مثل هرروزداخل کافه نشسته بودم و به صندلی خالی همیشگی نگاه میکردم، اما انگار آن روز کسی روی صندلی نشسته بود، کسی که برق نگاهش را میشناختم و سالها با آن زندگی کرده بودم؛ با همان چشمهایی به من زل زده بود که از حسرت نداشتنش دلم آب میشد واین حسرت مثل ذراتی به درشتی شبنم از انگشت روزگارم چکه کرده بود؛ خیره به چشمهایم گفت: «باز که تنها اومدی اینجا، خسته نمیشی از اینهمه تنهایی!»
چت از طریق واتساپ