• خانه
  • داستان
  • داستان «جذبه های خاک» نویسنده «مصیب پیرنسری»

داستان «جذبه های خاک» نویسنده «مصیب پیرنسری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mosayeb pirnasri

چشمهایش توی نور تابیده به زیرشیروانی محقر باز شدند، لحظاتی گذشت تا دنیا را دوباره باور کند،قصه ی مکرری که هر صبح در کمال ناباوری در آن به نقش خود بیدار میشد. انگار همیشه رازی در کار بود. شکل مثلثی زیر شیروانی فضا را بازتر نشان میداد.

از پنجره ی گرد و کوچکش موج گندم های طلایی را که به ضرب باد و جلوه ی آفتاب میرقصیدند تماشا کرد. چیزی نبود که بهت فضای مزرعه و درخت های کاج انتهای آن را برهم زند. گاو شیری  بسته به نرده ها، آنچنان آرام میخورد که گویی اتم های خاک را از ریشه  و آوندها و برگها تا سینه ی متورمش پیاپی میکشاند و آرام شیر میساخت. این ثانیه ها شروع دوباره ی چیزی بودند که پسرک قبل خواب هرشب آرزوی دوباره دیدنشان را می میراند.اما فایده ای نداشت. هرصبح باید از نردبان اتاقک پایین می آمد،بوی پهن های تازه و جو سنگین حضور سه چهار گاو شیری داخل طویله را به بینی میگرفت و سمت شیر آب روبروی خانه می رفت. اهرم را تکان میداد صورت را زیر شیر میبرد تا قطره های سرد آب دانه دانه روی صورت داغش ذوب شوند و داغ وجودش را کمی بخارکنند. کجای کار اشتباه شده بود؟بیست کیلومتر دورتر از شهری که کودکی اش را در لا به لای کوچه ها و کنج هایش سپری کرده بود،روستای پراکنده ای که تا نگاه میکرد افق تا افق مزرعه بود. وقتی آمده بود  مدتی یکریز و ملتمسانه حرف میزد،توی صورت پسرک،غم نشست و پیربابا قطره ی اشک نیامده ی چشم های پسر تکانش داد.گفت:باشه،مزرعه را خودمان داریم تو فقط طویله را رفت و روب کن و گاو ها را تیمار،اتاقک شیروانی هم پناهت. و پسر با چه شوقی آرامش پس از هفته ها بی پناهی را در آغوش میکشید.

"پیربابا" را دخترک کم سال پیرمرد،باب کرده بود. گاهی حاج حسین و بعضی حاج آقا پیرسوار صدایش میکردند. اما عمده تر وقتی این لقب را جا انداختند پیربابا بود که از زبان محلی ها میریخت.فرحناز را اگر هر روز سر زمین و لا به لای درخت های کاج نمیبرد عذاب وجدان میگرفت.دخترک انگار دنباله اش،دردانه اش، بود.هر روز از پله ها دست در دست بابا با ظرافت دخترانه پاورچین پایین می آمد و بعد از دور توی طویله را دید میزد و سعی میکرد تا با پسرک رخ تو رخ شوند و لب های بزرگش را به سلام شیرینی باز کند.

تکه های خیس مانده ی صورتش را با سرآستین هایش گرفت چشم هایش را در نور آفتاب شدید نیم روز تنگ کرد و پنجره ی خانه را دید زد. پرده ها کشیده بودند،یعنی که بابا و دختر بیدارند. اما فرحناز را امروز ندید. باید میدیدشان تا زنده بودشان را لا به لای کاج ها و مزرعه باور کند. از طویله بیرون زد. گاوها همانجا هم میخوردند و هم دفع میکردند. گاهی گاوی وقت نشخوار انگار بی اراده از زیر دمش تکه های پهن داغ با بخار مختصری فرومیریخت. گاهی که یونجه کم می آمد گاو ها مدفوع گیاهی خود را میخوردند و با این وجود همیشه سینه هاشان پرشیر و متورم بود. شیردوش لازم نبود. همین که دو سطل پر از شیر گرم از سینه هاشان صبح به صبح گرفته میشد و به خانه میرفت کافی بود. پسر زندگی را هم میدوشید و هم مینوشید. اما نمیدانست چه مرض مزمنی پشت مرگ خواهی های شبانه اش است. لا به لای گندمها دراز میکشید و بوی تازه ی خوشه های طلایی مثل گیسوان مادر از دست رفته ش را مینوشید. حتی وقتی پوست گرم سیاه و سفید گاو های شیری را لمس میکرد و کثافت و حشرات مرده ی رویش را می رفت،حس خوب "طبیعی بودن" میگرفت. اینکه چیزی عجیب نیست و راز ساخته و بافته ی ذهنی ست که سالها زیر بمباران موقعیت های اضطراب آور بوده. اما مرگ مادر را نمیتوانست هضم کند. سخت بود اینکه زیر ذره های خاک آدمی را رها کنند تا سلول به سلول اش به تجزیه ی مولکول های خاک بجوشد و جذب زمین شود. یکبار بی هوا  جلوی پیربابا از دهانش پرید که:نمیترسی از اینکه زنده ای؟ و بابا که انگار هذیان پسر را نشنیده بگیرد رو گرداند و رفت. این خانه و این طویله تمام خاک و رقاصه های طلایی گندم ها مادر نداشتند. پیربابا زن نگرفته بود و بی که همبستری زنی را تجربه کند سالها مو به مو رنج سپید تنهایی و خلوت را تاب آورده بود.روی قبرها نشسته بودند و موهای لخت دخترخوانده توی نور و باد نیم روز فرشته وارش کرده بود. پیرمرد پسر را دید فرحناز شوقش گرفت و آمد دست کوچکش را لای دست های ضمخت پسرک گذاشت.

 روی دو سه قبر مهجوری که لا به لای کاج ها افتاده بودند راه رفتند. فرحناز کنجکاوی که میکرد پیرمرد دختر را به سینه اش تکیه می داد و با نگاه سرد و بی تفاوت به سنگ قبرها چشم میدوخت. پسرک کمتر همراه پیربابا میشد مگر آنکه فرحناز به اجبار پیرمرد را توی رودربایستی بگذارد تا پسر را نزدیک درخت های کاج و قبرها ببرند. پسرک نزدیک قبرها نمیشد و از دور خوشه های گندم را دانه دانه رویشان پرت میکرد:این زیر یک انسان را خاک کرده اند! و لحظه ای به اندام ظریف و نحیف دخترک خیره میشد و حس میکرد تمام خاک های زمین از مزرعه ی آنها دهان وا کرده اند تا سلول به سلول دخترک را ببلعند.مثل مادرش که روزی فرحنازی بوده و حالا دیگر نیست. فرحناز دستهای کوچک و گرمش را توی دست های پسرک گرفته بود و با هم لا به لای کاج ها قدم میزدند و بوی خوش کاج های تازه و سبز را تا اعماق بویایی شان میبلعیدند.پیربابا بعد نیم ساعت صدایش را برای برگرداندن بچه ها بلند کرد و هر سه از لابه لای مزرعه ی گندم راهی خانه شدند.

روستا جمع خانه های تک و توک پراکنده ای بودند که پسرک را بیست کیلومتر از گذشته اش دور نگه داشته بود.رفتن تا نزدیکی های شهر را حتی تاب نمی آورد و اگر کسی بویی ردی نشانه ای حرفی از آن دیار بر گرده و گردن اش بود دورشدنی ترین بود. پیربابا و فرحناز با متانت از پلکان بالا رفتند و دوباره فضا را سکوت موحشی گرفت. انگار قبل طوفانی خانه برکن همه در نشخوار آرام لحظه ها غرق فراموشی لذیذی بودند. گاو شیری هنوز به نرده ها وصل بود و همچنان فک ها را روی هم به آهنگ لطیفی میجنباند.امروز جای کار طویله را نیمه کاره رها کرده بود و صف شکن به بابا و نازدردانه اش بین کاج ها پیوسته بود. تا غروب این طویله کار داشت و با فضولات گرم و بوی پهنی که هوای راکدش را می اندوخت سینه ها باید پر و خالی میشد.  اگر نه بهتر،خوب بود،اینکه مزرعه را دوبار در سال میکارند و درو میکنند و کاری به گرده ی پسر نمی افتاد. گندم ها مثل بلوغ یک زن،مثل وقتی که حوالی  چهل سالگی معطرش را خوشه خوشه موج میدهد و فوج عشاق از طنازی لحظه به لحظه و این تن در ندادنش میسوزند زیر آفتاب میسوختند و طلا میشدند. اما هنوز فصل درو نبود،دورترک شاید یکی دو هفته ای مانده.

مادر را حوالی چهل از دست میداد و پدر را با آن پیژامه ی راه راه تا گلو بالاکشیده اش غرق اعتیاد تصور میکرد. قدم به قدم روی پهن های تازه و نیم تازه با گالش های بلند فرو میرفت و کاه ها را زیر گاوها و یونجه ها را جلوشان توی ظرف میریخت. نه که همه گاوصفت این وسط بدبختی او را تماشا بکنند و هیچ نکنند،نه؛کاری از کسی ساخته نبود. تازه سالها این حقیقت را که خواهر مفلوج پدر با حضور معلوم و معلولش خرج خانه را میداد از هرکسی مخفی بود. شاید پدر دیگر نمیتوانست از کوه و کمر با ماشین پنج دنده شان بالا برود و توی راه با هول و هراس مرگ و اعدام، تریاک های بسته بندی را دست به دست موتورسوار شال پیچ برساند تا شاید شب، بعد هول عظیم این خطربازی توی رخوت سنگین خانه بچه ها شام مادر را بخورند و از اینکه گرسنه نمیخوابند شکرگذار باشند.کاش جای تمام آن شام و نهارها، سالها پهن میخورد،پهن های زرد و سبز و گاهی تیره که داغ هم بودند و مثل حالا که هیچ گاه از دیدنشان عق نمیزد. بیست کیلومتر دورتر لقمه های حرام را دور زده بود و ناخن هایش را توی این دهکوره شب ها زیر شیروانی از اضطراب میجوید که پدر چرا نمیتوانست کار کند. کاه ها زیر گاوها ریخته شدند و یونجه ها تا صبح کفاف میکردند. روی پوست ماده گاو شیری دستی کشید و خیسی و لیزی اش را به پوست گرفت و گفت:فردا عصاره ی همه ی بودنت را داغاداغ میخواهم،فردا که به جای گوساله های گرسنه ات، ما تو را میخوریم ما تو را می مکیم.

پیربابا لب های تیره ی پوسته پوسته اش را روی گونه ی فرحنازی که تازه به دام خواب افتاده بود گذاشت،پتو را تا زیر گلوی دخترک بالا کشید و سمت بسترش رفت. از پنجره میشد روشنایی طویله را دید. پسر فتیله ی چراغ دستی را پایین کشید و دایره ی نورانی پنجره ی شیروانی کم رنگ تر شد.  مردمک های چشمش زیر پلک های سنگین گم شدند و شبی دیگر شروع شد. گاوها با یأس سنگین طویله و نور ضعیف چراغ دستی پلک هایشان را روی هم کشیدند و آرواره هایشان از حرکت ایستاد.

وقتی مهتاب قوتش را از دست داد و فریاد روز نو از پشت کوه ها سپید و قوی، رنگ رازآلود گرگ و میش سحر را خدشه زد زیر پلک های پسرک مردمک ها به سرعت حرکت میکردند. کجا بود را خدا میدانست.بین میلیاردها سلول عصبی مغزش رقص رنگین رویایی بود که با خود همه ی وجودش را آن هنگام درگیر میکرد.قبر مادر را که هرگز ندیده بود شکافته و نبش شده میدید و دورترک فرشته ای عظیم الجثه مثل الهه های یونان باستان با بالهای برافراشته در دو سو بین آسمان و زمین معلق بود. رو که برگرداند چهره ی مادر را روی صورتش کشیده بودند. مادرش با تن و اندام نحیف نمیتوانست چنین هیبتی به خود بگیرد. پسر به آسمان پرید تا فرشته یا بالش را بگیرد و از تمام این زمین متعفن بگریزد. اما انگار همیشه هرچقدر هم که میپرید مادر فرشته وار از او فاصله داشت. دست هایش را تکان میداد و کاه های زیر بستر را با فشار تن زیر و رو میکرد که مادر به فریاد پسرک ابرو گشاده کرد و با لبخند گفت:"میدونم پسرم" که پسر از جا پرید و قطره ی اشک داغی از گوشه ی چشمش شره رفت. خواب مادر مثل مادر شگفت بود. چراغ دستی خاموش و کاه های به هم ریخته ی زیر بستر و گاوهایی که روی زمین نشسته بودند،صحنه ی صبحگاه رویایی بود که باز در آن بیدار شده بود.

دم در طویله ایستاد و کوه را عریان و بی ابر اما سپید از برف های ناگزیر شبانه های سرد منطقه تماشا کرد.صبح روشن روستا سرد و لذیذ طعم چای معطر پیربابا را کم داشت. اما پرده های پنجره افتاده بودند. پیرمرد و دخترک غرق خواب و شاید در رویای ناکجایی پرت.تنها چیزی که باور داشت رویا بودن  "حضور" بود،خودش،خانه،گاو ها،غمزه های شیرین و کودکانه ی فرحناز،مکث سنگین پیرمرد.

تا صورتش را با بلع هوای تازه ی صبح از زیر شیر آب گرفت دست سنگینی روی شانه ی راستش غافل گیرش کرد.

-شیر تازه داری؟یک سطل شیر میخوام،با حاج آقا حرف زدم،گفت بیا بگیر

مابین صورت پسرک و جلیل چوپان،یک وجب فاصله بود.جلیل که قطره های آب تگری را روی صورت پسر شره کنان و بخارآلود دید جا خورد و نیشش کم رنگ شد. پسرک گوش هایش سرخ تر و قطره ها نریخته از صورت بخار میشدند.

-خوش ندارم صبح خروسخون کسی سرش رو مثل گاو بندازه از نرده ها پایین بیاد و شیر بستانه.

و رو برگرداند. چند قدم که جلوتر رفت دستش را بی که رو برگرداند برای گرفتن سطل چوپان بالا و عقب گرفت. جلیل دوید و اینبار نیشش با شرم آمیخته وا شد. چهارپایه را زیر گاو بزرگتر گذاشت و رویش نشست و انگشت ها را از سرسینه ها آویزان و بعد فشار شیر داغ بود که در انتهای سطل سرد،بخار میشد و کف میکرد.

-با اینکه از اینجاها نیستی ولی ماشالله چشمی نشی خوب کار مزرعه و دام واردی!

-ربطی نداره،کار سختی نیست که شما روستایی ها شاقش میدونید و افتخار سنگینی اش رو توو سر ما شهری ها می کوبید!

-آقا ناراحت نشو،میگم حیف تانه،تحصیلکرده ها اینجور حرف میزنن،شما باید الان لای استاد و کلاس و درس غوطه بخوری.نه طویله پارو کردن.

-فکر کردی توی دانشگاه چی کار میکنن؟اونجا هم تفاله و پهن افکار منجمد از ما بهترون رو توی کتاب ها و لای حرف ها به خورد ما میدن. لااقل اینجا تو به این ماده ی شیری مطمینی که خودش است.

-ای آقا،چی بگم..

برای اینکه زودتر شرش را کم کند سطل را کنار پای چوپان گذاشت و گفت:با حاج آقا حساب کن،بهش میگم امروز.

-چشم ارباب

و بعد لب هایش را روی دندانهای کج و معوج زردش بست و از خانه بیرون زد.

بابا پرده ها را جمع کرده بود و لای پنجره کمی باز بود.پسر با چنگگ کاه به سمت طویله برگشت که پیرمرد با سر کج از بالای پلکان غرید که:کی بود؟ پسرک سلام کرد و گفت:جلیل چوپان. گفتم با شما حساب کنه. شیر برد.

پیرمرد نی سیگار را لای دندان هایش چرخاند و پکی زد و سرش را برد تو.

گاوها دیشب کمتر ریده بودند. البته خوراکشان همانقدر بود. معده شان لابد صلاح ندیده بود کاری کند. کاه ها را که ریخت آمد از پله های اتاقک بالا رفت و لای کتاب "مادر" را که اسم نویسنده اش نوشته نشده بود باز کرد،پر طاووسی لایش بود. کتاب مادرش بود. بعد مرگش تنها کتاب های مادر بود که به پسرش دادند. سطر سوم صفحه ای که با پر باز شد جمله ای بود که پسرک دورش را با مداد خط گرفته بود:"نمیدانم چه شد،بچه هایم را رها کردم و عروس مرد دیگری شدم،از آن هنگام زندگی برایم راز سربه مهری شده". این عجیب ترین جمله ی کتاب بود،البته تا انجا که خوانده بود. مادر و نویسنده ی قصه انگار خود مادرش بود. انگار مادر نویسنده  یعنی "زلیخا همکردار"؛شاید هم خودش کتاب را نوشته تا روزی به دست پسرک برسد و روی این سطرش بهت زده بماند. مرد دوم زندگی اش بر خلاف اولی حتی یکبار هم او را زلیخا صدا نکرد. نمیتوانست یک زن را یک همدم را یک کسی که با او همبستر میشود و بوی تنش را با تمام بینی اش میبلعد با نام اصلی اش صدا کند.او را "هی" خطاب میکرد،گاهی هم به اسم پسرش.یعنی اسم پسر را میگفت تا مادر پسر بیاید و مادر هم میدانست کجا و کی خودش است و کجا هیچ.

روستا کنج بود،یعنی برای دلواپسی های تفته ی پسرک بیغوله ی خوبی بود. میشد تمام نگرانی هایش را جلوی کوه مشرف به روستا بریزد و دانه دانه شان را با صبر و دلهره نگاه کند. دلهره عادتش بود. حتی صدای چوب دست پیربابا وقتی از سر عادت و شیطنت به در و دیوار یا نرده های خانه میزد. مادر هم لا به لای صفحات نویسنده مثل دخترکان نوبالغ و محزون پر و بال ول میکرد و جست میزد.اما پرواز ممکن نبود. حتی اگر زنده بود.

کتاب را باز کرد و بی نگاه به صفحه اش پر را لای آن گذاشت و بست.بعد آن را زیر بالش و رختخواب گذاشت و از پله های شیروانی پایین آمد. سرش پایین بود که یکهو چوب دست پیربابا روی شانه ی راستش نشست.

-کجایی پسرجان؟چرا پیش ما نمیای؟سه نفر تعداد زیادی برای یک خانوار نیست.

-بابا دلم پوسیده،میخوام برم پیش مادرم اون زیر لا به لای ذره های خاک

-پسرجان مادرت آسمانه،اون زیر نیست،اونجا نیست،باور نکن

-ولی میترسم برم سر قبرش،از اینکه بالای قبر بشینم و یک متر پایین تر گوشت و پوست زنی باشه که ازش به دنیا اومدم..سخته بابا

-هی پسرجان...

و بعد دست چپش را به کمر گرفت و روی چوب دست آوار شد.

پسر نگاهش به سایه ی پیربابا بود که سمت خورشید کمرنگ و کوتاه تر میشد و گوشش به لخ لخ دمپایی ها..که یکهو از دهانش جوری که بابا بشنود گفت:

-باور نمیکنم،گفتند خاکش کردند،زیر این خاک ها

و با دست روی زمین دو سه جا را بی رمق کوبید.

پیر بابا بی تفاوت راهش را ادامه میداد.

جای در قبل خروج یکهو برگشت و توی صورت پسر با چشم های ریز شده دقیق شد و گفت:فرحناز امروز دست توست. مواظبش باش.

پسر از جا بلند شد و در طویله را بست. چنگگ را کنار میخ طویله آویز کرد و چند دور بی هدف توی حیاط خانه زد. از توی کوچه صدای سلام و حال و احوال پیرمرد با رهگذرها می آمد. خورشید میانه ی آسمان را هدف گرفته بود و داغاغ جلو میرفت.

فرحناز کوچکتر از فهم دنیای پیرمرد و پسر بود. برای او طعم شیر پستان های گاو اهمیت داشت و دیده بود چه طور سرسینه ها را با دو انگشت میگیرند و بعد شیر از سینه میجوشد. شاپرکی که دیشب از سوراخ توری در یکهو و مثل دیوانه ها توی خانه امده بود و خودش را محکم به لامپ مهتابی میزد فکرش را درگیر کرده بود. آخر چرا حشره ها شب ها اینطور میکنند. توی روز روی گل ها و بوته ها گرم پرواز معطرشان ولی شب مثل دیوانه ها انقدر خود را به لامپ های روشن سفید خانه می کوبند که صبح لاشه های نیم سوخته شان روی قالی و لب درگاهی می افتد.دنیای او در این روستا همین بود. پدر و مادرش را ندیده بود. صورت پیربابا اولین چهره ی زندگی اش بود. و تقریبا پدری و مادری را حس نکرده بود. مثل پرنده ای که مادرش او را در تخم به قفسی میگذارد و پر میکشد و پرنده توی صورت صاحبش تخم را میشکافد.

ایستاد،انگار فکری به ذهنش رسیده بود. بابا تا غروب نمی آمد و فرحناز و او تنها بودند. طویله تمیز بود. سرش را بالا آورد توی پنجره ی خانه نگاه کرد و چشمانش برقی زدند. گالش ها را پایین راه پله در آورد و پا لخت دم در رفت. در زد. یکی دوبار،از پشت پرده های توری هییت کوچک و نحیف دخترک پیدا شد.پرده ی جلوی در را کنار زد و همانطور که چشم ها را می مالید به بیرون خیره شد. تا پسر را دید لب هایش به دو سو به خنده ی بی حال اما لذیذی کش آمدند. فوری کلید توی قفل را یک دور پیچاند و در را روی پسر باز کرد.

-سلام گاوی! چطوری گاوی؟

-من گاوم؟به من میگی گاو شیطون؟من گاوچرونم نه گاو..

و هر دو به انفجار خنده ای لحظه را شکافتند.خنده ی پسرک روی لب هایش به تنفر رقیقی پهن شد. داخل خانه را دید میزد. اشکافی که چند تکه ظرف بلوری داشت و روی طاقچه که اول قرآن قدیمی و بعد رویش دیوان حافظ گذاشته بودند. بوی گچ کهنه ی دیوارها،سوراخ موشی که از کناره ی دیوار آشپزخانه به انباری درست شده بود،سفره ی پهن کوچک دو نفره ی صبحانه،لیوانهای بزرگ شیر،یکی تماما خورده شده و دیگری نیمه مانده،کره عسل و کاردی که به هر دو آلوده بود.فرحناز توی گشت و گذار پسرک بی هوا سر خورد و با شیرین زبانی گفت:

-بابا امروز تا غروب نیست،حتما من رو دست تو سپرده نه؟

و همانطور که از لب ها و دندان هایش شیرینی میریخت گفت:بریم قبرستون

-پسرک اول بی رمق نگاه میکرد و بعد انگار مثل جنونی که یکدفعه به کله بزند قهقه زد:

-اره بریم..امروز پیاده نمیریم،یعنی تو رو پیاده نمیبرم.

-پرواز میکنیم؟

-اره روی یک چرخ چنان پروازت بدم که از هرچی آسمونه بیزار بشی بری توی زمین

و بعد توی صورت فرحناز ادای کودکانه ای درآورد تا دخترک بخندد. فرحناز نخندید.پسر گفت کاپشن قهوه ایت رو تنت کن،هوا سرد میشه،تا غروب ازادیم و میگردیم. از در که بیرون میرفت گفت:جیک ثانیه پایین پله ها باش تا اماده میشم.

-بله قربان.

وقتی از طویله با گالش های پر پهن و لباس چروک توی حیاط آمد فرحناز بی اختیار از خنده ترکید. پسر اما رمق خنده نداشت. انگار جایی بین قفسه اش داغاغ می کوبید.پرنده ای را آن تو به مذبح میبردند.

پسر فرغون کنار در را برداشت،از توی پیرهنش کتاب و مادر و بیلچه ی خاک آلودی را توی فرغون انداخت و سمت دخترک آمد. فرحناز مات از اینکه این چه میکند لب های گلی خیس اش را باز کرد اما چیزی نگفت.

-هواپیمای زمینی! مگه نمیخواستی پرواز کنی اون هم با یه چرخ؟ بیا دیگه،بپر،یاالله!

دخترک از شادی بالا و پایین پرید و از پسر خواست تا توی فرغون بنشاندش. آنقدر خوشحال بود که دست های کوچک و نحیف دخترانه اش را به هم میکوبید و میگفت:هی هی یاالله گاوی،یالله گاوچرون!

و بلند بلند میخندید.پسر زهرخندش را بالای سر دختر توی فرغون،فرو خورد. و از در با فرغون بیرون زدند.توی روستا اهالی اندک گاهی از پس کوچه ای بیرون میزدند و سلام و حال و احوالی در میگرفت.هیچ کس چیز عجیبی حس نمیکرد.صبح سپید و پر نفس روستای پراکنده ای، رو به غروب راه افتاده بود.در راه همه چیز به نظر فرحناز جالب بود. پروانه های نارنجی با پرواز های ناموزون شان،گنجشک زردی که روی بوته ها بی هراس نزدیکی انسان نشسته بود و جوی آبی که از زلالی کف آن پیدا بود.آسمان تنها یک ابر داشت و همه ی اهالی انرا دور قله ی کوه مشرف میدیدند. انگار قله را طواف میکرد. راه از خانه تا قبرستان چند کیلومتر بود. روی دامنه و توی خانه که بودی میدیدی اما رفتنش کار ساده ای نبود. فرحناز بیلچه ی گلی را برداشت و به بالاسرش نگاه کرد و گفت:این چیه؟میخوای چیکار اینو؟

پسر بی انکه ماهیچه های صورتش حسی را رد و بدل کنند گفت :لازمه.

توی راه مدام زیر چشمی دخترک را دید میزد. لباس های ساده ی کودکانه اش،شکل یک خرس کودکانه روی بلوز صورتی و صدای خش خش ممتد کاپشن.مادرش چه شباهتی با فرحناز داشت که اینجور روی صورت دختر کشیده میشد و کودکی اش را نشان پسر میداد؟ با خود و توی دلش حرف میزد،غوغا بود،خواهر کوچکتر از خود نداشت و فرحناز تجربه ی جالبی بود. یکهو همانطور که با یک دست فرغون را گرفته بود و نفس نفس و بی وقفه میراند با دست دیگر از دخترک کتاب مادر را خواست. فرحناز کتاب را به پسر داد و برای ثانیه ای به چشم های مات و بی رنگ پسر خیره شد. پسر کتاب به دست راست و فرغون به چپ،نگاهش روی صفحه ای مانده بود. زیر پاراگراف سوم که دور کل ان را خط کشیده بود به دست خط مشوشی نوشته بود:مهم!

-"بالاخره ولگردی را رها میکنی یا نه؟ ببین برای بار چندم میگویم، تلف میشوی اینطور!"

-"به مادر چیزی نگو،نگذار بفهمد اوضاعم چه جور است. قلبش را نتپان."

-"مادر سالهاست از همه بریده،از پدر،دخترها،از همسایه ها حتی،فقط سیگار میکشد"

و بعد پاراگراف خط کشی تمام میشد و ادامه در فصل بعدی می آمد.

کتاب را دست دختر داد تا دو صفحه جلو بزند،فصل بعدی را می خواست.

فرحناز دست هایش را روی صفحات کتاب فشار داد و دو برگ جلوتر برد و بالا را نگاه کرد :

-چرا گریه میکنی گاوی؟! از کتاب خوندن گریه میکنی ولی از سر مزار رفتن نه؟ ماشالله!

-"اینها را برای مادرم ببر،و بگو ول کند. بگو اخر خط است. کارد به استخوان رسیده،گام بعدی مرگ است."

قطره ی اشکی از زیر پلک چشم چپ پسر روی سر دختر ریخت که چیزی نفهمید. پسر هم نمیدانست چرا گریه میکند."

-"گریه ات را هدیه اش نکن،چیزی جسمانی بده،چیزی مثل یک نامه،یک قلمدان یا حتی قلبت!"

پر طاووس را جلوی صورت دخترک گرفت و گفت "بفرما برای تو."

دختر از خوشحالی توی خودش میجوشید که پسر کتاب را توی فرغون پرت کرد. کتاب مقدس اش را! و بعد با آستین روی دو چشم اش کشید و فرغون را دو دستی و محکم تر جلو برد.

قبرستان از لا به لای درخت های کاج مشخص بود. درست یک دسته کاج سر به آسمان و همیشه سبز بر راسته ی مزرعه ای و دور هم محوطه ی این قبرستان را میساختند. قبرهای زیادی انجا نبود. فقط دیده بود پیرمرد که اینجا می آمد سر دوقبر مینشست و لب ها را میجنباند. چراغ برات هرسال هم فانوس به دست لای قران را باز میکرد و الرحمان را به ترتیل میخواند. روی قبرها اسمی یا نشانه ای نبود. تکه سنگهایی روی فریاد زندگی یک انسان.فرغون را رها کرد که چپ شد و فرحناز و کتاب و بیلچه از فرغون بیرون ریختند. فرحناز با طعنه ی کودکانه ای گفت:گاوی دیگر! و سعی کرد بلند شود.پسر گفت همینجا بمون همین دور و بر باش،وگرنه به پیربابا میگم.

-باشه گاوی

بیلچه را برداشت و کنار یکی از قبرها را شروع به کندن کرد.فرحناز دنبال پروانه های نارنجی و یا زنبور گاوی بزرگی که دور سرش بود میدوید و میخندید.پسرک وقتی زمین را میکند توی گودالی که لحظه به لحظه بزرگتر میشد مادرش را میدید.همانطور لخت و تنها با کفنی پوشیده شده. انگار ان تو به زور جایش کرده بودند تا برای این همه ادم که هر روز مثل تفاله های چای میمیرند جا برای خداحافظی باشد.سعی کرد گودال را آنقدر بزرگ کند تا مادرش با بدن کبود و رگ های خشک و یاخته های نیم خشک و پژمرده اش از جذب بیشتر به خاک رها شوند.نصفی اسکلت نصف دیگر تکه های راست صورت و ماهیچه هایی آمیخته و آلوده به کرم.توی چاله را چنگ میزد تا کرم ها را از توی صورت مادرش دراورد حتی با سر رفت توی چاله تا مادر را ببوسد. بعد تقلایی، سر را بیرون آورد و دید فرحناز با پروانه ی مرده ای در دست با تعجب به او نگاه میکند

-گاوی چرا انقدر عجیب شدی تو امروز؟چرا سرت رو توی چاله کردی؟اه اه خاک روی لبهاته!

پسرک یکهو با دست خاک الود و سرد دست کوچک فرحناز را گرفت و روی زمین خواباندش. فرحناز اول فکر کرد که بازی ست. اما وقتی دید پسر جدی جدی و با گریه و مثل دیوانه ها لباس هایش را میکند فریاد کشید.دست های کوچک بچه زیر دست های گنده و ضمخت پسر توانی نداشت. در عرض دو دقیقه تمام لباس های دختر را وحشیانه دراورد. دخترک وحشت زده توی صورت پر از خشم و گریه ی پسر جیغ های کوتاهی میکشید جوری انگار تا به خودش بیاید. پسر مادر مینیاتوری اش را آماده ی خاکسپاری میدید. چه معصوم و لطیف و شیرین بود،باورش نمیشد تمام دربه دری های چنین دخترکی زیر هول و خشونت زندگی پاره پاره شده بود. پس اینطور بوده که بار گرفتی و لج کردی،اینجور بوده که آن همه گریه را فروخورده بودی که هیچ کس نمیدانست کجای دل بی انتهایت میگذاری! دخترک را همانطور لخت و عور توی دو دستش گرفت. لرزش و رعشه ی اضطراب بچه روی پوستش مثل موج های گندم زار رقص مرگ میکرد.خورشید درست بالای سرشان از میان شاخه های کاج ها روی قبرها و قسمتی از گودال نور میریخت.دختر را با تمام تقلایی که میکرد توی گودال گذاشت و با کمال تعجب دید مادرش توی گودال فریاد میکشد. دیوانه شده بود. باید کرم ها را میدید که چطور تن بچه را میگزند و رویش تن های لزج خود را میکشند. باید ذره های خاک را توی حلق دختر میریخت تا کرم ها عصاره ی وجودش و خونش را بمکند. سوگواری نکرده، را حالا مهیا میکرد. جور دیگر نبوده،حتما همینطوری تخم سفید چشم مادر در اثر تماس با مولکول های خاک اول خاکی شده بعد قطره قطره آبش گرفته و سلول هایش به مولکول های خاک تجزیه شدند. وقتی روی دختر خاک میریخت با یک دست او را ته گودال کوچک نگه داشته بود تا نتواند بیرون بیاید. حجم خاک زیاد شد و صورت دختر زیر مقدار قابل توجهی خاک فرو رفت و پاها دیگر تکان نخوردند بیلچه را پرت کرد و امد کنار. از توی سینه اش مرد درنده ای با هق هق فریاد میزد اما بیرون نمی آمد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جذبه های خاک» نویسنده «مصیب پیرنسری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692