• خانه
  • داستان
  • داستان «درِ قرنطینه» نویسنده «فاطمه حیدری»

داستان «درِ قرنطینه» نویسنده «فاطمه حیدری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

fateme heidarii

یک، دو، سه! چهار را با شک شمرد، به پنج نرسیده آرام گفت «شایدم بیشتر! حداقل دو هفته باید تموم بشه...» درد تا مغز استخوان هایش دوید، چهره اش را در هم فشرد. بقیه ی حرفش را تمام نکرد که بگوید « تا اون موقع کی مرده ست کی زنده! »

لحاف را کنار زد. وقت داروهایش رسیده بود. چشم اش به در بود. فکر کرد نگاهش به در اتاق در این ده سال به اندازه ی این چند روز دقیق نبوده است. قبلا ها فقط به باز و بسته شدن هاش، به این که جیر جیر نکند، و اگر اطراف چشمی اش کثیف شده، بسابد و برق بیندازدش. به همین چیزهای ساده توجه می کرد. الان اما در آستانه ی در مثل کسی بود که دارد نیایش می کند «برا اومدن و رفتن آدما، چقدر باز و بسته شدی، بین دعوا ها و بگو مگوها چقدر حرص شون رو سر تو خالی کردن! چه شبا و روزایی در عاشقانه هاشون آروم و پاورچین دستگیره ت رو گرفتن تا صدای جیر جیرت بلند نشه...» چهره اش را طوری جمع کرد انگار تمامی مهر جهان در صورتش نقش بست «این بارم شدی درِ قرنطینه» احساس کرد در را دوست دارد. به آویز در نگاه کرد. ژاکت و شال و چادرش بی نظم، از در آویزان بود. انگشت اشاره اش را نتوانست به آن سمت بلند کند و بگوید: «در اولین فرصت اگه خوب بشم بار بی نظمی آویز رو از شونه هات خالی می کنم.» با لبخند کم جانی که صورتش را آرام تکان می داد احساس کرد درد برگشت و رفت توی دهانش و  مثل گردباد در تاریکخانه ی گلویش پیچید. به  پسرش فکر کرد که الان سر کلاس های مجازی اش نشسته است و دارد بین درس هایش به دلسوزی ها و احوالپرسی های مجازی در مورد بیماری کرونای من به فامیل، دوست و آشنا جواب پس می دهد. به همسرش فکر کرد، همیشه به همسرش فکر می کرد. چرا نمی آید بگوید «وقت سفکسیمته، فاموتدین رو باید قبل از غذا بخوری...» و کیسه ی داروها را زیر و رو کند ببیند حساب همه را رسیده است یا نه.! چرا دیر کرده است! دقیق یادش نبود کی آمد و کی رفت.! با خودش گفت« اصلا چرا اومد و چرا رفت!»

  از وقتی که این بیماری سمج و نحس را گرفته بود حساب داروهاش از دستش در رفته بود.

 اگر بدن درد و ضعف امان می داد می توانست بلند شود از در بزند بیرون و این قدر پشت این جسم دراز التماس نکند. فکر کرد ترس آمده است، پشت در نیست، چسبیده به در، هر آن ممکن است آوار شود روی زندگی اش. کشان کشان خود را به در رساند دامنش را چسبید و همان جا به نفس نفس افتاد. حس کرد از اینجا تا آشپزخانه فرسنگ ها راه است. هیچ میلی به غذا خوردن نداشت نمی توانست بدون حس بویایی و چشایی لب به غذا بزند انگار سالها بود بوی غذا در این خانه نپیچیده بود. به زندگی قبل از کرونا فکر کرد. به روزهایی که از دوری آدم ها از همدیگر خبری نبود. می توانست مادر پیرش را با خیال راحت بغل کند به پسرش که وقتی از روی شیطنت خود را وسط مامان و بابا پرت می کرد که داد بابایش را در بیاورد: « شدی عین خرس، مواظب باش مامانت رو له نکنی» و خنده هاشان که می پیچید و سرمست شان می کرد. همه را یک آن از نظر گذراند؛ کف دستش را روی تشک گذاشت و تن اش را به طرف پشتی کشاند، خودش را این قدر سنگین حس نکرده بود. درد در پشت اش تیر کشید. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. به طرف بخاری برگشت، شعله های آبی اش پیدا بود. لرز دوباره برگشته بود، به سختی، به سمت راستش برگشت، پشتی را گرفت نیم خیز شد. سنگینی اش را تحمل نکرد، همان جا افتاد. به طرف صدا برگشت. احساس کرد تقه ای به در خورد. یاد آخرین پیامی افتاد که چند وقت پبش در مورد کرونا خوانده بود «این ویروس می تواند نشانه هایی مانند توهم، هذیان، ترس و... همراه باشد.» با صدایی خفه گفت «امید تویی مادر!» دستگیره ی در را دید که سرش را  رو به پایین خم کرده است. توی دلش گفت: «باز شو!» چنان گفت باز شو انگار دارد در معبد به پیشگاه ناهید التماس می کند و گفت «آب»  چند بار اسم پسرش را صدا زد، صدایش آنقدر کم جان بود اگر در چند قدمی اش هم بودند بعید بود بشنوند.

به چادرش که از وسط در مثل کراوات تا ناف در آویزان بود نگاه کرد. چقدر به هیکل اش می آمد. گفت «درِ چادر به سر» و خنده اش گرفت. سردی خنده اش پاشیده شد توی صورتش. آرام گفت «درد.!»

چشمش افتاد به سوراخ در. انگشت شاهدی در سوراخ در چند بار چرخید. سیاهی نوک انگشت را شناخت. گفت «انگشت پدر!» سرش را محکم عقب کشید و با صدای تق دیوار بیدار شد. نفهمید از کی خواب بوده است. گفت «پدر» و انگشت اش را محکم چسبید. یادش آمد بچه که بود مثل دوالپا همیشه دنبال پدر راه می افتاد و انگشتش را ول نمی کرد.

پدر گفته بود:« بشکنه این انگشتم که تو اینقدر وابسته ش شدی!» و خنده سر داده بود. مادر از پشت در نیمه باز گفت بود« خدانکنه، ما روزی مون از اون انگشتهاس...»

و پدر تا وقتی مغازه ی نجاری بود، انگشتهایش را روی تخته ها می کشید و میخ ها را لای انگشتهاش طوری روی تخته ها سر می داد تا مدت ها فکر می کردم دارد شعبده بازی می کند. تا اینکه مغازه تبدیل شد به کارگاه. ماشین تخته که از راه رسید دیگر انگشت های پدر بیکار شد و شور شعبده بازی هایش خوابید. و این انگشت سیاه ماشین ندیده ی پدر یک روز به جای میز از زیر تیغه رد نشد، ماند زیر تیغه و دیگر به جایی اشاره نکرد. و از آن روز من از وابستگی انگشت شاهد دست راست کنده شدم. پدر گفت «راحت شدی؟!» و انگشت دست دیگرش را گرفت جلوی چشمهایم « اینو بگیر» از آن روز هیچ وقت راحت نشدم. و تا وقتی بود همیشه در سمت چپ پدر راه رفتم....

با خودش گفت «کلید روی در بود، نبود!؟» و با چشمهاش دنبال کلید گشت. خم شد چادر را از آویز پشت در چسبید و به چپ و راست گرداند، در خندید، چادر را رها کرد و شکلک خندان روی در، خودش را پشت چادر پنهان کرد.

 هر قدر بیشتر به در نگاه می کرد مهرش بیشتر می شد. احساس کرد چقدر شبیه هم اند. اما اینهمه تمرکز به در نتوانست مانع فکر کردن به نبودِ پسرش شود. دنبال موبایلش چند بار سرش را به اطراف چرخاند. اتاق در نظرش خیلی بهم ریخته آمد. دستهایش را بیشتر از نیم متر نتوانست به اطرافش بکشد، سنگینی و خستگی دستهایش را به آغوشش بازگرداند. صدای پسرش در گوشش طنین انداخت: «مامان گوشیت شارژ نداره». کی بود این جمله را شنیده بود!  بغض گلویش را فشار داد، نفس اش به شماره افتاد. دکتر گفته بود «اکسیژن خونت یکی دو تا از اینی که هست پایین بیاد باید بستری بشی!» آخرین بار روی نود بود. به سرفه افتاد، پشت سر هم سرفه های خشک، سینه اش را به خس خس انداخت، رو به سطل پیچیده در مشمای تیره خم شد ترشح سینه و گلویش را چند بار تف کرد، حالش بهم خورد سطل را برداشت، چشم هایش را چند ثانیه بست، قی دهانش را توی سطل خالی کرد. به سمت در برگشت نظرش به در داشت عوض می شد که یک دفعه نیروی عجیبی در خودش احساس کرد. سرفه کنان خودش را دوباره به نزدیک در رساند قبل از اینکه دستگیره ی در را بگیرد چادرش را مرتب کرد. دستگیره را آرام چرخاند. در که باز شد حجم عظیمی از خنکای هوای آبان ریخت روی صورتش. چشمهایش را بست و هوا را به درون ریه هاش کشید. یکی دو بار سرفه کرد. به در هال نگاه کرد، حس خفگی دوباره گلویش را چسبید، قفل روی در بود اما کلید را در رف جا سوویچی ندید. به خودش قوت قلب داد «چیزی نیس.» هر چقدر فکر کرد یادش نیامد کجا می تواند باشد. و دوباره یادش رفت به چه چیزی فکر می کرد. گفت «به جهنم»

  پاهایش را  به سمت آشپزخانه کشاند، چشمهایش را چند دور روی پیشخوان گرداند موبایلش را ندید، شیر آب را که باز کرد آب شره کرد و قطراتش پاشید اطراف سینک و سر و صورتش خیس شد. لرزاش گرفت. با خودش گفت: «آروم باش» پارچ را جلوی آب گرفت و تا نیمه پر کرد. اجاق گاز را روشن کرد و درب قابلمه ی چدنی رنگ و رو رفته ی سرد را برداشت کمی از آب پارچ را روی آش دلمه بسته ریخت. با پارچ به اتاق برگشت، لیوان را پر کرد و فاموتدین را گذاشت روی زبان خشک و تلخ اش. قرص ها را یکی یکی بیرون کشید و شمرد، به هفت که رسید مشت اش را در دهانش خالی کرد و آب پارچ را سر کشید.

گوشی اش را دید که دمر کنار متکا افتاده است. برش گرداند، ۷ بار تماس بی پاسخ از «امید» را دید. انگشتش را روی کال سبز کشید. بعد از یکی دو بار بوق، صدای پسرش را شنید: «مامان! خواب بودی باز؟!» سر مامان دور اتاق چرخید، با دو دست سرش را محکم گرفت آرام گفت «وایسّا!» چشمهایش سنگین شد. مامان گفت: «امید من کجاس؟» و صدای پسرش را شنید: «پیش بابا ام، باز یادت رفت؟ بابا می گفت،تاثیر داروهاست. فردا نوبت توست مامان! میام بهت سر می زنم.» و صدایی را شنید که می گفت «بگو کلید پیش ماست، بگو پیش ما امن تره...»

پاهای مرده اش را به سمت اتاق کشاند داشت می افتاد، دستش را به طرف در دراز کرد کلید را از سوراخ پشت در کشید بیرون و از تو چند بار چرخاند، در سنگین شد، دستگیره اش را محکم چسبید که نیفتد ناگهان از دستش رها شد و با سر وصدا به جای اولش برگشت. چادر را محکم گرفت، سرش گیج رفت، چادر تماما روی اندامش یله شد. یک روز بعد، آتش نشان باذوقی در اینستاگرامش نوشت:

« جسد زن کرونایی،

پشت درِ قرنطینه،

به شکل تلی از درد

 پشت در افتاده بود،

 و دود آش نخورده

و دهان سوخته

 همه جا را برداشته بود.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «درِ قرنطیینه» نویسنده «فاطمه حیدری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692