نگاه کردم.هیزم ها سوخته وتبدیل به ذغال می شدند.همان ذغال های سیاهی که یک بار ایبیش اسمم را با ان روی سنگ نوشته بود وبعد از ان کتک سختی از مادرم خوردم!

مژه هایم به سمت عقب فر خوردند ویکی از پسرها گفت:«مراقب چشم هایت باش!»

من مراقب بودم.پاهایم روی زمین ولی چشم هایم همیشه در اسمان شب می چرخیدند.ظلمات شب مرا در خود می بلعید،درون سیاهچاله ای می افتادم،به دور خودم می چرخیدم وبه مرکز ثقل جهانی که بی نهایت بود،نزدیک می شدم!فکر می کردم می توانم انتهای شب را پیداکنم.

****

یک روز برفی...

«نگفتی از کجا آمده ای؟»

«باد شرقی از انجا می اید.»

«روی این نقشه نشانم بده که خانه ات کجاست؟»

«ما روی نقشه جغرافیایی جایی نداریم!»

«مردمی که با آنها بزرگ شده ای چه شکلی هستند؟»

«زنها موهایشان را می بافند ومردها به شکار کبک می روند.»

«انجا به چه زبانی صحبت می کنند؟»

«به زبانی که دیگران هم بفهمند.»

خودت از کجا آمده بودی؟ از گذشته ی خیلی دور؟تقدیرتورا از کدام مسیرراهی کرده بود تا روزی،جایی ودر تاریخ معینی ملاقاتت کنم؟از من می پرسیدی که از کجا آمده ام و من چه طور می توانستم برای یک مرد شهری توضیح بدهم که من خانه ای ندارم ودر واقع تمام دشت های دنیا خانه ما هستندوبا چه جسارتی می توانستم به تو بگویم که سقف من همان شب  سیاهی است که یکجا در چشمانت جمع شده وستاره ای در ان می درخشد!

«در شرق تو آواز هم می خوانند؟»

«بله! وقتی مردی عاشق زنی می شود...در محتمل ترین جایی که فکر می کند اواز انجا عبورخواهد کرد،روی تکه سنگی می نشیند وآواز یک عمر زندگی با تورا می خواند.»

«دخترها چه؟آنها هم می توانند ابراز علاقه کنند؟»

«ما دختران ایل هستیم...مادر هایمان گفته اند که شرم وحیا بسیار باارزش تراز محبت درون قلب ماست.»

«فکر می کنی دختر ایل بتواند عاشق مرد شهری بشود؟»

«نمی دانم...شاید اگر تمام شب رادر چشمانش داشته باشد!»

****

«انجا را نگاه کن...همانجا...قوچ های کوهی را می بینی؟»

پنج شش تایی بودند،با شاخ  های پیچ خورده ونگاهی رمیده...از صخره ها بالا می رفتند وسنگریزه های زیر پایشان سر می خوردند وته دره سقوط می کردند.برای چیدن آویشن کوهی رفته بودیم.ازلابه لای گون های سبز می دوییدیم وهورا می کشیدیم.

«وقتی بزرگ شدم می خواهم یک بزغاله کوهی داشته باشم.»

«بزغاله کوهی که وجود ندارد!»

«اتابک گفته که وجود دارد...به من قول داده که وقتی بزرگ شوم یکی برایم از دشت می آورد،آن موقع دیگر ازدواج کرده ایم ومی  توانیم بزرگش کنیم.»

«پسرعمویت دروغ گفته...بی بی  جانم یک شب به من گفت که قوچ های کوهی همیشه همین اندازه بوده اند!»

«اگر راست می گویی بگو ببینم از کجا آمده اند؟»

«بی بی گفت که هیچ کس نمی داند.»

«ننه گل زمان گفت که  خداوند در قران گفته که عصای حضرت موسی به اژدها تبدیل شده ،شاید قوچ ها هم از صخره بیرون آمده باشند!»

ایبیش از دور پیدایش شد.لقمه نان بزرگی را می جویدوچشم لوچش به سمت دره بود:«شما دخترها همه تان احمقید...قوچ های کوهی همان آهوهای وحشی هستند!»

«چطور می شود که یک آهو تبدیل به قوچ کوهی می شود؟»

«نمی دانم...وقتی بزرگ بشوم به شهر می روم تا درس بخوانم،آن موقع جوابش را پیدا می  کنم.بابا جانم می گوید که خیلی چیزها در شهروجود دارد که ما ندیده ایم...می گوید در شهر همه خوشحال هستند...دکان هایی وجود دارد که همیشه شیرینی دارند...آنها هرگزپنیر نمی خورند-اوازپنیرمتنفر بود-...باباجانم می گفت که صورت شهری ها مثل ما آفتاب سوخته نیست،لباسهایشان هیچ وقت خاکی نمی شودوهمه با ماشین این طرف وآن طرف می روند...حتی یکبار هم یک خانه دیده بود که سه برابرچادر ما بودو وقتی باران می آمده هیچ کس خیس نمی شده!»

«چرا؟...پس چرا ما خیس می شویم؟»

«چون خانه انها سقف دارد ولی چادر ما از موی بز بافته شده...باباجانم گفت.»

«شهرکجاست؟»

«آنجا را می بینی؟همانجایی که مه دارد...پشتش کوه بزرگی است که اگر از آن رد شوی می توانی شهر را ببینی.»

«من دلم می خواهد به شهر بروم...هواهمیشه اینجا سرد است...آب چشمه ها هم سرد هستندوهر روز صبح که صورتم را می شورم صورتم یخ می بندد...می خواهم به جایی بروم که همیشه گرم باشد وهیچ وقت هم مه نداشته باشد.»

«من هم می خواهم به شهر بروم،فکر نمی کنم آنجا گرگی وجود داشته باشد.»

«از کجا می دانی...شاید گرگ آنها شکل دیگری باشد...ننه گفته که گرگ ها همه جا هستند.»

«می خواهم به شهر بروم ومثل آنها خوشحال باشم.»

*****

یک روز تابستانی...

«تو هم خبر را شنیده ای؟»

«کدام خبر را؟»

می دانستم که همه چیز در مورد توست.می دانستم که حالا دیگر به دیگری تعلق داری وخدا مرا ببخشد اگر باز هم به تو فکر کنم!

در مزرعه پدرم،روی خوشه های طلایی گندم دراز کشیده بودم.بالای سرم پروانه ی آبی رنگی از این گل به آن گل می پرید.داشتم با توصحبت می کردم:«ما در ایلمان ساده زندگی می کنیم...وقتی از سفر برگردم می خواهم موضوع ساده ای را با تودر میان بگذارم!»

«موضوع ساده تو چیست؟»

«دوستت دارم!»

«بعدش چه؟ چه می خواهی؟»

«می خواهم با تو پیر شوم.»

«تو از من چه می دانی؟»

«هرزمان که تو را می بینم به این فکر می کنم که شاید دردنیای دیگری با تو بزرگ شده باشم!»

«در شرق مردی وجود دارد که به عشق اعتقاد نداشته باشد؟»

«نه وجود ندارد!»

«ولی در شهر وجود دارد،ما در یک ماشین بزرگ زندگی می کنیم با پیچیدگی های زیاد که به ان تمدن می گویند،می دانی معنی اش چیست؟»

«نه نمی دانم که معنی تمدن چیست...فقط می دانم که تو رادوست دارم و می خواهم به تو وفادار باشم ومی توانی به نجابتم اعتماد داشته باشی.»

«باید به چیزهای دیگری هم فکر کنم...تو باید بدانی که قوانین آدم ها در اینجا فرق دارد!»

«می دانم...همان روزی که از مه رد شدم ،من این موضوع را فهمیدم!»

«آنچه که تو می خواهی از من بر نمی آید.»

«در تو نشانه ای دیده بودم...درست مثل اینکه  یک گناهکار رذل مقابلت بنشیند

وشروع کند به صحبت کردن ویک لحظه...درست یک لحظه درچشمهایش نگاه کنی

ومتوجه شوی که او هم معصومیتی دارد،مانند اینکه لایه به لایه دروغ و تظاهر را کنار بزنی

وناگهان به حقیقت برسی.»

«تمدن عزیزمن!تمدن پچیده شده دردروغ وفریب است...نمی خواهم سرخورده ات  کنم،ولی

باید بدانی که همه ما در یک بازی هستیم،نمی توانی با تمام مردم اینجا رو راست باشی وبعد

هم بازی را ببری...باید بتوانی دست حریف را بخوانی،حرکت بعدی را پیش بینی کنی وحتی

اگر لازم شد حقه ای سوار کنی!»

«حالا من یک بازنده ام؟»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «من از شرق آمده ام» نویسنده «سمیه جعفری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692