• خانه
  • داستان
  • داستان «گربۀ سیاه» نویسنده «ادگار آلن‌پو» مترجم «کوثر فاتحی»

داستان «گربۀ سیاه» نویسنده «ادگار آلن‌پو» مترجم «کوثر فاتحی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

روایتی جنون‌آمیز و در عین حال ساده که نه انتظار و نه درخواست باورش را دارم امّا با این وجود در شرف مکتوب کردنش هستم. وقتی حتی عقل خودم هم شواهد واضح چنین اتفاقی را به رسمیت نمی‌شناسد، دیوانه خواهم بود اگر از دیگران چنین انتظاری داشته باشم.

لیکن من دیوانه نیستم و بی‌گمان این واقعه زاده‌ی خیالاتم نبوده. چون فردا خواهم مرد، امروز بار وجدانم را سبک می‌کنم. قصد خالصانه‌ی من این است که یک زنجیره‌ از اتفاقات صرفاً خانوادگی را به طور ساده، مختصر و بدون غرض‌ورزی در برابر دنیا به نمایش بگذارم. عواقب این رویدادها من را به وحشت انداخته، به بند کشیده و ویرانم کرده‌است ولی همچنان با این تفاصیل، ساده‌سازی توضیحات این وقایع مقصود من نیست چون برای من جز وحشت چیز دیگری به همراه نداشته‌اند. برای عده‌ی کثیری امّا، این موضوع بیش از آن‌که هولناک باشد، غریب به نظر خواهدرسید. بعدها، شاید فردی خردمند پیدا شود و اوهام من را به داستانی پیش پا افتاده تقلیل دهد. فردی بیشتر خونسرد و بیشتر منطقی و به ندرت مستعد وحشت‌زدگی تا بتواند در موقعیت‌هایی که من اکنون با ترس شرح می‌دهم، چیزی جز یک توالی بدیهی از علت‌هایی با معلول قابل‌انتظار مشاهده نکند.

از خردسالی، من را با ذات سربه‌راه و مهربانم می‌شناختند. دل‌رحمی‌ام آنقدر آشکار بود که باعث می‌شد مضحکه‌ی دست دوستانم باشم. علاقه‌ی ویژه‌ای به حیوانات داشتم و والدینم انواع و اقسام حیوانات خانگی را برایم فراهم می‌کردند. اکثر اوقات وقتم صرف آن‌ها می‌شد و هرگز چیزی به اندازه‌ی غذا دادن و نوازش کردن‌شان خوشحالم نمی‌کرد. این خلق‌وخو همراه با رشد کردنم رشد می‌کرد و در دوران بلوغ منبعی از منابع اصلی لذت‌جویی‌‌ام بود. شدت و حدت این سرمستی برای افرادی که تجربه‌ی علاقه به یک سگ باهوش و وفادار را داشته‌اند نیازمند توضیح نیست. یک ماهیت غیرقابل توصیف در عشق بی‌دریغ و فداکارانه‌ی حیوانات وجود دارد و تنها به قلب فردی نفوذ می‌کند که طعم حقارت دوستی‌ها و سستی وفای آدمیزاد را چشیده باشد.

زود ازدواج کردم و همذات‌پنداری همسرم با من در این زمینه باعث خوشحالی زیادم شد. با فهمیدن علاقه‌ام به حیوانات خانگی، از هیچ تلاشی دریغ نکرد که مناسب‌ترین نوع آن‌ها را خریداری کند. ما تعدادی پرنده، ماهی‌قرمز، سگ، چند خرگوش، یک میمون کوچک و یک گربه داشتیم.

این گربه جثه‌ی بزرگ و زیبایی چشمگیری داشت، کاملاً مشکی و به طرز غیرقابل‌باوری باهوش بود. همسرم که کم و بیش به باورهای خرافی اعتقاد داشت، گه‌گداری به آن روایات قدیمی اشاره می‌کرد که می‌گفتند همه‌ی گربه‌های سیاه جادوگرهایی هستند که تغییر شکل داده‌اند. البته منظور این نیست که در گفته‌هایش جدی بوده باشد، هدفی از بیان این مطلب نداشتم جز این که همین الان به خاطرم رسید.

پلوتو،  نام گربه‌ام، بهترین حیوان خانگی و هم‌بازی‌ام بود. تنها من به او غذا می‌دادم و او متقابلاً هرکجای خانه که می‌رفتم، همراهم می‌آمد. حتی به سختی می‌توانستم جلویش را بگیرم که در خیابان به دنبال من راه نیفتد.

دوستی ما تا چند سال همین‌گونه ادامه داشت و در طی این مدت شخصیت و خصوصیات اخلاقی من، به‌سبب زیاده‌روی در مصرف الکل، دست‌خوش (با کمال شرمندگی) تغییرات ناگوار و اساسی شد. روز به روز عبوس‌تر، بدخلق‌تر و بی‌اهمیت‌تر نسبت به احساسات دیگران می‌شدم. به خودم اجازه‌ی ناسزاگویی به همسرم را دادم. در وخامت اوضاع حتی از خشونت بدنی هم دریغ نکردم. حیواناتم مسلماً متوجه تغییر ناگهانی رفتارم شده بودند. من نه تنها در مراقبت از آن‌ها کوتاهی می‌کردم، بلکه آزارشان هم می‌دادم. با این حال برای پلوتو آن‌قدر احترام قائل بودم که باعث می‌شد از بدرفتاری با او خودداری کنم در صورتی که هیچ معذوریتی در مورد خرگوش‌ها، میمون و یا حتی سگم نداشتم، در مواقعی که تصادفاً، یا گاهی عمداً از روی محبت سر راهم قرار می‌گرفتند. اما بیماری‌ام برایم عادت شد، هیچ بیماری‌ای مثل اعتیاد به الکل نیست، و گاهی اوقات حتی پلوتو، که سنی از او گذشته و در نتیجه کج‌خلق شده‌بود، حتی او هم از خشم من در امان نبود.

یک شب که از خود بی‌خود شده بودم، در حین برگشتن به خانه از ولگردی معمول شبانه‌ام، خیال کردم که گربه به عمد از من دوری می‌کند. او را گرفتم و او که از تندی من وحشت کرده‌بود، با دندان‌هایش قسمتی از دستم را خراشید. یک خوی درنده‌ی اهریمنی وجودم را فراگرفت. می‌دانستم که دیگر رفتارم دست خودم نیست. گویا ناگهان روح منتسب به من از بدنم جدا شده و یک شرارت وحشیانه که الکل به او دامن می‌زد تمام اجزای بدنم را به لرزه انداخته. از جلیقه‌ام چاقوی جیبی کوچکی درآوردم، تیغش را بیرون کشیدم، جانور بی‌نوا را از گلویش گرفتم و عامدانه یکی از چشم‌هایش را از حدقه خارج کردم. گر می‌گرفتم و می‌سوختم و می‌لرزیدم زمانی که چاقو را در هیولای مفلوک فرو کردم.

وقتی صبح رسید و قدرت تفکرم را بازیافتم و تأثیرات مستی شب قبل با خوابیدن از بین رفت، احساسی وجودم را فراگرفت که نیمی وحشت و نیمی ندامت بود، سرچشمه گرفته از جنایتی که گناهکارش من بودم. اما در بهترین حالت، احساسی ضعیف و مبهم بود و روح درونم دست‌نخورده باقی ماند. باز در شیب تند افراط سقوط کردم و تمام خاطرات دیشب به سرعت در گرداب الکل مدفون شد.

در این میان، گربه به آرامی سلامتی خود را به دست می‌آورد. گودی جمجمه‌ای که خالی بودن حدقه چشمش نمایان کرده بود، ظاهر به‌غایت وهم‌انگیزی داشت اما شواهد موجود، نشانی از درد کشیدن او نمی‌داد. طبق معمول در خانه به کار خود می‌پرداخت ولی همانطور که انتظار می‌رفت، با نزدیک شدن من وحشت‌زده فرار می‌کرد. آن مقدار از انسانیتی که در قلبم باقی مانده‌بود، در ابتدا از نفرت واضح آن موجودی که زمانی بسیار دوستم می‌داشت غمگین می‌شد. اما به زودی این احساس جای خودش را به عصبانیت داد.  بعد از آن، گویی که به تماشای نابودی نهایی و غیرقابل بازگشت من آمده‌باشد، «تباهی» پدیدار شد.

فلسفه، چنین سرشتی را به رسمیت نمی‌شناسد. اما من همانگونه که به زنده بودن خود مطمئنم، اطمینان دارم که به دام تباهی کشیده شدن یکی از امیال نهادی طبیعت انسان است، یکی از گرایش‌ها، یکی از سازوکارهای ابتدایی و جدانشدنی آدمی، که او را در شکل‌گیری خصایص شخصیتی‌اش هدایت می‌کند. مگر انسانی هم وجود دارد که هزاران بار مچ خود را در حین انجام گناهی رذل یا عملی احمقانه نگرفته باشد، عملی که هیچ دلیلی برای توجیهش نیست جز اینکه فرد می‌دانسته که نباید؟ آیا ما برخلاف قوه‌ی تشخیص درست از نادرست، یک تمایل همیشگی نسبت به زیر پا گذاشتن قوانین نداریم، فقط بخاطر آن‌که می‌دانیم نباید؟ این سرشت تباهی‌جو، همانطور که گفتم، باعث سرنگونی نهایی من شد. این میل غیرقابل‌درک آدمی به آن‌که خودش را بیازارد، به طبیعت خود خشونت روا کند، گناه کند فقط بخاطر آن‌که می‌داند گناه است، همین میل، وادارم کرد که ادامه دهم و بالاخره آسیبی که به حیوان بی‌آزار زده بودم را به فرجام برسانم. یک روز، بی‌رحمانه، طنابی به گردنش انداخته و از تنه‌ی درختی آویزانش کردم. با اشک‌هایی که از چشمانم سرازیر می‌شد و با طعم تلخ پشیمانی در قلبم آویزانش کردم، آویزانش کردم چون می‌دانستم که دوستم دارد و چون واقف بودم که او هیچ بهانه‌ای برای چنین کاری به دستم نداده، آویزانش کردم چون می‌دانستم که با این کار مرتکب گناه می‌شوم، گناهی نابخشودنی که روح اخروی‌ام به‌سبب انجامش، اگر چنین چیزی حتی ممکن باشد، از ماورای گنجایش رحمت بی‌کران خداوندگار تحدی کند. آن خدای بسیار بخشنده و بسیار هراسناک.

شب آن روزی که این عمل بی‌رحمانه رخ داد، با شنیدن صدای آتش‌سوزی از خواب پریدم. پرده‌های تختم در شعله می‌سوخت. آتش در تمام خانه زبانه می‌کشید. من، همسرم و خدمتکار به سختی از آتش‌سوزی فرار کردیم. انهدام تکمیل شده بود. آتش تمام ثروت مادی‌ام در کام خود فروبرده، و من از آن لحظه به بعد تسلیم نومیدی شدم.

من مسلط‌تر از آن هستم که تلاش کنم وجود یک رابطه‌ی علت و معلولی بین مصیبت وارده و عمل بی‌رحمانه‌ی خود را بپذیرم. امّا من یک سلسله از حقایق را با جزئیات بیان می‌کنم و قصد ندارم که حتی یک ارتباط محتمل را ناگفته بگذارم. روز بعد از آتش‌سوزی، به دیدن خرابه‌ها رفتم. همه‌ی دیوارها فرو ریخته بودند به استثنای یک دیوار. این استثنا را در یک دیوار داخلی پیدا کردم، زیاد ضخیم نبود و تقریباً در مرکز خانه قرار داشت و تخته‌ای چوبی به آن تکیه کرده که قسمتی از تخت‌ خوابم بود. بخش عظیمی از گچ در این ناحیه از آسیب آتش در امان مانده بود، که من تشخیص دادم به دلیل تازگی‌اش بود. در نزدیک این دیوار گروه بزرگی جمع شده بودند و به نظر می‌رسید آدم‌های زیادی با ریزبینی و دقت بسیار مشغول بررسی تکه‌ی به‌خصوصی از دیوار هستند. شنیدن جملاتی از قبیل «چقدر عجیب!» و «خارق‌العاده‌ست!» توجهم را به خود جلب کرد. نزدیک که شدم، دیدم انگار در سطح سفید دیوار، نقوش برجسته‌ای از پیکر غول‌آسای یک گربه حکاکی شده. تصویر با دقت حیرت‌آوری به نمایش درآمده بود. دور گردن حیوان طناب دیده می‌شد.

بار اولی که با این توهم دیداری مواجه شدم، می‌گویم توهم چون غیرممکن بود آن را چیز دیگری تلقی کنم، تعجب و وحشت من حدی نداشت. اما در نهایت با کمک قوه‌ی منطق به یاد آوردم که گربه در باغ مجاور خانه به دار آویخته شد بود. در پی آشوب پس از آتش‌سوزی، احتمالاً یک نفر از انبوه مردمی که به سرعت در باغ جمع شده بودند، حیوان را از درخت جدا و از یک پنجره‌ی باز، داخل اتاق من انداخته. احتمالاً با این مقصود که من را از خواب بیدار کند. احتمالاً سقوط دیوارهای مجاور باعث شد که قربانی رذالت من در مواد دیوار نو فشرده شود، و چسب این مواد در واکنش با شعله و آمونیاک جسد، باعث شکل‌گیری پیکره‌ای شدند که من دیدم.

با وجود آن‌که من به‌آسانی  قادر بودم برای توضیح وقایع تکان‌دهنده‌ای که با جزئیات برشمردم به عقلم رجوع کنم، گرچه همراستای صدای وجدانم نبود، ذره‌ای نتوانستم از تأثیرگذاری عمیق این اتفاق بر مغزم جلوگیری کنم. تا ماه‌ها نمی‌توانستم از شر تصویر ذهنی آن گربه رهایی یابم، و در همین دوران احساسی نصفه و نیمه به وجودم برگشت که به نظر می‌رسید ندامت است ولی نبود. این جریان آنقدری پیشروی کرد که از فقدان گربه احساس افسوس می‌کردم و در ولگردی‌های گناه‌آلودم که حالا از روی عادت بیشتر هم شده‌بود، در جستجوی حیوان دیگری از همان نوع باشم، با ظاهری کم‌وبیش مشابه تا جای قبلی را پر کند.

یک شب وقتی که گیج و گنگ در میکده‌ای ننگ‌آور نشسته بودم، توجهم به شئ سیاهی جلب شد، روی یکی از بشکه‌های بزرگ عرق نیشکر یا آب‌جو آرمیده بود، که مبلمان عمده‌ی اتاق به حساب می‌آمدند. برای دقایقی با تمرکز به بالای بشکه خیره شده‌بودم و چیزی که باعث شگفتی‌ام می‌شد این بود که من چطور زودتر این موجود را ندیده‌ام. به او نزدیک شدم و با دست لمسش کردم. یک گربه‌ی سیاه بود، گربه‌ی بزرگی هم بود، تقریباً هم‌اندازه‌ی پلوتو و دقیقاً مشابه او در همه‌ی جوانب به جز یک مورد. پلوتو حتی یک موی سفید در هیچ قسمت بدنش دیده نمی‌شد، اما این گربه یک تکه‌ی بزرگی موی سفید داشت که طرحش قابل‌ فهم نبود و تقریباً کل قسمت سینه‌اش را می‌پوشاند.

هنگامی که لمسش کردم به سرعت بیدار شد، بلند خرخر کرد، خودش را به دستم مالید و به نظر می‌رسید از توجه من خوشحال است. ظواهر امر نشان می‌داد این همان موجودی‌ست که دنبالش می‌گشتم. به تندی به صاحب آنجا پیشنهاد دادم که خریداری‌اش کنم اما او مالکیت گربه را مدعی نشد، چیزی از آن نمی‌دانست و تا کنون آن را ندیده‌بود.

نوازشم را ادامه دادم و وقتی برای رفتن به خانه آماده شدم، حیوان به همراهی کردن من تمایل نشان داد. من اجازه دادم همراهم بیاید، در طی راه گه‌گاهی خم می‌شدم و نوازشش می‌کردم. وقتی به خانه رسید، خودش را مستقر کرد و به‌سرعت نزد همسرم محبوب شد.

اما من، به زودی متوجه شدم که بیزاری از او وجودم را فراگرفته. این دقیقاً خلاف چیزی بود که انتظارش را داشتم، نمی‌دانم چرا و چطور به اینجا رسید، علاقه‌ی واضح او به من آزارم می‌داد و مشمئزم می‌کرد. رفته رفته این احساس مزاحمت و بیزاری تبدیل به نفرتی تلخ شد. از او با شرم‌زدگی دوری می‌کردم، و یادآوری خباثت اعمال گذشته‌ام مانع از آزار فیزیکی‌ رساندن به او می‌شد. من، حداقل تا چند هفته، نه او را زدم و نه رفتار خشنی نسبت به او نشان دادم، امّا آهسته‌آهسته، خیلی خیلی آهسته، به جایی رسیدم که با انزجاری غیرقابل‌ بیان به او نگاه کرده و بی هیچ حرفی از حضور نحس او می‌گریختم، همانگونه که آآچآدمی از زمزمه‌ی طاعون می‌گریزد.

چیزی که بی‌شک به نفرتم از حیوان اضافه کرد، بعد از آنکه یک روز از روزی که او را به خانه آوردم گذشت، پی بردن به این بود او هم مانند پلوتو، یکی از چشم‌هایش را از دست داده. هرچند این شرایط، تنها علاقه‌ی همسرم را نسبت به او بیشتر کرد، همانطور که قبلاً گفته بودم همسرم مقدار زیادی انسانیت در احساسات خود دارد که یک زمانی، ویژگی متمایز من محسوب می‌شد و دلیل تعداد زیادی از لذت‌های ساده و خالصانه‌ام بود.

همگام با ناسازگاری من نسبت به آن گربه، محبت او نسبت به من بیشتر می‌شد. او قدم‌های من را با پافشاری‌ای دنبال می‌کرد که میسر ساختن درکش برای خواننده، سخت خواهد بود. هروقت می‌نشستم، او زیر صندلی‌ام در خود جمع می‌شد و یا روی زانوهای من می‌پرید که من را غرق نوازش‌های نفرت‌انگیزش کند. اگر بلند می‌شدم که بروم، بین پاهایم می‌پیچید و باعث می‌شد تقریباً زمین بخورم، یا پنجه‌های تیز و بلندش را در لباسم فرو کرده و به این روش تا روی سینه‌ام بالا می‌آمد. در چنین مواقعی، با آن‌که میل شدیدی داشتم که با یک ضربه او را نابود کنم، از چنین کاری خودداری می‌کردم، تا حدی به دلیل خاطره‌ای که از جنایتم داشتم، اما در اصل، بگذارید به یک‌باره اعتراف کنم، در اصل بخاطر وحشت مطلقی بود که از جانور نشأت می‌‍گرفت.

نمی‌شد گفت که این وحشت از ترس جانم بوده، اما از توصیف آن به هر نحو دیگری عاجز هستم. شرمگینم که ادعا می‌کنم، بله، حتی در این سلول زندان هم شرمگینم که ادعا ‌کنم ترس و وحشتی که آن حیوان به جان من می‌انداخت توسط چیزی تشدید شده‌بود که یکی از سهل‌ترین خیالاتی‌ست که ممکن است به ذهن انسان خطور کند. همسرم توجهم را، بیش از یک بار، به ویژگی آن لکه‌ی سفیدی جلب کرد که قبلاً به آن اشاره کردم و تنها تفاوت مشخص این جانور عجیب با آن موجودی بود که به قتل رساندم. خواننده به یاد می‌آورد که در ابتدا این علامت، غیر قابل شناسایی بود ولی با گذر زمان و در مقادیر کم، مقادیری که می‌شد گفت نامحسوس هستند، مقادیری که تا مدت مدیدی عقل من تلاش می‌کرد آن‌ها را خیالی باطل تلقی کند، علامت نهایتاً شکلی واضح و دقیق از یک طرح کلی به خود گرفت. اکنون بازتاب شئی بود که از نام بردنش بر خود می‌لرزم، و تنها به همین دلیل، از او متنفر بودم و از او وحشت داشتم و حاضر بودم خودم را از شر آن هیولا خلاص کنم، اگر فقط جرأتش را پیدا می‌کردم. حالا، تبدیل به تصویری از یک چیز زننده شده بود، از چیزی هولناک، تصویری از چوبه‌ی دار. آخ ای یادآور شریر و ماتم‌بار  وحشت و جنایت، زجر و مرگ!

حالا من به راستی ورای فلاکت یک انسان معمولی مفلوک بودم و حیوانی زبان‌بسته که هم نوعش را به طرز حقارت‌آمیزی کشته‌ام، حیوانی زبان‌بسته که برای من، منی که خلق شده‌ام تا بازتابی از بلندمرتبگی خدا باشم، مصیبتی غیرقابل‌ تحمل به ارمغان آورده‌بود. افسوس که دیگر نه روز و نه شب موهبت آرامش را بر خود نمی‌دیدم. در طول روز جانور لحظه‌ای من را به حال خود رها نمی‌کرد و شب‌ها ساعت به ساعت از کابوس‌های توصیف ناپذیر بیدار می‌شدم، با احساس کردن نفس داغ او روی صورتم و وزن عظیمش، مانند کابوسی مجسم که قدرت خلاصی از آن را نداشتم، وزنه‌ای ابدی روی قلبم بود.

زیر فشار عذاب‌های این‌چنینی بود که آن ذرات ناچیز انسانیت در من تسلیم شد. افکار شیطانی، تاریک‌ترین و شرورانه‌ترین افکار، تنها محرک من شدند. شدت یافتن بدخلقی معمول من منجر شد به نفرتم از همه‌چیز و همه‌کس؛ با این حال در فوران غیرقابل‌ کنترل خشمی که حالا کورکورانه خود را به آن تسلیم کرده بودم، همسرم بدون هیچ اعتراضی، صبورترین و متداول‌ترین کسی شد که ترکش این طغیان‌ها را تحمل می‌کرد.

یک روز همسرم همراه من برای انجام کارهای خانگی به زیرزمین خانه‌ی قدیمی‌مان آمد که به دلیل فقر، مجبور به زندگی دوباره در آن شده بودیم. گربه که به دنبال من پله‌ها را پایین می‌آمد نزدیک بود من را با سر به زمین بیندازد که طاقتم تمام شد. با بلند کردن یک تبر و از یاد بردن ترس کودکانه‌ام در آن لحظه‌ی جنون، حیوان را نشانه گرفتم تا ضربه‌ام را وارد کنم، ضربه‌ای که مسلماً اگر آن‌طور که می‌خواستم فرود می‌آمد درجا باعث مرگش می‌شد. اما ضربه توسط همسرم متوقف شد. دخالت همسرم من را با جنونی اهریمنی برافروخته کرد، بازویم را از چنگش بیرون کشیدم و تبر را در جمجمه‌اش فرود آوردم. در همان نقطه بدون هیچ صدایی بی‌جان به زمین افتاد.

بعد از موفقیت‌آمیز بودن قتل، بی‌درنگ و با احتیاط کامل حواسم را جمع پنهان کردن جسد کردم. می‌دانستم که چه شب باشد چه روز، نمی‌توانم آن را از خانه بیرون ببرم بدون آن که خطر دیده شدن توسط همسایه‌ها تهدیدم کند. روش‌های زیادی به ذهنم رسید. لحظه‌ای به فکر قطعه قطعه کردن جسد به ذرات ریز و از بین بردن شان با آتش افتادم. لحظه‌ای دیگر به این نتیجه رسیدم که چاله‌ای در زیرزمین کنده و آنجا دفنش کنم. بار دیگر، تصمیم گرفتم آن را در چاه داخل حیاط بیندازم، یا در جعبه‌ای بسته‌بندی‌ کنم به شکلی که شبیه محموله تجاری باشد و سپس با تدارکات متداول یک باربر استخدام کنم تا از خانه خارجش کند. بالاخره‌ ایده‌ای به ذهنم رسید که به نظرم تدبیر بسیار بهتری از بقیه‌شان بود. تصمیم گرفتم در دیوار زیرزمین مدفونش کنم، همانگونه که درباره‌ی راهبان قرون وسطی ثبت شده که قربانیان خود را درون دیوار دفن می‌کردند.

برای اهدافی این چنینی، زیرزمین خیلی مناسب بود. دیوارهایش سست ساخته شده و اخیراً سرتاسرش را با گچی ضخیم گچ‌کاری کرده‌اند و رطوبت هوا جلوی خشک شدن آن را گرفته‌است. علاوه بر آن، در یکی از دیوارها برآمدگی به‌خصوصی وجود دارد و به نظر بخاطر یک دودکش اشتباه یا شومینه ایجاد شده‌ و داخلش را پر کرده‌اند تا شبیه بقیه‌ی زیرزمین به نظر برسد. شک نداشتم که هم‌اکنون می‌توانم به سرعت آجرها را جابه‌جا کرده، جسد را جا داده و دیوار را مانند قبل به گونه‌ای بچینم که هیچکس نتواند چیز مشکوکی مشاهده کند.

هیچ شکی به این محاسبات نداشتم. با استفاده از یک اهرم، به سادگی آجرها را از جا درآوردم و بعد از جای‌گذاری دقیق جنازه در فضای درونی دیوار وضعیت قرارگیری‌اش را محکم کردم سپس در همان حال بدون هیچ مشکلی، کل ساختار آجرها را همانگونه‌ای که بود چیدم. با دستیابی به ملات، ماسه و پرز، و رعایت تمام جوانب ممکن، گچی آماده کردم که قابل تمایز از گچ قبلی نبود، سپس با همین مواد و دقت بسیار، سطح روی آجرها را پوشاندم. وقتی کار به پایان رسید، از درست بودن همه‌چیز احساس رضایت می‌کردم. در ظاهر دیوار هیچ نشانی مبنی بر دستکاری شدنش دیده نمی‌شد. زباله‌های روی زمین با توجهی موشکافانه جمع‌آوری شد. با پیروزی به اطراف نگاهی انداختم و با خود گفتم:«حداقل اینجا دست‌رنجم بی‌ثمر نبوده‌.»

هدف بعدی من گشتن دنبال جانوری بود که منبع همه‌ی این فلاکت به حساب می‌آمد، چون در نهایت مصمم شده بودم که او را به قتل برسانم. اگر می‌توانستم او را همان لحظه ببینم، در سرنوشتی که انتظارش را می‌کشید هیچ تردیدی نبود، اما ظواهر امر نشان می‌داد که حیوان مرموز خطر خشونت قبلی‌ام را حس کرده و از نشان دادن خودش در وضعیت فعلی امتناع می‌کند. توصیف یا تصّور آن حس راحتی و آسایشی که غیبت آن موجود نفرت‌انگیز در سینه‌ام ایجاد کرده بود غیرممکن است. در طول شب خودش را نشان نداد و در نتیجه حداقل برای یک شب، از زمانی که او به خانه دعوت شد، در سکوت و آرامش خوابیدم، درست‌است، حتی با وجود سنگینی مسئولیت قتل که وبال روحم شده بود خوابیدم.

روز دوم و سوم هم گذشت و مأمور عذاب من نیامد. باری دیگر به عنوان انسانی آزاد نفس می‌کشیدم. هیولا از ترسش برای همیشه از این منطقه فرار کرده‌بود. دیگر هیچوقت چشمم به او نخواهد افتاد! شادی من بی‌نهایت بود! احساس گناه برای عمل زشتم به ندرت باعث آزارم می‌شد. یک سری پرس‌وجو صورت گرفت ولی همگی‌شان با آمادگی کامل پاسخ داده‌شدند. حتی یک جستجو آغاز شد اما طبیعتاً چیزی برای پیدا کردن وجود نداشت. من خوشبختی آینده‌ام را از هر خطری مصون می‌دیدم.

در چهارمین روز قتل، گروهی پلیس کاملاً غیرمنتظره وارد خانه شدند و باری دیگر شروع به بازرسی دقیق محوطه کردند. به نفوذناپذیری جایگاه پنهانی‌ام مطمئن بودم و برای همین هیچ احساس خجالتی نداشتم. تمام زیر و بم خانه را بررسی کردند. در نهایت برای سومین یا چهارمین بار به زیرزمین رفتند. حتی ذره‌ای اضطراب در وجودم نبود. ضربان قلبم به آرامی کسی بود که با معصومیت به خواب رفته. سرتاسر زیرزمین را با قدم‌هایم پیمودم‌. دست‌هایم را روی سینه گذاشته و آسوده‌خاطر قدم می‌زدم. پلیس‌ها از وارسی کاملاً رضایت داشتند و عازم رفتن شدند. آنقدر شادی قلبم عظیم بود که نمی‌شد مهارش کرد. با تمام وجودم می‌خواستم که چیزی بگویم، حتی یک کلمه‌ی پیروزمندانه، که آن‌ها را بیش از پیش در بی‌گناهی‌ام متقاعد کنم.

بالاخره، هنگامی که از پله‌ها بالا می‌رفتند گفتم: «آقایان، خوشحالم که توانستم شک شما را برطرف کنم. برای‌تان سلامتی و معرفت بیشتری آرزو می‌کنم. در ضمن، بزرگواران، این خانه خیلی خوش‌ساخت است» غرقه در اشتیاق دیوانه‌وارم که چیزی سر هم کرده و بگویم، توجهی به چیزهایی که از دهانم خارج می‌شد نداشتم، «حتی به جرأت می‌گویم که این خانه به طرزی شگفت‌انگیز خوش‌ساخت است. برای مثال—آقایان گوش‌تان با من است؟این دیوارها با استحکام کامل بنا شده.» در همین اثنی، سرمست از جسارتی که نشان داده بودم، شروع به هذیان‌گویی شدید درباره‌ی آجربندی دیواری کردم که جسد همسر عزیزتر از جانم در آن خفته بود.

امّا پناه می‌برم به خدا که من را از گزند آن موجود شریر رها کند. دیری نگذشت که طنین یاوه‌سرایی‌های من به خاموشی رفت و صدایی از داخل گور جوابم را داد. با ناله‌ای که در ابتدا مثل هق‌هق کودکان، بریده‌بریده و مبهم بود، امّا به سرعت تبدیل به جیغی طولانی، بلند و ممتد شد. کاملاً غیرعادی و عاری از صفات انسان‌گونه، یک زوزه، یک فریاد ناله‌مانند، که نیمی از سر وحشت و نیمی از سر پیروزی بود، فغانی که فقط ممکن است از قعر دوزخ برخواسته باشد، قسمتی از آن از اعماق گلوی نفرین‌‌شدگان در حال جان کندن، و بخشی توأم با هلهله‌ی پیروزمندانه‌ی شیاطینی که از جهنمی بودن‌شان مسرورند.

سفاهت است اگر از افکارم در آن لحظه صحبت کنم. پاهایم سست شد و با قدم‌های نامنظم به سمت دیوار مقابل رفتم. برای لحظات کوتاهی، افراد روی پله از شدت بهت و وحشت بی‌حرکت ایستاده و در لحظاتی دیگر چندین بازوی تنومند به جان دیوار افتاده بودند. تمام و کمال فروریخت. جسدی که به شدت پوسیده و خون غلیظ سرتاسرش را پوشانده بود، در برابر چشمان ناظرین عمود ایستاد. بالای سرش، با دهانی باز و قرمز و تک‌چشمی آتش‌بار، جانوری کریه نشسته بود که با حیله‌اش من را به ارتکاب قتل فریفت و زنگ خطر صدایش من را پای چوبه‌ی دار کشاند. آن هیولا را در دیوار زنده به گور کرده بودم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «گربۀ سیاه» نویسنده «ادگار آلن‌پو» مترجم «کوثر فاتحی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692