• خانه
  • داستان
  • داستان «کاش یلدای، یلدای من به سر شود» نویسنده «نرگس جودکی»

داستان «کاش یلدای، یلدای من به سر شود» نویسنده «نرگس جودکی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

narges joodaki

توی کاسه سفال آبی رنگ، انارهای دانه شده را نمک وگلپر می زنم. زیر چشمی یلدا را که روی صندلی نهار خوری نشسته نگاه می کنم. شستش را می مکد. چشمان مشکی درشتش به نقطه نامعلومی خیره  مانده است. صدایش می کنم.

«یلدا. نمیایی کمک.»

فوری انگشت را از دهان در می آورد.

من. من که بلد نیستم.»

آغوش باز می کنم.روی صندلی می ایستد. مثل بچه کبوتری به سمتم پرواز می کند. موهای فراش را بو می کنم. گونه نرم وسرخش را می بوسم.روی زمین کنار دستم می نشیند. شروع می کنم به برش زدن باسلق خنک شده.لبهای کوچکش می لرزد.

«مامان فریبا اینوری برش می زد».

با شنیدن نام فریبا بعد از یک سال چیزی درونم فرو می ریزد. نفس عمیقی می کشم.پودر نارگیل را بادست به صورتش می پاشم.

«جوجه. پدر صلواتی می خوای بگی من بلد نیستم آره.»

بلند می خندد. دلم ضعف می رود. شعله گاز را پایین می کشم. مکرو فر وکابینت های گلاس را پاک می کنم. کیک را روی پایه چرخان می گذارم. حرکت می دهم.

کیک را خامه کشی می کنم. سفید سفید مثل رنگ صورتش در بهزیستی.  بلوز وشلوار صورتی چرک به تن دارد. دمپایی هایش را روی زمین می کشد. طاقت نمی آورم. فریاد می زنم.

«بی انصافا همش چند روز امده چرا سرش رو تراشیدین؟»

مسئول بهزیستی، لیوان یکبار مصرف را پر می کند.

«بخور.آروم باش. قانون دیگه .»

به سمتش می روم. محکم می بوسمش. گریه می کند. التماس می کند که با خودم ببرمش. انگشت کوچکش را درون انگشت کوچکم گره می زند.

«زن عمو قول دادی. یادت نره.»

اشکم را با گوشه شال گردن پاک می کنم.

«قول میدم عزیز دلم، فردا که عمو از ماموریت برگرده، بیایم دنبالت.

...

«زن عمو. چرا اسم منو یلدا گذاشتن؟»

صدای نازکش مرا به خود می آورد.

«به خاطر اینکه توی شب یلدا به دنیا اومدی. چون چشم وموی قشنگت به رنگ یلداست. چون بلندترین آرزوی هرکسی میتونی باشی.»

-«چرا هیچ کس منو نخواست.؟نه مامان

فریبا، نه بابا، نه حاج بابا؟»

تمام قد چشم می شود به من زل می زند. نگاهش تا عمق وجودم را آتش می زند.

«ببین یلدا جونم. بعضی وقتها آدم بزرگا به خاطر لجبازی وغرور ناخواسته عزیزترین چیزشون رو قربونی می کنن.»

روی پاهایم می نشانمش. فکر کنم با حرفم گیج شده که سکوت می کند.پیشانیش را می بوسم.

«بدو لباس خوشگلات رو بپوش. الانه که تولد شروع بشه و عموومهمونا سر برسن.»

 به اتاق می روم. پرده حریر یاسی رنگ را کنار می زنم. پنجره را باز می کنم. سرما مغز استخوانم را می سوزاند.

گوشی را بر می دارم. شماره می گیرم. بوق سوم روی پیغام گیر می رود. لبه رادیاتور می نشینم. داغ است. بلند می شوم. روی پاف روبه روی تخت می نشینم.

«سلام فریبا امیدوارم بعد از این یک سال از خر شیطون پایین اومده باشی. رضا آلمان اقامت گرفته، حاج بابا هم توان نگهداری یلدا رو نداره. قول میدم کمک کنم حضانت‌ رو بگیری. یلدا فقط با تو خوشحاله. قطع می کنم.»

 فوری پیامک می  دهد.

«بدبخت اجاق کور، دزد یلدا، فکر می کنی نمی‌فهمم به آرزوت رسیدی. دختر دار شدی. دیگه چی می خوای؟»

به آیینه قدی زل می زنم. چشمان مواج قهوه ایم ریزتر و خط پیشانی ام عمیق تر از قبل شده است .دست لاغرم را میان موهایم می برم. ریشه سفید موهایم لابه لای رنگ قهوه ای به چشم می خورد.

پیامک می دهم.

«قبول. شاید حسرت به دل باشم اما دزد یلدا بی انصافیه فریبا. به خاطر لجاجت شما ها بچه یه چند روزبهزیستی بود. حاج بابا، برای نگه داری یلدا خیلی پیره .همسایه ها بهزیسیتی رو توی جریان گذاشته بودن.احمدنبود ،بچه رو به من ندادن .احمد که برگشت مجبور شدم یلدا روبیارم پیش خودمون همین.تقصیر من چیه که خواهرم با شوهر تو عوضی در اومدن.»

اشکم را پاک می کنم.چشمان معصوم یلدا مدام جلوی چشمم رژه می رود.دوباره پیام می دهم. «امشب تولدشه بیا. قول میدم از همونا که به یلدا یاد دادی... همه جوره کمکت می کنم تا یلدا رو بزرگ کنی. خیانت حقت نبود اما یلدا هیچ گناهی نداره. لطفا بیا.»

یلدا لباس سفید پفدارش را پوشیده است . موهای کوتاه اش را جمع می کنم. تاج نقره ای رنگ را سرش می زنم. روی مبل  زرشکی کتیبه پرده را تکان تکان می دهد. بالا وپایین می پرد.

«بدو زن عمو میز رو نچیدیم.»

ادای دویدن در می آورم.

«خوبه.»

غش غش می خندد. باسلوق های رنگی را بر می‌دارد، کنار کیک اناری می گذارد. دسته گل نرگس را توی آب می گذارم.جا شکلاتی وآجیل را مرتب روی میز می چینم. شمع های کوتاه وبلند قرمز را روشن می کنم. چشم می گرداند.

«ا.ا. یه چیزی یادت رفت؟»

توی بغلم مچاله اش می کنم.

«چی یادم رفته، شیطونک.»

«کتابات؟»

«اسمشون. فال حافظ وشاهنامه س.»

تکرار می کند.

«حافظ. شاهنامه. »

آنقدر کلمات را کش می دهد که خنده ام می گیرد.اما او بغض می کند. بغلش می کنم. در دل دعا می کنم. یلدای، یلدای من به سر شود.

مهمان ها جمع می شوند. شمع به شکل 6 را روشن می کنم. لبانش را غنچه می کند. زنگ می خورد. صدای فریبا می پیچد.

«تولدت مبار.....ک.»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کاش یلدای، یلدای من به سر شود» نویسنده «نرگس جودکی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692