• خانه
  • داستان
  • ناداستان «شهریاران بی‌ملک» نویسنده «فروغ صابرمقدم»/ اختصاصی چوک

ناداستان «شهریاران بی‌ملک» نویسنده «فروغ صابرمقدم»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

forogh saber moghadam

همان بندگان را مدارید خوار

که هستند هم بنده کردگار

«فردوسی»

انسان‌ها از خانه و کاشانه خود بیرون می‌آیند و در جستجوی رفاه و آسایش به شهر و مملکت دیگری کوچ می‌کنند. برخی از انسان‌ها انگار در همان گذشته می‌مانند و می‌خواهند به همان سبک وسیاق قدیم زندگی کنند؛ درحالی‌که نمی‌دانند شرایط تغییر کرده است. هر مکانی قانون خاص خود را برای زندگی دارد. تغییر بایستی از درون اشخاص آغاز شود و شکل بگیرد و به بیرون درز پیدا کند. برخی به‌اشتباه تصور می‌کنند که دیگران بایستی خودشان را با آن‌ها وفق دهند. این یک تصور خام و جاهلانه است. تعصب بی‌مورد بر روی عقاید و تمایلات غروری کاذب، تصنعی و بی‌پایه و اساس ایجاد می‌کند و هیچ چیزی بدتر از این نیست که با رفتار و کلمات نیش‌دار زهر خود را بریزیم و شخصی را که در مقابل‌مان قرار گرفته تخریب کنیم؛ چرا؟ چون به هزاران دلیل به خواسته‌ها و شرایط ما توجه ندارد و یا تمایلی ندارد و حتی شاید در توانش نیست تا به ما کمک کند. کسی را نمی‌توان مجبور کرد تا دست‌مان را بگیرد. انسان‌ها در یاری رساندن به هم‌نوعان خود آزاد هستند. اعتدال و میانه‌روی در رفتار دوستانه و ایثارگرایانه با دیگران نیروی توازن و تعادل را در انسان قوی می‌کند و در رشد شخصیتی او نقشی عمده دارد.

از صبح سرم شلوغ بود و یک روز کاری پردردسر را شروع کرده بودم. با این‌که همیشه سعی می‌کردم با آرامش کارها را انجام دهم؛ ولی گاهی اتفاقی باعث می‌شد هر چه که رشته بودم پنبه شود. خلاف قانون عمل‌کردن در گوشت و پوست و خون برخی انسان‌ها است. هر چه هم نصیحت کنیم و آن‌ها را از عواقب کارهایشان بترسانیم راه به جایی نخواهیم برد. یکی از معضلات امروزه بشر، مخدرات است و باید بگویم در این‌جا اعتیاد از هر نوع آن از قبیل الکل و انواع و اقسام مخدر و روان‌گردان‌ها در میان جوانان بیشتر از افراد میان‌سال رواج دارد.

سرم را که بلند کردم و آن‌ها را پشت شیشه دفتر دیدم و حدس زدم که باید «ایرانی» باشند یعنی داد می‌زدند که ایرانی‌اند! سروکارم با مشتری و ارباب‌رجوع فارس و عرب زیاد بود و تشخیص هم‌وطن‌ها در بین آن‌ها کار زیاد سختی نبود.

بعد از گذشت دقایقی که پشت شیشه ایستاده بودند و داشتند به لیست خانه‌های پرینت گرفته‌شده که در کریدور دفتر کارمان نصب شده بود نگاه می‌کردند و با انگشت اشاره برخی از آن‌ها را به هم‌دیگر نشان می‌دادند و با هم صحبت می‌کردند وارد دفتر شدند.

مرد برخلاف زن به‌نظر خسته و کلافه می‌آمد و کت و شلوار و کراوات از مُدافتاده‌ای پوشیده بود و زن یک کلاه مشکی پوستی به سر گذاشته و یک پالتوی مخمل قهوه‌ای به‌تن داشت. هر دو جاافتاده و پا به سن گذاشته بودند.

منشی دفتر رو به آن‌ها و به زبان انگلیسی پرسید: «چه کمکی می‌تونم بهتون کنم؟»

سکوت آن‌ها توجه‌ام را به سمت خود جلب کرد. شاید انگلیسی بلد نبودند که جواب منشی دفتر را ندادند و بعد هم انگار بدون قصدوغرض قبلی به سمت میز مدیر دفتر رفتند. نگاه من و منشی دفتر به هم گره خورد و او با بالا انداختن شانه به کار خود ادامه داد.

من هم با جنجالی که آن روز یکی از مستأجرها به‌راه انداخته بود سرگرم سروکله‌زدن با صاحب‌خانه بودم و نه وقت داشتم و نه حال‌وحوصله سر در آوردن از کار آن دو. صبح نشسته بودم که یک دفعه با دو پلیس گنده و جدی روبرو و تا قبل از این‌که این خانم و آقا وارد دفتر شوند سین‌جین شده بودم. مسئولیت بخش اجارۀ ساختمان‌های آژانس با من بود. چند تن از همسایه‌ها شکایت کرده بودند که یکی از اهالی که از قضا مستأجر آژانس ما هم بود در زیرزمین منزل و روی تراس مقدار زیادی علف یا بهتر است بگویم «وید» کاشته و خانه را به گند کشیده است. از صبح هم پلیس ریخته بود آن‌جا و تمامی گلدان‌های وید را بُرده و سربه‌نیست کرده بود و حالا دنبال خود مستأجر بودیم که آب شده و رفته بود توی زمین!

 به‌محض این‌که خواستم به خود استراحتی بدهم، مدیر دفتر را بالای سرم دیدم. او به مرد و زن ایرانی که روی کاناپه کنار میزش نشسته بودند اشاره کرد و به زبان انگلیسی گفت، می‌دونم خسته‌ای؛ ولی اونا ایرانی‌اند و به یک دستگاه آپارتمان دوخوابه نیاز دارند؛ بهتره تو با آن‌ها صحبت کنی چون متوجه نمیشن که من چی می‌گم.

سند پرداختی اجارۀ یکی از مستأجرها را که پیش از ورود آن مرد و زن به دفتر پرداخته کرده و رفته بود را هنوز وارد سیستم نکرده بودم! خواستم کارشان را به دست‌یارم حواله دهم؛ اما با حرف مدیرم از این کار پشیمان شدم و بهتر دیدم که خود هر خدمتی که از دستم بر آید برای آن‌ها انجام دهم.

لحظه‌ای بعد آن دو را دیدم که مثل برق ظاهر شدند و روی کاناپه‌های نزدیک به میز کارم نشستند. لبخندی حواله چهره رنگ‌باخته آن‌ها کردم و بی آن‌که حرفی بزنم انگشت اشاره‌ام را یعنی این‌که یک دقیقه فرصت می‌خواهم بالا بردم و خواستم به کارم مشغول شوم؛ اما از آن‌جائی که محیط انگلیسی‌زبان است و به‌محض شنیدن کلمات فارسی شاخک‌های مغزم تیز می‌شوند متوجه گفتگوی مابین آن‌ها شدم.

مرد آهسته و به‌زبان فارسی رو به زن گفت: «یارو رو ببین! یا افغانه یا عرب! دروغ نگفته باشم جای ایرانی به ما جا زدند!»

زن گفت: «آره بابا! ریختش به ایرانی‌ها نمی‌خوره!... اوف! بجنب دیگه بابا. چقدر فس‌فس می‌کنه! آپولو داره هوا می‌کنه! آره یا نه، بگو بریم دیگه!»

 با شنیدن این حرف‌ها انگار که برق سه‌فاز به مغزم وصل کرده باشند برای این‌که کار به جاهای باریک‌تر نکشد بلافاصله از سیستم خارج شدم و مستقیم و چشم در چشم مرد و زن به‌زبان مادری و فارسی گفتم: «سلام عرض می‌کنم. بفرمایید، امرتون! می‌تونید بیاین و جلوتر بشینید.»

هر دو مات و مبهوت ماندند. دیدن چهره بهت‌زده آن‌ها در آن لحظه تماشایی بود! هنوز مطمئن نبودند که حرف‌ها را شنیدم و همان‌طور که جلوتر می‌آمدند منتظر بودم تا یکی‌شان شجاعت به‌خرج دهد و زبان باز کند؛ اما خودم باز پیش‌دستی کرده و گفتم: «راحت باشید. هم‌وطنیم.»

زن با شنیدن حرف من انگار که بخواهد ماله بکشد روی تنفرورزی خود، با لبخند و تته‌پته‌کنان گفت: «اِوااا! ببخشید تو رو خدا. نفهمیدیم شما هم ایرانی هستید؟»

گفتم: «مشکلی نیست. بفرمایید. در خدمتم!»

 زن شروع کرد آسمان به ریسمان بافتن که از صبح تا حالا به ده بنگاه و دفتر معاملاتی مراجعه کردند و نتوانستند منزل مناسب خود را پیدا کنند و حسابی خسته و کلافه هستند.

در دل گفتم فکر کردید فقط خودتان خسته‌اید؟ ذهن قضاوت‌گر و بی‌انصاف‌تان اجازه نداد تا قدری تحمل کنید و دادگاهی‌ام نکنید. با این‌که عصبی شده بودم؛ ولی خودداری کردم و چیزی نگفتم تا به تریج قبای آن‌ها بَر نخورد!

هنگامی که مبلغ پیشنهادی خود را بابت اجاره عنوان کردند فهمیدم از قیمت مسکن و اجارۀ خانه‌ها بی‌اطلاع‌اند. تازه از ایران آمده بودند و از نرخ‌ها خبر نداشتند و انتظار حمایت بیش‌تری از من داشتند و تخفیف می‌خواستند. پیشنهاد دادم که خانه‌ها را از نزدیک ببینند و خود داوری کنند که با این مبلغ پیشنهادی دیگر جایی برای تخفیف باقی نمی‌ماند و فقط می‌شد به آن‌ها یک دستگاه آپارتمان کوچک یک‌خوابۀ قدیمی که احتمالأ موش یا سوسکی هم گوشه و کنارش پیدا می‌شد اجاره داد؛ اما من تمایلی به این کار نداشتم و می‌توانستم حدس بزنم که با آن دَک و پُز در چنین ساختمان‌هایی زندگی نمی‌کنند و نمی‌خواستم ذوق آن‌ها را کور کنم که مرد به‌حرف آمد: «شما دیگه چه جور ایرانی هستی؟ دروغ نگید! ناسلامتی هم‌وطنیم! اگه خودمون نخوایم به داد هم برسیم پس کی به دادمون برسه؟ حتمأ یه دستگاه اکازیون و ارزون اون پشت مشت‌ها دارید!» دندان‌های زردش بیرون افتاد و ادامه داد: «نکنه گذاشتید واسه پسرخاله‌ها!»

می‌خواستم بگم یال‌قوز پسرخاله‌ام کجا بود که حرفم را قورت دادم و گفتم: «شرمنده هستم. من هم دوست دارم خدمتی کنم؛ اما خودتون هم ملاحظه بفرمایید! با این قیمت هیچ خونه‌ای تو بازار نیست.»

مرد گفت: «محاله نداشته باشید.»

زن گفت: «حالا یه کم تخفیف بدین به ما. ما تازه از ایران اومدیم. دو ماهه خونه یکی از دوستان هستیم. دیگه نمی‌شه بمونیم. باید حتماً یه جایی رو پیدا کنیم.»

همان‌طور که در سایت می‌گشتم تا ببینم می‌توانم کمکی به آن‌ها کنم یا نه؛ شنیدم که زن ریزریز و آهسته رو به مرد گفت: «همش تقصیر توهه. اگه یه کم دندون رو جیگر می‌ذاشتی و این‌همه قمپوز در نمی‌کردی و با دامادم دعوا و مرافعه راه نمی‌انداختی الان الاخون‌ولاخون نمی‌شدیم و واسه پیداکردن یه خونه منت هر کس و ناکس رو نباس می‌کشیدیم. چی می‌شد یه کم بیشتر خونه خواهرم می‌موندیم تا به‌فرصت یه جای مناسب پیدا می‌کردیم؟!»

مرد گفت: «برو بابا تو هم با اون آبجی و داماد تازه به دوران رسیده‌ات. اگه بمیرم هم دیگه برنمی‌گردم اونجا.»

زن گفت: «به درک. نیا. خودم میرم.»

مرد گفت: «اون روی سگم رو بالا نیارها. دهنتو ببند تا دندوناتو نریختم بیرون جلو اینا!»

برای این‌که هر چه سریع‌تر به لیچارگویی آن‌ها پایان دهم گفتم: «با این قیمت پیشنهادی در حال حاضر مسکنی که مناسب شأن‌تون باشه، موجود نیست!» بعد از آن، کارت دفتر را سمت آن‌دو گرفته و گفتم: «این کارت و شماره‌تلفن دفتره. اگه تمایل داشتید هفته دیگه تماس بگیرید تا اگه خونه‌ای اومده بود بهتون اطلاع بدیم.»

زن کارت را از من گرفت؛ اما مرد کارت را از دست زن چنگ زد و پرت کرد روی میز و گفت: «می‌دونید مشکل ما ایرانی‌ها چیه؟ مشکل آینه که پشت هم نیستیم! اگه می‌بینی من و امثال من این‌جا هستیم برای آینه که تو و امثال تو حاضر نیستید کمکی به هم‌نوع خودتون بکنید. ایراد از خودمونه سرکار!»

سپس رو به زن کرد و گفت: «پاشو خانم. پاشو بریم. نشونی رو اشتباه اومدیم!»

از این که در بسیاری مواقع پشت هم نیستیم حرفش درست بود؛ اما خانه‌ها که مال من نبود! هر خانه صاحب خود را داشت و فقط درصدی از آن اجاره‌ها به صندوق دفتر واریز می‌شد. من یک کارمند معمولی بودم و جیبم را برای زیرمیزی‌گرفتن گشاد نکرده بودم.

زن با لبخندی تصنعی گفت: «از مصاحبت‌تان لذت بردیم.»

مرد گفت:

«برعکس، هیچ هم لذت نبردیم. پشیمون شدیم از دیدن‌تون. بریم خانم.»

من حیرت زده مانده بودم و به رفتن آن‌ها نگاه می‌کردم که مرد برای آخرین بار برگشت و گفت: «اما بدتون نیادا! ما در اصل سواری‌دادن به اجنبی تو خون‌مونه!»

مدیر بخش که من را در آن حالت اسف‌بار دید، گفت: «چی شد؟ چرا زود رفتند؟ کارشون راه نیفتاد؟»

گفتم: «نه.»

گفت: «ایرانی بودند؟»

خجالت کشیدم که بگویم ایرانی بودند. در جواب گفتم: «نه، ایرانی نبودند!»

نمی‌دانم این‌همه عزت‌نفس و اعتمادبه‌نفس کاذب را از کجا به عاریت گرفته بودند که بی‌شک اگر می‌دانستم سراغ می‌گرفتم و می‌رفتم و مقداری اعتمادبه‌نفس قرض می‌کردم. آن اتفاق آخرین ضربۀ یک روز بد کاری بود. یاد جمله‌ای که شب قبل از «کورت ونه‌گات» نویسندۀ کانادایی خوانده بودم افتادم که گفته بود: «نمی‌دانم انسان در کرۀ ماه وجود دارد یا نه؛ اما اگر هست احتمالاً از زمین به جای تیمارستان خود استفاده می‌کند!» ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ناداستان «شهریاران بی‌ملک» نویسنده «فروغ صابرمقدم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692