سرمو میارم بالا و نگاه میکنم به ساعت. هنوز وقتش نشده وقت اتاق عمل.
یکم به فکر فرو میرم و صدای بلندگوی بیمارستان به گوشم میرسه، حاضر میشم ...
سرمو میارم بالا و نگاه میکنم به ساعت. هنوز وقتش نشده وقت اتاق عمل.
یکم به فکر فرو میرم و صدای بلندگوی بیمارستان به گوشم میرسه، حاضر میشم ...
«هیچکی تا من نگفتم، پاش رو از در بیرون نمیذاره».
بعد همانطور که کلید را در قفلِ در میچرخاند، سرش را تا نیمه کج کرد و نگاهی زیرچشمی از پشت عینک تهاستکانی به ما انداخت. آنقدر به دیوار پشت سرم فشار آورده بودم که ردِ آجرهای نارنجی رنگش روی مانتویم نقش بسته بود.
یکی بود یکی نبود. یکی از روزهای سرد زمستانی که برف هم می بارید، پانی وپِنی دوخرس شیطون و مهربان در کلبه ی گرم و نرم خود کنار آتش نشسته بودند، با هم حرف میزدند و کتاب می خواندند؛ پانی از خاطراتِ تا بستان می گفت که لب رودخانه ماهی می گرفتند و با دوستا نشان دور هم می خوردند.
(نمایشنامه در سه صحنه)
اقتباسی آزاد از داستان شاخه گلی برای امیلی اثر ویلیام فاکنر
یک روز که از خانه بیرون آمدم، مرد فقیری را دیدم که کیسۀ چرکمردهای روی دوشش انداخته بود و از کوچه میگذشت. فکر کردم شاید از من پول بخواهد. آن روز نمیخواستم پول بدهم. نگاهم را از او دزدیدم و بدون نگاه کردن به او به راهم ادامه دادم.
توی کاسه سفال آبی رنگ، انارهای دانه شده را نمک وگلپر می زنم. زیر چشمی یلدا را که روی صندلی نهار خوری نشسته نگاه می کنم. شستش را می مکد. چشمان مشکی درشتش به نقطه نامعلومی خیره مانده است. صدایش می کنم.