• خانه
  • داستان
  • داستان «در تلاطم زندگی» نویسنده «محمدجواد محمدی»

داستان «در تلاطم زندگی» نویسنده «محمدجواد محمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamadjavad mohamadi

از صحبت آنها با یکدیگر متوجه شدم دو نفر هستند. یکی از آنها می پرسید ناهار امروز چیه؟ دیگری گفت: شنبه ها غذای پرسنل لوبیا پلوست. سرم به شدت درد می کرد. چشم هایم را بسته بودند. ساعت را سئوال کردم . همان پاسخ داد: دوازده ظهر.

من را به بخش می بردند. صدای صحبت پریسا و خسرو را می شنیدم. همراهم بودند. وقتی پرستارها ی مرد ‌من را روی تخت قرار دادند ،پریسا کنارم قرار گرفت .دستم را توی دستش گرفت و گفت: «دکتر گفته سه روز دیگه چشمهات را باز می کنن . انشاالله همه چیز درست میشه. » . آنوقت بود که یکی از پرستارها گفت :اجازه بدیدیک آرامبخش داخل سرم اش تزریق کنم تا استراحت کنه . بعد از پریسا و خسرو خواست تاااتاق را ترک کنند .

خوابم نمی برد سرم درد می کرد و چشمایم ذق می زد. نگران بودم . اولین چیزی که به مغزم خطورکرد این بود که اگر نتیجه عمل رضایت بخش نباشد چه خواهد شد. با توجه به این که 6 سال از ازدواج من پریسا می گذشت و صاحب یک دختر سه ساله بودم ،اگر چشمهایم بیناییش را از دست بدهد چه خواهد شد . چند روز پیش در یکی از روزنامه ها خوانده بودم که مردی بر اثر برق گرفتگی قطع نخاع شده و پس از یک سال همسرش از او طلاق گرفته است . متاسفانه دکتر هم به من گفت نتیجه عمل پنجاه پنجاه است .

 همه چیز با آن تصادف لعنتی شروع شد. چرا باید آن مردک دیوانه این طور از من سبقت بگیرد که کنار جاده منحرف شوم و با صخره ها برخورد کنم .کاشکی آن روز نمی رفتم تا چک هایش را که شش ماه بود پاس نشده بودند ،وصول کنم . مبلغ چک ها برای من رقمی بود. و باید این کار را انجام می دادم. برای دقایقی از هوش رفتم و بعدهم خودم را در اورژانس دیدم .اولین کسی که بالای سرم حاضر شد خسرو پسر دایی پریسا بود که خودش را از تهران به آنجا رسانده بود. آسیب مغزی جدی نبود ولی از آن مهمتر آسیب قرنیه دو چشم بود که باعث شده بود تا بینایی ام را از دست بدهم . من با پریسا و خسرو در دانشگاه همکلاسی بودیم . خسرو جوانی است مودب و بااخلاق . سروزبان دار و خوش صحبت. اگرچه قبلا از پریسا خواستگاری کرده بود ولی پریسا با من راحت تر بود و بهانه آورد که با ازدواج فامیلی موافق نیست و بهتر است با خسرو رابطه خانوادگی را حفظ کند.

صدای فن خیلی آزارم می دهد. زنگ را فشار دادم و پرستار را صدا کردم .

- «کجایی پرستار! میتونی فن را خاموش کنی. »

خدایا اگر بینایی ام را از دست بدهم چه می شود؟ زندگی ام همه اش از هم می پاشد. مدتی طول خواهد کشید با نابینایی کنار بیایم و بعد تازه بایدسعی کنم با اطرافیان سازگاری داشته باشم . بیچاره مادرم که باید از من پرستاری کند .تا جوان هستم شاید خیلی سخت نباشد ولی در روزگار پیری چی .پریسا در تمام زندگی همراهم بوده ولی این بار قضیه فرق می کند. آیا به پای من می نشیند! او جوان است. اگر من نابینا شوم چگونه تا آخر عمر کنار من زندگی راتحمل کند .زندگی اش را به پای من بگذارد. زندگی بالا و پایین داردشاید نتواند تحمل کند و تصمیم بگیرد از من جدا شود. پریسا کم کم از من دورخواهد شدو بعد از  مدتی همه چیز برایش خسته کننده خواهد شد و شروع می کند به غر زدن . شاید یکسال هم طول نکشد.

دوباره زنگ را بصدا در آوردم و پرستار را صدا کردم:

- «پرستار ! کجایی ! سرم درد می کنه میشه یه مسکن برایم تزریق کنی . »

پرستارگفت : این روزها تهران خیلی سرد کرده . اگر اجازه بدید فن را روشن کنم ممکنه سرما بخورید .

-«نه !فقط مسکن . »

خیلی سخته که آدم وسط روز هیچ جا را نبیند. هر روز این موقع کجاها که نبودم . هر شب خانه فامیل و رفقا بودم و شبهای جمعه هم می رفتم گردش . " رستوران های شهر را خیلی خوب بلدم.

یعنی صورت آیدا کوچولورا دیگه نمیتوانم ببینم .چشمهای قشنگ وعسلی اش را . موهای شانه کرده که با کش سر پشتش می بندد.

چرا نفسم بالا نمیاد؟ چرا قلبم این قدر تپش دارد؟ بهتره به روزهای خوش فکر کنم .

پریسا یک بار به خاطر من به خسرو جواب رد داد ممکنه شرایطی پیش بیاد و دوباره با هم ازدواج کنند.

بهتره از این فکرها بیایم بیرون . چه می‌دانم . هر آدمی در شرایط من باشه این فکرهارا می‌کند.  یادم می آید که پریسا   همیشه آرزو داشت تا به خارج مهاجرت کنیم . شاید هم خانه را که به نامش کرده ام بفروشد و برای همیشه به خارج بره .نه فکر نمی کنم عزیز خانم مادرش این اجازه را به او بده .راستی بچه چه می شود . حتما آیدارا هم با خودش می برد. پریسای زیبای من دختری احساساتی است . می دانم که اگر من را هم ترک کند باز عذاب وجدان رهایش نمی کند . حتی اگر صبرش لبریز شود بازهم دلش با من است . تنها برگ برنده ای که دارم کارش است . پریسا به سختی کار مورد علاقه اش را پیدا کرده است .اولین بار که نمایشنامه اش در رادیو اجرا شد، پدرش خدا بیامرز زنده بود .یادم هست که با غرور به همه می گفت که پریسا نمایشنامه نویس رادیو شده. اما حالا چی؟ ممکن است با این شرایط کارش را رها نکند و با من زندگی کند !نباید اجازه بدهم ا افکار منفی از حالا ذهنم را پر کند. امیدوارم زندگی ام این طور نشود و سه روز دیگر همه چیز سر جایش باشد.

کسی زد به در و سلام کرد . خسرو بود آمده بود احوالپرسی . مثل همیشه پر نشاط و با انرژی . محکم قدم برداشت و خودش را بالای سر من رساند.

-به به حمید آقای گل ما چطوره ؟ دیشب تونستی خوب بخوابی . امروز صبحانه ات راخوردی.

-نمیتونم چیزی بخورم . پریسا چطور نیومد.

-امروز رادیو برنامه داشت نتونست بیاد.

-عزیزخانم چطوره؟

-سرسجاده نشسته و داره داماد عزیزش را دعا می کنه.

با رفتن خسرو دوباره تنهاشدم . مدتی را در سکوت گذراندم . خدایا !چه سکوت غم انگیزی ! حتی از صدای تیک تاک موتور ساعت اتاق متنفرم . صدا آزارم می دهد . ولی این دیگرچیزی نیست که بخاطرش پرستار را صدا کنم.

درصورتی که پریسا تقاضای طلاق بدهددادگاه هم خیلی راحت حکم طلاق را خواهد داد . کافی است خسرو با این زبان چرب ونرمش به پریسا تقاضای ازدواج بدهد. بخصوص این که پریسا وخسرو پسر دایی و دختر عمه اند .

.آن وقت آپارتمان را بفروشند و پرواز بطرف خارج . حتما پریسا حضانت آیدارا از دادگاه خواهدگرفت . و اوراهم با خودش خواهد برد.

شام را آوردند . نمی بینم چه است .پرستار تاکید می کنه که حتما شام را بخورم . ولی اصلا اشتها ندارم . پرستار اصرار داره که حتما بخوابم ولی افکار منفی نمی ذاره که خوابم ببره.

-«آقای حمید ملکی ! شام را آوردم . سعی کنید حتما میل کنید . ظهرهم که چیزی نخوردید.»

پرستار گفت :شام را که خوردید یک آرام بخش بهتون تزریق می کنم تا بخوابید.چه دل خوشی داره .خواب !مگر فکر و خیال خواهد گذاشت که خوابم ببرد.چقدر لذت بخش بود آن شبها که به خاطر حساب و کتاب مغازه خوابم نمی برد. چقدر شیرین بود. اما از حالا به بعد یه مهمان ناخوانده دارم مهمانی که از همنشینی با او متنفرم .البته مهمان که چه عرض کنم صاحبخانه .چون که از حالا به بعد اوست که زندگی من را می چرخاند.کجا بروم .چطور بروم .چطور حرف بزنم. خدا باید به دادم برسد.زیاد سخت نگیر عادت می کنی . توهم مثل هزاران نابینای دیگر بالاخره باید زندگی کنی . پس ناچاری که عادت کنی. با زندگی بسازی . شد که خسرو تا حالا مجرد باقی همان طور که من در این 6 سال مهمان ناخوانده ای برای خسرو بوده ام . منزجر کننده بوده ام ولی خسرو به روی خودش نیاورده است یعنی ممکنه او از این فرصت استفاده کنه و زیر پای پریسا بنشینه !آیا ممکنه به فکر انتقام چندین ساله بیفته نه فکر نمیکنم .ولی در این شرایط هر چیزی احتمال دارد

امروز سه روز از بستری شدنم می گذرد .دکتر قراراست تا باند چشمهایم را باز کند . ضربان قلبم زیاد شده و زبانم خشک شده است. در اتاق را زدند و دکتر و پرستار وارد اتاق شدند. صدای پریسا را شنیدم که با دکتر احوالپرسی می کرد . حتما اضطراب وجودش را گرفته . ولی نمی خواهد به روی خودش بیاورد . برایم واضح است که همین طور است . دکتر بالای سرم آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد . هم صورتش بوی ادوکلن می داد و هم دستاش . بالاخره باند هارا از چشمهایم باز کرد . آرام آرام چشمایم را باز کردم . نور خیره کننده چشمایم را آزار می داد. سایه پریسا را دیدم که دستهایش را مقابل چشم های من این طرف و آن طرف می برد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «در تلاطم زندگی» نویسنده «محمدجواد محمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692